تسخیر جوانترین پسر یک قبیلهی موریم
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«پس شماها کی هستین؟»
«...»
مردان نقابدار فقط در سکوت به یکدیگر خیره شدند.
پیرمرد عصبانی شد.
«وقتی شما حرومزادهها حتی نمیتونید خودتون رو معرفی کنید، جرئت میکنید نام بزرگترتون رو بپرسید؟! نمیخوام دستام رو کثیف کنم، پس فوراً از اینجا برید. این آخرین شانس شماست.»
مرد با عصبانیت به آنها پشت کرد.
چهار نفر از مردان نقابدار نگاه سریعی به همدیگر انداختند. سپس با حرکت دست رهبر نقابدار، همگی همزمان به طرف مرد دویدند.
شمشیرهایشان کاملاً همزمان به چرخش درآمدند تا مرد را بکشند. حرکاتشان بسیار محدودتر از چیزی بود که او در ابتدا فکر میکرد. آنها بهشکلی مرد را محاصره كردند که گویی در حال انجام یک رژهی نظامی هستند. شکی نبود که آنها واقعا رزمیکار حرفهای بودند.
مرد با دیدن آنها در دل غرغر کرد: چقدر آزاردهندهست.
در آن لحظه...
نور سوراخکنندهای از چشمان مرد بیرون آمد. نه... برای توصیف آن با جزئیات بیشتر، بهتر بود بگوییم که آن نور، تاریکی بود. گفتنش سخت و ناممکن بود، اما قسمت سفید چشم مرد ناپدید شد و با انتشار انرژیای وهمآور، کاملاً سیاه شد.
«هاه... هاه...» هان ییبی پس از دیدن ظاهر مرد، ناخودآگاه نفسش گرفت و چشمانش را مالید.
حق با او بود.
اشتباه ندیده بود.
از خود پرسید که آیا شیطان در واقعیت نیز به این شکل است؟
رگهای مرد فوراً سیاه شدند.
و در آن لحظه، آنچه در پشت دست و پیشانی او ظاهر شد...
«اون... نیلوفر آبیه؟»
توصیفش دشوار بود، اما شکلی هندسی شبیه به گل بر روی بدن او شکوفا شد.
در یک لحظه، چوب خود را بالا برد.
جرقه!
توهم یک جرقه چنان ظاهر شده بود که گویی صاعقه زده باشد.
حرکات مرد سریعتر از مجموع حرکات هر چهار مرد نقابدار بود.
بام!!
او دید كه چوب به صورت یكی از مردان نقابدار برخورد كرد و باعث ریزش دندانها و چرخش گردنش شد.
اما این پایان کار نبود.
قبل از اینکه این موضوع را بفهمد، با صدای برخورد بعدی، صورت یک مرد دیگر هم در جهت مخالف چرخید... خونش همهجا پاشید.
قبل از اینکه مرد نقابدار به زمین برخورد کند، مرد با دست چپ گلویش را گرفت و به هوا پرید.
«گااااغع!»
مرد نقابدار که دهانش را باز کرده بود، سروصدایی ایجاد کرد.
ترق!
هنگامی که در هوا معلق بود، استخوانهای گردنش شکستند و مردمک چشمهایش به داخل سرش چرخیدند.
معجزه بود اگر او هنوز زنده مانده بود.
مرد مسن بلافاصله فرد نقابدار را به سوی مردان نقابدار دیگر انداخت.
اما قبل از اینکه حتی وقت داشته باشند او را بگیرند، مرد نزدیکشان شده بود.
فریادهای وحشتناکی یکی پس از دیگری از مردان نقابدار شنیده میشد.
مرد بدنش را کمی پیچانده و چوبش را در جهت مورب بهسمت بالا چرخانده بود.
او همزمان با شکستن فک و جمجمهشان، فریاد وحشتناک مردان نقابدار را شنید.
