تسخیر جوانترین پسر یک قبیلهی موریم
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«خخخ- توف!»
تف کرد. نمیدانست چه مدت از آخرین باری که روی زمین تف کرده میگذرد... چقدر کثیف. او احساس گه بودن می کرد. در غیر این صورت نمی توانست اینکارش را تحمل کند. هان ییبی از عصبانیت می لرزید.
آیا دیرتر از بقیه شغل گرفتن "گناه" بود؟! او 5 سال از عمرش را در شیفت شبانهی یک فروشگاه تلف کرد، به امید اینکه شاید بتواند نویسنده رمان اینترنتی شود و بعد، او همه چیز را رها کرد و از همه چیز دست کشید. او برای شروع کار حتی یک ذره هم استعداد نداشت...
دنیا نسبت به "دیر آمدهها" سرد بود. او سخت کار کرده بود تا مقام فروشندگی خود را در یک شرکت متوسط بدست آورد، اما هر کاری که انجام می داد، تنها چیزی که در ازای آن بدست میآورد تبعیض برای عدم ورود در دوره استخدام [1]بود.
بهانه ای رقت انگیز برای تاثیر گذاشتن بر حقوق و دستمزد. تنها برای تحت فشار دادن افراد.
او یک سال بهصورت نیمه وقت و برای دو نفر به عنوان پیمانکاری کار کرد. اما حتی این کار نیز تقریبا از او گرفته شده بود. به او گفته بودند که قراردادش را لغو کند و دوباره از طریق یک آژانس پارهوقت درخواست کند. در آن لحظه تصویری از صورت چرب مدیر، زمانی که درمورد سختی کار ناله و زیادهگویی میکرد از ذهنش عبور کرد.
حرومزاده!
اما واقعیت این بود که او حتی از خودش به خاطر امضای قرارداد "غیرقانونی" برای تبدیل شدن به یک کارمند موقت، بیشتر عصبانی بود. اما واقعا ارزشش را داشت که اینقدر سخت تلاش کنی تا تنها برای غذای روی میزت پول داشته باشی؟
او فقط میخواست مقداری نفس راحت بکشد و به خواب برود. اما او حتی دوستی هم برای نوشیدن در کنارش نداشت. در حالی که او در شرایط متفاوتی با دیگران زندگی می کرد، هان ییبی به یک مرد تنهای کامل تبدیل شده بود. که تنها سرگرمی او خواندن رمان های فانتزی بود، اما...؟
همیشه اینجا یه کتابفروشی وجود داشت؟
ساختمانی که هان ییبی در آن اقامت داشت، در پنجمین طبقهی یک ساختمان قراضه، واقع در گوشه یک منطقه با چراغ قرمز بود. این ساختمانی بود که حتی نمی توانستید روی آن آسانسور داشته باشید.
اما فقط یک فروشگاه کتابهای مصور ۲۰۰ - ۳۰۰ متر با آن فاصله داشت. همانطور که می توان انتظار داشت ، آن در زیرزمین یک فروشگاه با کالاهایی بود که به راحتی خراب میشدند.
«چطور من قبلاً هرگز متوجه اینجا نشده بودم؟»
اسم مغازه با یک فونت سفید به سبک قدیمی و پس زمینه سیاه نوشته شده بود که یادآور دهه ۸۰ بود.
اما آنچه توجه نظرش را به خود جلب کرد کلمات دست نویسی روی کاغذ آ۴ بود که بالای آن چسب زده شده بود.
- فروشگاه در حال بسته شدن است. فروش ارزانِ مانهوا و رمان.
هان ییبی گویی که تسخیر شده باشد، به سمت پلههایی که به زیرزمین راهی میشدند رفت. چراغ های فلورسنت که به طرز شگفت انگیزی چشمک می زدند، باعث شد که او خود را در حال ورود به نوعی "سیاهچال" تصور کند که این موضوع او را از اضطراب پر میکرد.
او به آرامی از پله های سیمانی پایین رفت تا اینکه با یک در قدیمی چوبی روبرو شد.
پوستر محو و زرد لکه دارِ گوشههای پوسیدهی در، از ورود هان ییبی استقبال میکرد. هان ییبی لحظه ای درنگ کرد اما سرانجام در را باز کرد.
کرک~
صدای آزار دهندهی لولا.
بوی کاغذ قدیمی که مخصوص کتابفروشی ها بود، نوک بینی او را آزار میداد.
ب-ب-بیییب... ب-بیب!
حتی زنگ اتوماتیک در، که باتری آن کم بود صدایی ترسناک داشت. اما این چیزی نبود که هان ییبی را ترساند بلکه...
یه مومیایی...!
چرا یک مومیایی در آنجا وجود داشت... نه، درواقع این یک پیرمرد بسیار لاغر بود که پشت پیشخوان نشسته بود.
