فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازیکن قاتل

قسمت: 13

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
‌[ بچه ها تا قسما 18 مشکلی پیش آمده که پاراگراف ها به هم چسبیده اند لطفا تحمل کنید...ولی در چپتر های بعدی فاصله را رعایت کردم..ممنون بابت صبرتون]

گلوله های برقی فقط توانستند که سوراخ های کم عمقی توی بدنش ایجاد کنند... 

" لعنت بهش ، قراره یکم دردسر ساز باشه" 

سریعا دوباره شلیک کردم 

_بنگ 

_بنگ 

_بنگ 
_بنگ 
چرا؟ 
چرا این لعنتی آسیب نمیبینه؟ 
(POV آنا) 
کوین هنوز به خونه برنگشته... 
چرا این اتفاق داره می افته؟ ، چرا با هر کس که همراه میشم آسیب میبینه؟ 
یعنی باید حقیقت رو بهش میگفتم؟ 
نه...اگه می گفتم اون هم من رو رها می کرد...به هیچ وجه نباید این رو بهش بگم، اون نباید بدونه که من چی هستم 
ولی... 
امکان داره که اونها الان دنبالش باشن...شاید هم همین الان کوین رو پیدا کردن که باعث شده نتونه به خونه برنگرده... 
" ننههه...این اتفاق برای کوین نیوفتاده" 
آنا این رو با جیغ گفت ، و سعی کرد خودش رو قانع کنه که اونها کوین رو پیدا نکردند 
ولی اتفاقاتی که قبلا افتاده بود ، باعث شده بود که به چیز هایی که میگه مطمئن نباشه... 
........فلش بک........... 
" آنااا ، بیا اینجا" 
یک پسر که لباس شوالیه ها رو پوشیده بود، از دور  من رو صدا میزد 
" باشه داداش ، الان میام" 
این رو گفتم و آخرین شاخه گل رو چیدم و توی دسته گلی که درست کرده بودم گذاشتم 
و بعد با لبخندی به سمت داداشم رفتم 
و دست گلم رو بالا بردم و با صدای بلندی رو به داداشم گفتم 
" داداش ، ببین چه دسته گله قشنگی درست کردم!" 
ولی...لبخندم زیاد دوام نداشت 
" آنا، فرار کن~..." 
صدا لرزان بود... 
نمی تونستم اون چیزی که می بینم را باور کنم ، یکی از دست های برادرم بریده شده بود و جلوی یک زن سیاه پوش زانو زده بود 
زن یک شمشیر را کنار گردن برادرم گذاشته بود 
نمی خواستم اتفاقی که قرار بود بی افته رو ببینم...به همین دلیل با ترس چشمام رو بستم و روی زمین نشستم 
تموم شد؟...امیدوارم که داداشم همشونو کشته باشه...اره داداشم خیلی قویه همشونو شکست میده 
ولی... 
این ها فقط تفکرات یک دختر نوجوان بود که آرزوش بود واقعیت داشته باشه 
اما واقعیت خیلی بی رحمتر از اینه که اجازه بده این دختر به خواسته هاش برسه 
و وقتی آنا چشماش رو باز کرد، بدن برادرش رو دید، اما...بدون سر 
" چطور..چطور این اتفاق افتاد...دا..داش؟ 
صدای آنا به سختی بالاتر از یک زمزمه بود، با ترکیبی از ترس و تعجب در حال نگاه کردن به بدن بی جان برادرش بود... 
در اون لحظه که این صحنه ی وحشتناک رو دید 
انگار که تمام خاطراتی که با برادرش داشت ، از جلوی چشمانش گذشت..همه اون لحظه های شاد ، دیگه هیچ وقت قرار نبود تکرار بشوند 
زن سیاه پوش، که تا اون زمان داشت به بدن بی جان نیکولاس نگاه می کرد... 
سرش رو به سمت آنا چرخاند ، آنا می توانست شهوت خون اون زن رو ، حتی با اینکه فاصله زیادی که از هم داشتند ، به خوبی حس کند 
در چشم به هم زدنی ، زن درست رو به روی آنا ایستاده بود و فقط چند سانتیمتر از اون فاصله داشت 
" تو..تو کی هستی؟" 
زن با انگشتش اشک های آنا را پاک کرد و گفت 
" نگران نباش فرزندم ، من مادرتم و اومدم که تو رو با خودم به خانه ببرم" 
.......پایان فلش بک‌.........‌‌‌.. 
(POV کوین) 
اه...این لعنتی خیلی مقاومه...الان حدود بیست دقیقست که داریم با همدیگه مبارزه میکنیم 
یوکی میتونه بهش آسیب بزنه و تونسته که چند باری دست و پاهاش رو قطع کنه 
اما این لعنتی سریعا خودش رو بازیابی میکنه ، این مبارزه تبدیل به یک مبارزه فرسایشی شده 
به یوکی نگاه میکنم که عرق کرده و نفس نفس میزنه 
اگه این مبارزه رو هر چه زودتر تموم نکنیم ، معلوم نیست که چه بلایی سرمون بیاد 
تنها راه شکست دادنش اینه که هسته اش رو نابود کنیم 
ولی از اونجایی که این یه ترول تکامل یافتست، پس هسته اش توی بدنش حرکت میکنه و این کارمون رو حتی سخت تر از چیزی که هست میکنه 
ولی... 
هنوزم یه راهی هست، با اینکه خطرش زیاده اما ارزشش رو داره 
" یوکی، بیا عقب" 
یوکی که آماده حمله بود با این دستور من سریعا با یک جهش کوتاه چند متری به عقب میره 
" ترول لعنتی خودم نابودت میکنم" 
بعد به سمت ترول می دوم 
ترول با خشم زیاد به من نگاه میکنه 
" موجود احمق" 
این رو میگه و مشتش رو بالامیبره تا روی سر من بکوبه 
وقتشه!! 
درست لحظه ای که دستش داره به من نزدیک میشه، تفنگم رو توی فضای سیستم می فرستم و خنجر سمی رو بیرون می آورم 
" یوکی به سرش حمله کنن!" 
درست لحظه ای که نزدیک بود که دستش با سرم برخورد کنه، با استفاده از خنجر رگ دستش رو بریدم... 
با اینکه ضربه مشتش بهم برخورد کرد ، اما لحظه آخر موفق شدم سرم رو از مسیر ضربه کنار بکشم تا آسیب جدی ای نبینم 
" هوف..هوف.." 
امیدوارم موفق شده باشیم... 
با استرس به سمت ترول غول پیکر نگاه میکنم... 
" همینه...تونستیم" 
هوفففف، بالاخره موفق شدیم 
[ تبریک، شما دومین نفری هستید که یک سیاه چال را تکمیل می کند] 
[ به دلیل سختی غیر منتظره رئیس سیاه چال پاداش ها افزایش یافت] 
[ افزایش لول ]
[ افزایش لول ]
[ افزایش لول ]
[ افزایش لول ]
[ افزایش لول ]
[ افزایش لول ]
[ افزایش لول ]
[ افزایش لول ]
[ افزایش لول ]
[ افزایش لول ] 
[ شما اکنون در لول 41 قرار دارید] 
[ تبریک.
دستاورد مخفی تکمیل شد.
شما تا لول 40 از امتیازات آماریتان استفاده نکردید، به زودی شغل مخفی به شما داده خواهد شد]

کتاب‌های تصادفی