بازیکن قاتل
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به دروازه نگاه می کنم ، نور آبی رنگی که وسط دروازه است ، به زیبایی میدرخشد و فصای تاریک این غار زیر زمینی را روشن می کند.
" پس واقعا دنیای ما تبدیل به دنیای بازی شده"
به نزدیکی دروازه می روم و دستم را کمی در نور آن فرو می کنم.
" دیگه وقت تلف کردن کافیه ، آنا ، دنبال من بیا"
برای این بخوام به جایی برم ، باید اونجا رو توی ذهنم تصور کنم ، این دروازه خیلی با دروازه های دیگه فرق می کنه.
وقتی می خواستم وارد دروازه بشوم ، ناگهان چیزی را به یاد آوردم.
" لعنتی ، یک لحطه داشتم این رو فراموش می کردم"
دستم را از نور ابی رنگ خارج می کنم و به سمت بخش تاریک غار زیر زمینی که تقریبا 20 متر از من فاصله داشت می روم.
انا با تعجب به من نگاه می کند و می گوید.
" داری کجا میری؟"
همینطور که به مسیرم ادامه میدم بدون اینکه به او نگاه کنم ، می گویم.
" یه لحظه همونجا منتطر بمون تا من بیام"
در بخش تاریک غار زیر زمینی ، تقریبا چیزی معلوم نبود ، به جز سنگ آبی رنگی که در تاریکی می درخشید.
به سمت آن می روم ، چون میدونم اون چیه.
وقتی بهش رسیدم ، دیدم که این سنگ به یک صندوقچه چسبیده است ، درسته ، این امون صندوقچه است.
در صندوقچه قدیمی را باز میکنم و سه سنگی که توی اون هست رو بر می دارم.
[ 3 سنگ مهارت به دست آوردید]
خب میدونستم این ها سنگ مهارت هستند ، خب اولین و مهمترین سنگ این سنگ آبی رنگه.
سنگ آبی را کمی توی دستم فشار میدهم ، و این باعث می شود که سنگ بشکند.
[ توانایی جدید به دست آمد]
[ نام: ارباب دروازه
رنک: A
نوع: فعال
توضیحات: شما کنترل کامل دروازه های انتقال را به دست می آورید]
خب حالا وقت استفاده از سنگ قرمز رنگه.
تا اوتجا که یادم میاد این سنگ بهت یه توانایی غیر فعال میده.
[ توانایی جدید به دست آمد]
[ نام : ترمیم خودکار
رنک: B
نوع : غیر فعال
توضیحات: تمام زخم های شما به سرعت بهبود می یابند]
اوه ، یه توانایی ترمیم اونم با رنک B ، این خیلی خیلی مفیده.
به کتف چپم نگاه میکنم و میبینم که زمی که اون گوبلین قبلا روی کتف من ایجاد کرده بود به سرعت در حال محو شدنه.
" شگفت انگیزه"
و سنگ سوم ، میدونم که این سنگ بهم توانایی نفس یخی رو میده.
جادو با توانایی ها فرق می کنند ، توانایی ها به مصرف مانا نیاز ندارند ، اما جادو ها نیاز دارند.
ولی در کل به این توانایی نیاز ندارم، پس شاید این رو بعدا با یک چیزه دیگه تعویض کردم.
یا شاید....باید این رو امتحان کنم.
از توانایی احظارم استفاده می کنم و یوکی را احظار می کنم.
" خب ، میدونم که اگه این شکست بخوره ، ضرر کوچیکی می کنم اما اگه کار کنه ، سود بزرگی به دست می آورم"
سنگ را جلوی یوکی می گذارم و به او می گویم
" یوکی ، سنگ رو بشکن"
با اینکه یوکی یه سگه ، ولی چون من اون رو احضار کردم ، یه جورایی زبون من رو می فهمه
یوکی سنگ رو به دندون می گیره و یک فشار کوچک می دهد
[ دستاور جدید]
[ شما اولین نفری هستید که توانستی یک توانایی جدید به موجود احضار شده اضافه کنید]
[ پاداش اول: موجود احضاری شما ، یک مرحله تکامل پیدا می کند
پاداش دوم: موجود احضاری شما یک توانایی اضافی به دست می آورد]
[ توانایی های اضافه شده:
1_نفس یخی
2_پنجه برنده]
واو ، شگفت انگیزه ، این فوقالعادست ، من همین الان یک سود خیلی خیلی بزرگ کردم
به یوکی نگاه می کنم.و وقتی او را میبینم چشمانم گشادتر میشود
" چ..چقدر بزرگتر شدی"
یوکی قبل از تکامل تقریبا ارتفاعش 80 سانتی متر بود ، اما حالا قدش از من بلند تر شده
و تقریبا 2 متر ارتفاع داره
_ووف..ووف
"آفرین دختر خوب"
این را می گویم و سر یوکی رو نوازش می کنم.
