فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تسخیر جوان‌ترین پسر یک قبیله‌ی موریم

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

از درون فریاد سر می‌داد. اما او برای بیرون آمدن صدایش بیش از حد ترسیده بود.

رو به پایین در دریایی از خون دراز کشیده، سر و صورت و حتی لباسهایش مملو از خون قرمزِ تیره شده بود.

هان ییبی وحشت زده، به همان حالت دراز کشیده سرش را آرام بلند کرد.

اما یک صحنه وحشتناک‌تر پیش روی او قرار گرفت بود...

حدود ده نفر در خون خود غلت می‌زدند. اما جسد حتی یکی آنها سالم نبود.

یکی بدون سر و دست و پا، دیگری با اندام‌های درونی‌اش در دست و دیگری که از هر سوراخ بدنش خونریزی می کرد و ذره ذره جان می‌دادند...

توده‌های گوشتی که حتی دیگر شمایل یک انسان را هم نداشتند...!

همه آنها به طرز فیجعی کشته شده بودند...!

هان یبی در آستانه استفراغ کردن بود.

در آن زمان بود که...

[با تشکر از شما برای انتخاب (ادامه)]

[متصل شدن را تبریک می‌گوییم.]

صدایی در سرش شنید. صدای همان زن قبلی.

«وای! م‌-من بالاخره دیوونه شدم!»

در آن لحظه صدای زنگی را شنید و چند بار همان صدا در سرش زنگ خورد.

[هدف اصلی از بین بردن روح شیطانی و بازگشت به دنیای اصلی است.]

[نکته: اگر بازیکن دیگری ماموریت را به پایان برساند، برای همیشه در این دنیا خواهید ماند.]

«ای-این دیگه چیه؟ صبر کن، روح شیطانی؟»

«آااااااااا!»

او صدای فریاد هولناکی را شنید که می توانست از خود جهنم باشد.

مردم. دسته‌ای از افراد جمع شده بودند.

غرایزش او را به لرزه درآورد تا برای مصلحت خودش هم که شده ساکت بماند. هان ییبی آنها را از گوشه‌ی چشمانش تماشا می کرد. گروهی از افراد نقاب‌دار، مرد میانسالی را دوره کرده بودند.

دستان مرد را گرفته بودند. تمام بدنش آغشته به خون بود. اما... لباس های او عجیب بود. نه، فقط او نبود، لباس مردان نقاب‌دار نیز به همین ترتیب بودند.

آن لباس‌ها هانبوک [1]نبودند... احساس کرد قبلاً جایی آن‌ها را دیده است... سپس ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.

«عه؟ یعنی من... داخلی یه رمان هنرهای رزمی‌ام؟»

دقیقا همینطور بود. این یک اتفاق رایج در رمان‌های فانتزی بود. این سبک معمولاً توسط نویسندگانی استفاده می شد که از پلات داستانی زندگی گذشته یا تناسخ استفاده نمی کردند. یک روش کلاسیک.

«من دارم... خواب می بینم؟»

یکی از مردان نقاب‌دار، صورت خود را به مرد میانسال نزدیک کرد و شروع به صحبت کرد. با توجه به نحوه قدم برداشتنش، به نظر می رسید که رهبر دسته است.

«دیگه تسلیم شو و بهم بگو. شماها قادر به استاد شدن در اون نبودید، درسته؟ هنر بی‌شکل کامل کجاست؟»

هان ییبی به خود آمد. به این دلیل که او کلمه‌ای را شنید، که درکش کرده بود.

«هنر بی‌شکل کامل» در رمان رویای بدل شدن به یک مار، طوماری افسانه‌ای، با یک هنر رزمی خاص وجود داشت که هم خیر و هم شر به دنبال آن بودند.

آن درواقع هنرهای رزمی قبیله نجیب جونگری بود که توسط جونگری سان‌هیون، مردی که بیش از 200 سال پیش بر جهان موریم تسلط داشت، به‌جای مانده بود. با این حال، کتاب توضیح می داد که فرزندان نااهل قبیله نجیب جونگری طومار را گم کردند و در مسیر زوال قرار گرفتند.

اما مهمتر از همه "شخصیت اصلی داستان" یعنی "جونگ لی‌هیوک" نیز از قبیله‌ی نجیب جونگری بود!