این که موزه نیست... امکان نداره یه مومیایی وسط شهر وجود داشته باشه.
با اینحال هان ییبی خود را کاملاً با فرهنگ میپنداشت پس به فکر احوالپرسی افتاد اما خلاف آن تصمیم را گرفت. به این خاطر که پیرمرد در حال چرت زدن بود.
حتی اگر اواخر یک روز کاری بود، مشتری خاصی در آنجا دیده نمیشد. آیا آن پیرمرد از کارش دست کشیده و ناامید شده بود...؟
از آنجا که او دیگر داخل شده بود، هان ییبی تصمیم گرفت که به اطرافش نگاه کند.
بیشتر آنها کتابهای طنز، رمانهای رزمی، رمانهای فانتزی و رمانهای گانگستری و حتی برخی کتابهای بزرگسال بودند.
و البته همانطور که از فضای فروشگاه انتظار می رفت، کتاب تازه منتشر شدهای در دسترس نبود.
سپس، ناگهان انگار که به یک رشته بسته شده باشد، او را به یک قفسه کتاب در گوشه اتاق کشاندند و در آنجا، در سمت چپِ بالای قفسه، مجموعهای از رمانهای هنرهای رزمی را کشف کرد.
چشمان هان ییبی از دیدن کتابها برق زد.
- نویسنده: هان مووان
نامی بسیار آشنا. هان ییبی ناخودآگاه کتاب را گرفت. گرد و غبارِ روی کتاب، به اطراف پخش شد.
«اون فروشی نیست...»
او صدای پر لرزشی را شنید که به نظر مثل زوزه کشیدن باد میرسید.
هان ییبی مبهوت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. پیرمردی که پشت پیشخوان خوابیده بود اکنون بیدار بود.
«چی؟ با من داری حرف می زنی؟»
«درسته.»
«منظورت چیه که برای فروش نیست...»
«مگه شما قصد خریدش رو نداشتی؟»
«عه؟»
«من دارن در مورد اون کتابها صحبت می کنم.»
«آه!»
سرانجام هان ییبی پس از فهمیدن اینكه پیرمرد به كتاب هایی كه در دست داشت اشاره دارد، پاسخ داد:
«آه... بله. من میخواستم اینها رو بخرم.»
«به همین دلیله که میگم برای فروش نیستن.»
هان ییبی در حالی که به چشمان غمگین و فرو رفته پیرمرد خیره شده بود پرسید: «چرا؟»
«این رو نوهم پشت سر گذاشته و به یادگار ازش مونده. اون موقع تحصیل در خارج از کشور توی چین مفقود شد. هیچ نشونی ازش نبود و فقط این کتابها داخل کیسهای در اتاق اجارهایش افتاده بودن. آه سالهاست که از این اتفاق میگذره، اما من هنوز نتونستم اونا رو دور بریزم.»
***
هان ییبی از پله های ساختمان بالا رفت. راه پلهای ساخته شده از مواد ارزانی که میشد آنها را مقصر صدای بلند قدمهایش دانست اما با این حال، هر قدمی که برمیداشت چنان محکم بر زمین میکوبید که انگار صاعقهای بزرگ ایجاد شده.
من به چی فکر می کردم... آخه چرا من باید...
هان یبی به دست راستش نگاه کرد. طنابی که میان بند انگشت اشاره و انگشت میانی او بود و در میان آن، کتابهایی آویزان بود.[2]
-رویای بدل شدن به یک مار
آنها همان رمانهای هنرهای رزمی بودند که پیرمرد گفت فروشی نیستند. هان یبی به آنچه کمی پیش اتفاق افتاده بود فکر میکرد.
«آقا پدرم این کتابها را نوشته و این آخرین سری از اون کتابهاست که اون قبل از فوتش نوشت. این کتاب حتی پیش نویس هم نداشت، بنابراین من به شرکت انتشاراتیش رفتم اما اونا از کار خارج شده بودن و دیگه نسخهای ازش نداشتن. لطفا این رو به من بفروش.»
چشمان نازک پیرمرد گشاد شد. هان ییبی ادامه داد:
«اگه باور نمی کنید، میتونم شناسنامم رو بهتون نشون بدم...»
«نیازی نیست.»
«آقا لطفا در موردش فکر کنید، اونقدر خیلی سخت نیست، امروزه ما اینترنت داریم بنابراین...»
«فقط از اینجا ببرش.»
«چی؟»
«بهتره پیش تو بمونه.»
پیرمرد دیگر چیز دیگری نگفت.
هان ییبی با خجالت کمی تردید کرد اما سرانجام با رمانهایی که در دست داشت آنجا را ترک کرد. علاوه بر آن، پیرمرد حتی پولی که قصد داشت به او بدهد را نیز قبول نکرد.