راستی تا حالا بهش فکر نکردم ، ولی یوکی دختره یا پسر؟
خب یه راه خیلی راحت برای فهمیدنش وجود داره ، ولی یکم منزجر کنندست
خم می شوم و به زیر شکم یوکی دقیقا بین دو پای عقب او نگاه می کنم ، چیزی نمی بینم ولی برای اینکه مطمئن بشم ، به سمت پاهای عقبی او می روم و وسط دو پای او را لمس می کنم ، اما چیزی اونجا نیست
_ووف..ووف
" خب ، هیچ چیز دراز و استوانه ای شکلی وسط پاهای یوکی نیست ، پس یوکی مطمئنا یه دختره"
احظار یوکی را لغو می کنم و از میان تاریکی بیرون می روم ، و کنار دروازه آنا را می بینم که کنار دروازه نشسته و به آن تکیه زده است
" آنا ، کارم اینجا تموم شد ، حالا وقتشه که با دروازه به چین بریم"
خب باید از توانایی کنترل دروازه ام استفاده کنم تا به چین بروم
یه لحطه صبر کن ، من که محل زندگی " طلای مقدس" رو بلدم ، پس میتونم مستقیم برم اونجا.
راستش قبلا یه چند باری با هم دیدار کردیم و هر دو بارش توی خونه اون بوده
خانه او را در ذهنم تصور می کنم و بعد به دروازه نزدیک می شوم
" آنا دنبال من بیا"
آنا با تکان دادن سرش ، تایید کرد و بعد من وارد دروازه شدم
.
.
.
.
خب اینجا ، به نظر میرسه که حمام باشه
"لای لای لای ، وایی چقدر من خوشگلم"
خب ، انگار یه دختر توی حموم در حال آواز خوندنه ، میدونم کار اشتباهیه ، اما واقعا باید این کار رو بکنم...
در کنار وان حمام ، یک پرده قرار داشت ، که مانع از این می شد که بتوانم اتفاقات توی وان حمام را ببینم
نزدیک پرده می روم و پرده را به سرعت کنار می زنم و از دیدن صحنه رو به رویم شگفت زده می شوم
با دست راستم یک لایک نشان می دهم و می گویم
" هنوز هم بدنت عالیه ، نینگ اِر."
دختر جوان که نامش نینگ اِر بود ، با شنیدن صدای کوین ، جیغی کشید
" جیغغغغغغغغ"
و سریعا سعی کرد که با دستانش نقاط حساس بدنش رو بپوشونه
و با ترکیبی از خجالت و عصبانیت به کوین نگاه کرد
" از...از اینجا گمشو بیرونننن"
و هم زمان با گفتن این حرف یک سیلی محکم به صورت کوین زد که باعث شد کوین چند متر به عقب پرتاب شود و با صورت به زمین برخورد کند
کوین احساس کرد که کم کم در حال از دست دادن هوشیاری اش است.
و همچنین خون از دماغش جاری شده بود ، اما خون ریزی دماغش بخاطر برخورد صورتش با زمین نبود.
همه شما خوانندگان ، دلیل واقعی خون ریزی دماغش رو می دونید .
در اخرین لحظات هوشیاری اش با دستش یک لایک نشون داد و گفت.
" دردناک بود ، اما ارزشش رو داشت"
و بی هوش شد...