«ممکنه که من شخصیت اصلی این رمان باشم؟»

مرد میانسال با نگاهی شرورانه به مرد نقاب‌دار خیره شد و تف کرد و مخلوط نفرت انگیزی از بزاق و خون در هوا پرواز کرد.

مرد نقاب‌دار با تعجب سر خود را به عقب خم کرد اما در نهایت در زیر چانه اش فرود آمد. با نگاهی انزجارآمیز، مرد نقاب‌دار آن را با دستکشش پاک کرد و گفت: «می بینم که کلمات روی این پسر عوضی کار نمی‌کنن. تیکه تیکه‌ش کنید.»

«بله!»

مرد نقاب‌داری که مرد میانسال را در دست داشت، پاسخ داد. وی سپس صدای برش خوردن ناخوشایندی را شنید و همزمان صدای وحشتناک فریادی به آسمان بلند شد.

چیزی به سمت صورت هان یبی پرواز کرد.

پاشیدن~

آن چیز به گونه‌اش برخورد کرد و از روی صورتش زمین افتاد.

«آآااااا!»

هان یبی ناخواسته فریادی بیرون داد.

چیزی که به صورتش برخورد کرد، دستی بود که از مچ بریده شده بود.

مردان نقاب‌دار با تعجب به مسیری که هان ییبی دراز کشیده بود نگاه کردند.

«آه، به گا رفتم!»

سپس صدای "دینگ" را در داخل سر خود شنید. صدای آشنا زن طنین انداز شد.

[آموزش اکنون آغاز می شود.]

[شغل: - ]

[نکته: سطح خود را بالا ببرید و از "ماموریت‌" پیروی کنید. اگر "مأموریت" را با موفقیت به پایان برسانید، "پاداش" مناسبی به شما تعلق می گیرد.]

]ماموریت جدید]

(دشواری یک ستاره): ۳ بار از حمله دشمن جاخالی دهید.

[جایزه: همگام سازی با شخصیت‌تان شروع می شود.]

بدون ذره‌ای فکر کردن، هان ییبی از جا پرید و شروع به دویدن کرد.

رهبر نقاب‌دارها فریاد زد: «خودش رو به مردن زده بود! اون حرومزاده رو برای من بیارید!»

یکی از مردان نقاب‌دار بلافاصله با سرعتی ترسناک به طرف هان ییبی دوید.

دینگ~

[ماموریت در حال انجام: ۳ بار از حملات دشمن جاخالی دهید. (۰/۳)]

در حال حاضر هان ییبی با هر ذره انرژی‌ای که در بدن داشت می دوید. در این زمان بود که حس کرد واقعا در حال تجربه‌ی کردن جمله‌ی "پیشی گرفتن و عبور از محدودیت‌ها"ست.

«حداقل توی دویدن...»

او استعداد زیادی در کارها دیگر نداشت اما "دویدن" همان چیزی بود که هان ییبی به آن اعتماد داشت. او همیشه برای شرکت در هر رویداد ورزشی برای دویدن انتخاب می‌شد. در برهه‌ای از زمان او حتی فکر رفتن به دانشگاه تربیت بدنی را نیز در سر داشت اما منصرف شد زیرا این کار هزینه زیادی برایش داشت.

هان یبی با این فرض که آن مرد دست از تعقیبش برداشته، برگشت تا نگاهی بیاندازد اما شدیدا وحشت کرد.

مرد نقاب‌دار بدون هیچ زحمتی با قدم های بلند او را تعقیب می کرد.

احساس کرد همه موهایش سیخ شده‌اند.

«این همون روش حرکتی نیست که همیشه داخل رمان های هنرهای رزمی انجام میشه؟»

هان ییبی قدم های خود را بلندتر کرد و سرعت خود را افزایش داد اما فاصله بین آنها به سرعت کاهش یافت. همین که سرش را برگرداند...

«آهه!»

شمشیر مرد نقاب‌دار که به دنبال او می آمد، در حالی که نور خورشید از آن منعکس می شد، با سرعت نور به سمت او چرخانده شد.

او فکر کرد که به همین سادگی و بی‌هودگی خواهد مرد اما...

تااپ~

بدن هان یبی در هوا شناور شد.

پایش به سنگی گیر کرده بود.