در یک لحظه بعد، مرد نقابدار دیگر بهعنوان یک انسان عادی قابلتشخیص نبود.
خیلی زود مبارزه متوقف شد...
مانند کف دستان بیرحمانهاش، فقط تنش و سکوت در میدان باقی مانده بود.
چشمان سیاه آن مرد و دهانی که مقداری نیمهباز بود و حالت عجیبی داشت که نمیشد فهمید لبخند میزند یا عصبانی است، یک منظره وحشتناک و شیطانی بود.
حتی در این وضعیت هم، رهبر نقابدار با نهایت شجاعتش فریاد کشید. او فرد سرسختی بود که در دنیای موریم زنده مانده بود.
«چطوری توی حرومزاده جرئت میکنی...؟!»
دو نفر باقیمانده شروع به آمادهسازی یک حمله مشترک کردند.
یکی از مردان نقابدار، مرد بزرگی بود که سرش سه برابر مردان دیگر بود و با یک دست، شمشیری به بزرگی خودش را میچرخاند.
غول بالا بود و رهبر نقابداران پایین. تیغهها بهطور همزمان از بالا و پایین میآمدند.
اما مرد بدن خود را چرخاند و پای راستش را حرکت داد و غول را از مچ پا گرفت. غول مثل اینکه به قلابی گیر کرده باشد تعادل خود را از دست داد.
اما این فقط برای یک لحظه بود.
بام!
مرد با چوبش و با بیرحمی تمام به شکم او ضربه زد و از هوا به زمینش کوبید.
شوک آن ضربهی فوقالعاده از تکتک چربیهایش گذشت و او مثل آنكه پارچهای باشد كه تازه شستوشو داده شده، روی زمین بهصورت تاکرده پهن شد.
حتی نیازی به بررسیکردن نداشت تا ببیند ستون فقرات غول از بین رفته است.
رهبر نقابداران که اکنون آخرین همراهش را از دست داده بود و از خشم کور شده بود، با صدای بلندی فریاد کشید و با شمشیر خود حمله کرد.
«بمیر!»
مرد لبخند شومی زد.
«هاهاها. نه، تو میمیری.»
او قدم جلو گذاشت و بلافاصله با یک جهش از شمشیر آن مرد گذشت و ضربهای محکم به دهان رهبر نقابدار که داد میزد وارد کرد.
تمام بدن او بهسمت درخت سرو پرواز کرد و در آنجا به شاخهای آویزان شد.
هان ییبی بدون اینکه بداند، دهانش کاملا آویزان بود.
همهچیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاده بود.
بهمحض اینکه مرد چوبش را از مرد جدا کرد، رهبر نقابدار روی زمین افتاد و بیجان روی زمین پخش شد.
مرد که در سکوت اطراف را نگاه میکرد، با چرخشی خون را از روی چوبش به اطراف پاشید.
در همان زمان، خطوط سیاهی که شبیه ساقه بودند و الگوهای روی بدنش بهتدریج محو شدند.
سپس صدای ضعیفی شنید.
«ای نجاتدهنده!»
مرد برگشت.
مرد میانسالی که مورد شکنجه قرار گرفته بود، لنگلنگان خود را جلو میکشید. بازوی راستش که بریده شده بود بهشدت خونریزی میکرد و روی دست چپش حتی یک انگشت هم پیدا نمیشد.
مرد میانسال دوباره صحبت کرد: «ناجی!»
هنگام صحبتکردنش، چهره مرد درهم رفت. «تو کی هستی که من رو اینطوری صدا میکنی؟»
مرد میانسال لبهای خود را گاز گرفت، گویی دردی را که در خود داشت محکم نگه داشته باشد.
«من... کانگ جونگری از قبیلهی جونگری هستم.»
مرد بیتفاوت جواب داد: «خب؟»
مرد میانسال ادامه داد: «آه! عموی من و رئیس قبلی خانواده، لرد موندو جونگری، دیگه در قید حیات نیست... اون با محافظت از ما در برابر این افراد شرور درگذشت و... همه افرادی هم که همراه من تصمیم به فرار گرفتن، توسط این حرومزادهها کشته شدن.»