چند لحظه بعد ، آنا در آنحا و دقیقا در کنار کوین طاهر شد ، و با تعجب به کوین که بی هوش روی زمین افتاده بود نگاه کرد
" اینجا چه اتفاقی افتاده؟"
" پس واقعا دنیای ما تبدیل به دنیای بازی شده"
به نزدیکی دروازه می روم و دستم را کمی در نور آن فرو می کنم.
" دیگه وقت تلف کردن کافیه ، آنا ، دنبال من بیا"
برای این بخوام به جایی برم ، باید اونجا رو توی ذهنم تصور کنم ، این دروازه خیلی با دروازه های دیگه فرق می کنه.
وقتی می خواستم وارد دروازه بشوم ، ناگهان چیزی را به یاد آوردم.
" لعنتی ، یک لحطه داشتم این رو فراموش می کردم"
دستم را از نور ابی رنگ خارج می کنم و به سمت بخش تاریک غار زیر زمینی که تقریبا 20 متر از من فاصله داشت می روم.
انا با تعجب به من نگاه می کند و می گوید.
" داری کجا میری؟"
همینطور که به مسیرم ادامه میدم بدون اینکه به او نگاه کنم ، می گویم.
" یه لحظه همونجا منتطر بمون تا من بیام"
در بخش تاریک غار زیر زمینی ، تقریبا چیزی معلوم نبود ، به جز سنگ آبی رنگی که در تاریکی می درخشید.
به سمت آن می روم ، چون میدونم اون چیه.
وقتی بهش رسیدم ، دیدم که این سنگ به یک صندوقچه چسبیده است ، درسته ، این امون صندوقچه است.
در صندوقچه قدیمی را باز میکنم و سه سنگی که توی اون هست رو بر می دارم.
[ 3 سنگ مهارت به دست آوردید]
خب میدونستم این ها سنگ مهارت هستند ، خب اولین و مهمترین سنگ این سنگ آبی رنگه.
سنگ آبی را کمی توی دستم فشار میدهم ، و این باعث می شود که سنگ بشکند.
[ توانایی جدید به دست آمد]
[ نام: ارباب دروازه
رنک: A
نوع: فعال
توضیحات: شما کنترل کامل دروازه های انتقال را به دست می آورید]
خب حالا وقت استفاده از سنگ قرمز رنگه.
تا اوتجا که یادم میاد این سنگ بهت یه توانایی غیر فعال میده.
[ توانایی جدید به دست آمد]
[ نام : ترمیم خودکار
رنک: B
نوع : غیر فعال
توضیحات: تمام زخم های شما به سرعت بهبود می یابند]
اوه ، یه توانایی ترمیم اونم با رنک B ، این خیلی خیلی مفیده.
به کتف چپم نگاه میکنم و میبینم که زمی که اون گوبلین قبلا روی کتف من ایجاد کرده بود به سرعت در حال محو شدنه.
" شگفت انگیزه"
و سنگ سوم ، میدونم که این سنگ بهم توانایی نفس یخی رو میده.
جادو با توانایی ها فرق می کنند ، توانایی ها به مصرف مانا نیاز ندارند ، اما جادو ها نیاز دارند.
ولی در کل به این توانایی نیاز ندارم، پس شاید این رو بعدا با یک چیزه دیگه تعویض کردم.
یا شاید....باید این رو امتحان کنم.
از توانایی احظارم استفاده می کنم و یوکی را احظار می کنم.
" خب ، میدونم که اگه این شکست بخوره ، ضرر کوچیکی می کنم اما اگه کار کنه ، سود بزرگی به دست می آورم"
سنگ را جلوی یوکی می گذارم و به او می گویم
" یوکی ، سنگ رو بشکن"
با اینکه یوکی یه سگه ، ولی چون من اون رو احضار کردم ، یه جورایی زبون من رو می فهمه
یوکی سنگ رو به دندون می گیره و یک فشار کوچک می دهد
[ دستاور جدید]
[ شما اولین نفری هستید که توانستی یک توانایی جدید به موجود احضار شده اضافه کنید]
[ پاداش اول: موجود احضاری شما ، یک مرحله تکامل پیدا می کند
پاداش دوم: موجود احضاری شما یک توانایی اضافی به دست می آورد]
[ توانایی های اضافه شده:
1_نفس یخی
2_پنجه برنده]
واو ، شگفت انگیزه ، این فوقالعادست ، من همین الان یک سود خیلی خیلی بزرگ کردم
به یوکی نگاه می کنم.و وقتی او را میبینم چشمانم گشادتر میشود
" چ..چقدر بزرگتر شدی"
یوکی قبل از تکامل تقریبا ارتفاعش 80 سانتی متر بود ، اما حالا قدش از من بلند تر شده
و تقریبا 2 متر ارتفاع داره
_ووف..ووف
"آفرین دختر خوب"
این را می گویم و سر یوکی رو نوازش می کنم.