او صدای تیز تیغه‌ی شمشیر را وقتی که شمشیر از هوا عبور می کرد شنید. لباس‌های هان ییبی که در هوا شناور بودند با بریده شدن بخشی از آن صدای "خشش" ایجاد کردند.

دینگ~

همان صدا قبلی نزدیک گوشش طنین انداز شد.

[ماموریت در حال انجام: ۳ بار از حملات دشمن جاخالی دهید. (۱/ ۳)]

بام!

بدن شناور هان ییبی هنگام برخورد با درخت صدای بلندی ایجاد کرد.

گویی که هر استخوانی در بدنش داشته شکسته است. اما باز هم بهتر از چاقو خوردن بود. هان یبی در حالی که شمشیر مرد نقاب‌دار را از گوشه چشمش دید، سرش را تکان داد تا کاملا هشیار شود.

هان ییبی فریاد زد: «موشای کثیف!»

شمشیر مرد نقاب‌دار به سرعت در حال نزدیک شدن به او بود. به دلیل وجود درخت جایی برای فرار به سمت عقب نداشت. لحظه ای که شمشیر قصد داشت از کمر او را نصف کند...

وششش!~

او صدای برخورد شمشیر مرد نقاب دار را در تنه ضخیم درخت سرو شنید.

دینگ~

[ماموریت در حال انجام: ۳ بار از حملات دشمن جاخالی دهید. (۲/ ۳)]

هان یبی به اطراف نگاهی کرد ولی نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. او طوری از شاخه درخت آویزان شده بود که گویی در حال بالا رفتن از آن است.

پس با عجله از شاخه بالا رفت.

مرد نقابدار هم فقط نگاه نکرد. او یک جهش کرد و در یک لحظه در انتهای مقابل شاخه فرود آمد.

هان ییبی با خود فکر کرد.

این هنرِ بدن صاعقه‌ای نبود که داخل کتاب دیدم؟

اما فرصتی برای فکر کردن نبود. چرا که مرد نقاب‌دار در حال چرخاندن شمشیر خود و هان ییبی در آستانه از دست دادن گردنش بود.

برای لحظه ای هان ییبی توانست حوضچه ای از خون را که درست در زیر شاخه ای که روی آن ایستاده بود، روی زمین ببیند. همه‌ی آن خون‌ها از بدن اون چکه می‌کرد، اما خون او نبود... به محض دیدن این صحنه فکری به ذهنش خطور کرد.

پس در یک لحظه، دست‌ها و بالاتنه‌اش را تکان داد.

خونی که سراسر بدنش را فرا گرفته بود، به سمت مرد نقاب دار که به سمت او می‌دوید پاشید شد.

حرکت کثیفی بود.

مرد نقاب‌دار، سعی در جلوگیری آن داشت و حرکت شمشیر او آشفته شد.

بریدن~

شاخه‌ای که روی آن ایستاده بودند, مانند ‌برش چاقو بر روی کره بریده شد.

باممم!

«آخ...»

هان ییبی، که همراه شاخه برروی زمین افتاده بود ، باسن خود را مالید و در سرش را فریاد کشید. آن زمان...

دینگ!~

[ماموریت تکمیل شد (دشواری یک ستاره): ۳ بار از حمله دشمن جاخالی دهید. (۳ / ۳)]

دیوانه کننده بود، حتی در چنین موقعیتی نیز او ماموریت را پیگیری می کرد.

هان ییبی مطمئن بود که آن زن دیوانه است و نه او.

دینگ~

دوباره آن صدا را شنید.

[برای تکمیل ماموریت‌تان به روشی خلاقانه، پاداش اضافی برای شما در نظر گرفته شد.]

[آیا می خواهید پاداش را بررسی کنید؟ (بله/خیر)]

البته که نمی‌توانست آن را بررسی کند.

مرد نقابدار به شکل نرمی بر روی زمین فرود آمده بود به سمت او می دوید تا او را سریعا خلاص کند.

«چه خبره؟! فکر کردم فقط باید 3 بار از ضرباتش جاخالی بدم!»

آن زمان، هان ییبی چشمان خود را بست و نتوانست تحمل کند که چگونه شمشیر با خشونت به سمت او چرخیده می‌شود، اما ناگهان صدایی شنید.