«من به این نیازی ندارم.»
او اکنون به سختی میتوانست پدرش را به یاد بیاورد. او در حالی که پوزخند میزد فکر کرد، من حتی نیازی به اینقدر تلاش کردنم نداشتم.
"رویای بدل شدن به یک مار" این دیگر چه عنوانی بود؟ مهم نیست که چطور به آن نگاه کنید، این عنوانی نیست که بتواند یک کتاب را پرفروش کند. اگر حداقل کلمات قهرمانان، قبایل، شمشیرزنها، مبارزان، موریم یا حتی راهبان و شمنهای شائولین را واردش میکرد ممکن بود تاثیری داشته باشد. حداقل کلماتی از این دست در عنوان باید وجود داشته باشند تا ارزش ورق زدن را داشته باشد. حتی اگر او یک نویسنده مشتاق رمانهای اینترنتی هم بود که موفق نشده بود به جایی برسد، اما حداقل اصول را میدانست.
هان ییبی که سرانجام خود را به اتاقش رساند، رمانها را با بیاحتیاطی روی میز خود انداخت و طبق عادت کت و شلوار چروکیده خود را از تن درآورد و آن را به آویز آویزان کرد.
در مکانی مانند خانههای مجردی که همه با هم در فاصلهای بسیار نزدیک زندگی می کنند، همه میبایست مواظب اعمالشان میبودند، حال چه مهم بود و چه نه. پاهای خود را به سمت تخت خود که تا زیر میز او امتداد داشت، دراز کرد. قصد داشت که یک چرت کوچک بزند. اما بدون اینکه بداند چرا تلفنش را بیرون کشید.
بیب!
صدا در گوشهایش میپیچید.
- اوه! ییبی خودتی؟
«آره...»
- آها، مشکلی که پیش نیومده درسته؟
«نه، مامان چرا حتما باید یه مشکلی باشه؟»
البته. هیچ مشکلی وجود نداشت به جز این واقعیت که او در شرف اخراج از شرکتش است...
او دوباره صدای مادرش را شنید.
- خوبه. خوشحالم که حداقل توی این شرایط سخت یه شغلی داری. خانواده کیم هست که فروشگاه کیک برنجی دارن، پسر اونا هنوز شغلی نداره و فقط توی خونه میمونه...
«مامان»
- بله؟
«وضع سلامتیت چطوره؟»
- خوبم نگران من نباش.
امکان نداشت حال او خوب باشد. همین حالا هم می توانست آن را از صدای ضعیفش بشنود. زحمتی که او برای بقالیشان کشید و دیابتی که بیش از 10 سال پیش گرفت. قبل از اینکه خودش هم بفهمد، مادر پر جنب و جوش و زیبایش در حال تبدیل شدن به یک مادر بزرگ بود.
همانطور که بقالی آنها توسط فروشگاههای زنجیرهای احاطه میشد، چیزی نگذشت که دیگر حتی پول کافی برای خورد و خوراک هم نداشتند اما مادرش نمی توانست آنجا را رها کند. او تمام زندگی خود را صرف آن کرده بود و بنابراین این تنها کاری بود که می دانست چطور انجام دهد...
«مامان»
- بله؟
«من... پیداش کردم.»
- چی رو؟
«کتاب بابا رو.»
صدای مادرش به سرعت متشنج شد.
- چی گفتی؟
«آخرین کتابی که بابا نوشت. در گذشته هر چقدرم که میگشتم نمیتونستم پیداش کنم. اون رو بهطور تصادفی داخل یه فروشگاه کتاب مصور پیدا کردم که تقریبا در حال بسته شدن بود.»
- ...
«مامان گوش می کنی؟»
-...ییبی.
«بله.»
- من نمیخوام... در مورد پدرت صحبت کنم. این خیلی...
«… باشه مامان. دیگه ادامه نمیدم.»
سکوت ناخوشایندی ایجاد شد.
زمان پایان تماس فرا رسیده بود.
«مامان، من دیگه قطع میکنم.»
- آره ییبی. باید برای فردا استراحت کنی چون باید بری سر کار. منم قطع میکنم. شبت بخیر.
«ممنون. تو هم همینطور.»
- اوهوم، فعلا.
ترق
حالا... وقت خوابیدن بود.
اما خوابم نمیبره. باید برم آبجو بخرم؟ آه، اما من در حال حاضر بیش از بودجه این ماهم رو مصرف کردم.
به محض این که آهی ناامیدانه را بیرون داد، بار دیگر به یاد آنچه در دفتر رخ داد افتاد.
هان ییبی ناگهان بلند شد. تیزبر را از درون جا مدادای که با ناشیانه از یک بطری آب ساخته بود را برداشت و طناب دور کتابها را پاره کرد.