راستی تا حالا بهش فکر نکردم ، ولی یوکی دختره یا پسر؟
خب یه راه خیلی راحت برای فهمیدنش وجود داره ، ولی یکم منزجر کنندست
خم می شوم و به زیر شکم یوکی دقیقا بین دو پای عقب او نگاه می کنم ، چیزی نمی بینم ولی برای اینکه مطمئن بشم ، به سمت پاهای عقبی او می روم و وسط دو پای او را لمس می کنم ، اما چیزی اونجا نیست
_ووف..ووف
" خب ، هیچ چیز دراز و استوانه ای شکلی وسط پاهای یوکی نیست ، پس یوکی مطمئنا یه دختره"
احظار یوکی را لغو می کنم و از میان تاریکی بیرون می روم ، و کنار دروازه آنا را می بینم که کنار دروازه نشسته و به آن تکیه زده است
" آنا ، کارم اینجا تموم شد ، حالا وقتشه که با دروازه به چین بریم"
خب باید از توانایی کنترل دروازه ام استفاده کنم تا به چین بروم
یه لحطه صبر کن ، من که محل زندگی " طلای مقدس" رو بلدم ، پس میتونم مستقیم برم اونجا.
راستش قبلا یه چند باری با هم دیدار کردیم و هر دو بارش توی خونه اون بوده
خانه او را در ذهنم تصور می کنم و بعد به دروازه نزدیک می شوم
" آنا دنبال من بیا"
آنا با تکان دادن سرش ، تایید کرد و بعد من وارد دروازه شدم
.
.
.
.
خب اینجا ، به نظر میرسه که حمام باشه
"لای لای لای ، وایی چقدر من خوشگلم"
خب ، انگار یه دختر توی حموم در حال آواز خوندنه ، میدونم کار اشتباهیه ، اما واقعا باید این کار رو بکنم...
در کنار وان حمام ، یک پرده قرار داشت ، که مانع از این می شد که بتوانم اتفاقات توی وان حمام را ببینم
نزدیک پرده می روم و پرده را به سرعت کنار می زنم و از دیدن صحنه رو به رویم شگفت زده می شوم
با دست راستم یک لایک نشان می دهم و می گویم
" هنوز هم بدنت عالیه ، نینگ اِر."
دختر جوان که نامش نینگ اِر بود ، با شنیدن صدای کوین ، جیغی کشید
" جیغغغغغغغغ"
و سریعا سعی کرد که با دستانش نقاط حساس بدنش رو بپوشونه
و با ترکیبی از خجالت و عصبانیت به کوین نگاه کرد
" از...از اینجا گمشو بیرونننن"
و هم زمان با گفتن این حرف یک سیلی محکم به صورت کوین زد که باعث شد کوین چند متر به عقب پرتاب شود و با صورت به زمین برخورد کند
کوین احساس کرد که کم کم در حال از دست دادن هوشیاری اش است.
و همچنین خون از دماغش جاری شده بود ، اما خون ریزی دماغش بخاطر برخورد صورتش با زمین نبود.
همه شما خوانندگان ، دلیل واقعی خون ریزی دماغش رو می دونید .
در اخرین لحظات هوشیاری اش با دستش یک لایک نشون داد و گفت.
" دردناک بود ، اما ارزشش رو داشت"
و بی هوش شد...
چند لحظه بعد ، آنا در آنحا و دقیقا در کنار کوین طاهر شد ، و با تعجب به کوین که بی هوش روی زمین افتاده بود نگاه کرد
" اینجا چه اتفاقی افتاده؟"
کتابهای تصادفی