«شما دو نفر چکار میکنید؟»

یک مرد آنجا بود. او به نظر می رسید در اواسط ۴۰ سالگی‌اش باشد اما موهای سفید داشت. او بر پشت شانه های خود یک چوب داشت که در دو انتهای آن دو سطل آب قرار داشتند. بدنی لاغر و چهره‌ای خشک. لباسهای خاکستری رنگی که پوشیده بود، خسته، پاره و کهنه بود. او را می‌شد تجسم واقعی یک مرد فقیر در نظر گرفت.

هنگامی که به مرد خیره شد، چشمان مرد نقاب‌دار به شدت لرزید. به نظر می رسید که شوکه شده.

مرد دوباره گفت: «من گفتم، شماها دارین چکار می کنین؟»

«آه، سرت تو کار خودت باشه. تو دیگه کدوم خری هستی؟»

مرد نقاب‌دار که ظاهراً به خود آمده بود فریاد زد. با این حال، به نظر نمی‌رسید که آن مرد ذره‌ای ترسیده باشد.

«چطور جرات می‌کنی با بزرگ‌ترت بی ادبانه صحبت کنی!؟»

هان ییبی با خود فکر کرد:

«بزرگتر؟ اون که اونقدرا مسن به‌نظر نمی‌‌رسه.»

سپس رهبر نقاب‌دارها از سمت دیگر فریاد زد: «حرومزاده‌ی احمق. چرا ماتت برده؟ از شر هر دوی اونا خلاص شو.»

«بله!»

مرد نقاب‌دار مودبانه پاسخ داد و به سرعت شمشیر خود را آماده کرد تا آن مرد را بکشد.

هان یبی از ناامیدی داد زد: «هی فرار کن!»

اما مرد تکان نمی خورد.

او شنید که شمشیر مرد نقاب دار هوا را برش می‌دهد و به سمتش حرکت می‌کند. فقط چند لحظه تا برخورد کردن شمشیر با صورت مرد فاصله داشت!

هان یبی از صحنه وحشتناکی که می خواست مقابلش اتفاق بیفتد به خود لرزید.

بام!

مرد نقاب دار به عقب افتاد. مرد با وجود سطل‌های روی شانه‌هایش، به سر او لگد زده بود.

علی‌رغم ضربه شدید ناشی از لگد، حتی یک قطره آب از سطل نیفتاد.

هان یبی فکر کرد:

«هنوز شانسم تموم نشده! اون باید به حرفه‌ای باشه!»

لحظه ای بعد مرد نقاب دار از جای خود بلند شد و شمشیر خود را برداشت.

بم بام بم بام!!!

مرد سطل‌ها را زمین گذاشته بود و چوبش را با شدت به او تن و سر او می‌كوبيد. صدایش مثل لگد‌های ماشین لباسشویی بود.

خون از زیر نقاب مرد، شروع به بیرون ریختن کرد.

خوشحالم که نمی‌تونم زیر نقابش رو ببینم چون صورتش احتمالاً کاملا له شده. واقعا حرکت خشنی بود!

مرد زیر لب زمزمه کنان گفت: «همف. به این حشره‌های ناچیز نگاه كن.»

در یک لحظه، جنگل در سکوت کاملی فرو رفته بود.

مردان نقاب‌دار که به وضعیت را درک کرده بودند، به سرعت مرد را دوره کردند.

رهبر نقابدار ابتدا صحبت کرد: «نمی‌دونستم که استادی مثل تو اینجا زندگی می کنه. می توانم بپرسم تو کی هستی؟»

اما مرد آنچنان نگاه ناراحتی به ابروهایش انداخت و به انبوه اجسادی که شبیه جهنم روی هم بودند نگاه کرد. سپس غرولندی کردی و گفت: «تو بودی؟ حرومزاده‌ای که جلوی خونه‌ی من رو کثیف کرده؟»

رهبر نقاب‌دارها صحبت شگفت زده شد.

«خانه‌ی شما...؟»

مرد با حالت ناامیدانه اشاره کرد.

«خونه‌ی من اونجاست.»

در واقع آنجا یک اتاق کوچک وجود داشت.

رهبر نقاب‌دار ادامه داد:

«پس شما اونجا زندگی می کنید. اما دوباره دلم می‌خواد بپرسم، شما کی هستین...؟»

[1] لباس‌های سنتی کره ای.

کتاب‌های تصادفی