و سپس کتاب اول را مرور کرد. صفحات زرد کمرنگش، نشان از قدمت صفحات میدادند. و متنش... حقیقتا ذرهای جذابیت نداشت. حداقل در نگاه اول!
منطقی بود که فروشش آنقدر ضعیف عمل کره باشد.
لعنتی، منطقی بود که پدر با این شکست کتاب شکست خورده.
او برای شرکتی که چنین کتابی را منتشر کرد هم متاسف بود. جای تعجبی نداشت که آن شرکت ورشکسته شده و از فعالیتش دست کشیده باشد.
اما هان ییبی خواند و خواند. آیا دلیلش این بود که او اثری از پدرش احساس کرده بود؟ خودش هم نمی دانست. او همینطور خواند و خواند.
*
چه مدت گذشته بود؟ ساعت ارزان قیمت روی میزش، ۴ صبح را نشان میداد.
قبل از اینکه این بفهمد آن رمان خسته کننده هنرهای رزمی را به پایان رسانده بود.
«البته...»
هان ییبی زیر لب کمی غرغر کرد. او به هر حال در تمام این هفته در تعطیلات بود.
اگر بعد از گذراندن آن همه بدبختی و مشکلات درخواست تعطیلات نمیکرد، او را ترسو لقب میدادند.
سرانجام او به آخرین صفحه کتاب چهارم رسید. اما به شکل شگفت آوری این پایان کار نبود. جملهی (ادامه دارد.) که در انتهای آخرین صفحه نوشته شده بود او را آزار میداد.
کلمات پررنگی که قبلاً هرگز نوشته نشده بودند.
بیشتر از چهار جلده؟
در آن لحظه به نظرش رسید که کلمات جملهی (ادامه دارد.) با شدت در مقابل چشمانش در حال لرزش هستند.
چه... چه خبره؟
[آیا شما ادامه می دهید؟]
این صدای یک زن بود.
اییی؟! چی... الان چی گفت؟
[آیا شما ادامه می دهید؟]
انگار که هیپنوتیزم شده باشد، ناخودآگاه با خودش کلنجار میرفت.
«آه ادامه بده... ادامه میدم...!»
[متوجه شدم.]
همه چراغهای اتاق خاموش شد.
نه، در واقع این کل جهان بود که خاموش شده بود.
***
[یک بازیکن جدید متصل شده است.]
مرد جوانی شروع به صحبت کرد: «م-میگم... تو هم الان این رو دیدی؟»
پیرمرد گفت: «آره.»
مرد جوان ادامه داد: «این چطور ممکنه؟ سیستم داره به چی فکر می کنه؟ فکر می کردم متصل کردن بازیکنهای جدید خیلی وقت پیش منتفی شده.»
پیرمرد با لحنی کنایهآمیز گفت: «چه کسی اهمیت میده؟ اگر تعداد طعمهها زیاد بشه برای ما بهتره. ما فقط منتظر زمان مناسب میمونیم و بعداً از شرش خلاص میشیم.
«هاهاها، ولی خیلی طولانی شده، باید آزادشون کنیم؟»
«نه، بذار رهاش کنیم تا کمی چاق و چله بشه. حتی اگر هم توانایی این کار رو داشته باشه بازم مشکلی نیست چون هر زمان که بخوایم میتونیم اون رو پیدا کنیم.»
«باشه پس همین کار رو میکنیم.»
***
تاریک بود... به قدری که نمیشد تاریکتر از آن را تصور کرد.
یعنی وارد یه سیاه چاله شدم؟
علاوه بر آن، او چیزی نمیشنید. او نمیتوانست چیزی را بشنود یا ببیند. سکوت و انزوای کامل.
ممکن این باشه که من مُردم؟ تنها مردن توی یه خونهی مجردی لعنتی؟
ترس و شرم، هان ییبی را در خود احاطه کرد و سپس در آن لحظه!
بام!!!
درست مثل تاریک شدن هوا، ناگهان همه چیز روشن شد. انگار مردمک چشمهای او در اثر نور خورشید می سوختند.
«آآآخ!»
هان ییبی بیآنکه بفهمد چشمانش را بست. سپس احساس وحشتناکی به او دست داد. هوا گرم بود و بوی چیزی ماهیگونه را حس میکرد و پس از آن چیزی چسبناک!
او شروع به هشیار شدن کرد. هان ییبی سریع چشمهایش را باز کرد.
«آآآه!»
[1] . یک بار در سال، شرکت های بزرگ در کره یک دوره استخدام برگذار میکنند. اگر در این مدت استخدام شوید، به دلیل جو سنگین رقابتی، به عنوان افتخار محسوب میشد.
[2] . برای حمل راحتتر، کتابها درون یک بند گره زده شده بودن، مثل جعبههای شیرینی که با طناب بسته میشن.
کتابهای تصادفی