وقتی به اجساد اعضای قبیله خود که بهطرز وحشتناکی تکهتکه شده بودند نگاه میکرد، چشمانش قرمز و پارهپاره میشد. با اینحال، هنوز هم چیزی نمیگفت. کانگ جونگری با دست بیانگشت خود به هان ییبی اشاره کرد.
«این کودک... برادرزاده من، جونگری مایه. مای، عجله کن و به ناجیمون سلام کن.»
«عه؟!»
بهمحض اینکه هان ییبی نام جونگری مای را شنید شگفتزده شد. به این دلیل که او این نام را از رمان به خاطر میآورد.
جونگری مای، برادرکوچکتر جونگری هیوک، شخصیت اصلی داستان.
برخلاف جونگری هیوک که از همسری که به مرگ زودرس درگذشته بود متولد شده بود، او از یک صیغه متولد شده بود.
هان ییبی با خود فکر کرد: البته. هیچ راهی وجود نداره که من شخصیت اصلی باشم...
جونگری مای یک فرزند بدنام بود، زبالهای بین زبالهها. وجود او خودِ مریضی و طاعون بود. او با استفاده از عنوان پسر رئیس خانواده بودن، انواع اعمال شرمآور و پست را انجام میداد. او همان چیزی بود که شما آن را یک شخصیت “آشغال” مینامید.
به من میگی که من شخصیت احمقانهای مثل اون داشتم؟ حتی اگه رویا هم باشه، این زیادهرویه...! «چرا فقط همونجا ایستادی؟! زود بهشون سلام کن!!»
هی!
کانگ جونگری ناگهان داد زد. هان ییبی ناخودآگاه سرش را پایین انداخت و صحبت کرد: «س ـ سلام!»
مرد چیزی نگفت و برگشت.
آن زمان بود که...
بام بام بام بام!
صدای بلندی طنینانداز شد.
کانگ جونگری با بدن خونآلودش بر روی زمین، پیشانی خود را محکم به زمین میکوبید.
«هی چیکار میکنی؟» هان ییبی که شوکه شده بود، شانههای او را گرفت و سعی کرد او را به بالا نگه دارد.
اما کانگ جونگری تکان نمیخورد. او باقیمانده قدرت خود را بیرون کشید و با صدایی پر از اندوه صحبت کرد: «ای نجاتدهنده عزیز، با دیدن هنرهای رزمی برجستهتون میتونم ببینم که بدونشک شما یک قهرمان بزرگ بازنشسته از جهان موریم هستین. این کودک آخرین نفر از خاندان جونگری ماست. لطفاً به اون مهربونی کنید و این کودک ضعیف رو بهعنوان شاگردتون در نظر بگیرید.»
او نمیتوانست موج احساساتش را نگه دارد و اشک میریخت.
هان ییبی فکر کرد: این یارو قطعاً دروغ میگه... شخصیت اصلی، هیوک جونگری باید زنده باشه.
اما مرد مسن بیتوجه به او بهسمت کلبهاش دور میشد. او کمترین علاقهای به این موارد نداشت.
هان ییبی با دیدن رفتار غیردوستانهی مرد در آستانه "انفجار" بود.
«بچهجون. حالت خوبه؟»
«آه... بله.»
چطوری میتونم خوب باشم؟ مخصوصاً وقتی همچین وضعیت ناجوری رو پشت سر گذاشتم!
کانگ جونگری ادامه داد: «هیچ راهی وجود نداره که بفهمیم اون مرد شخص خوبیه یا نه... اما در حال حاضر... اون تنها کسیه که میتونه تو و قبیله جونگری رو نجات بده.»
من این رو میدونستم. از اونجا که قبیله جونگری در دنیای معاصر طردشدهست.
سپس کانگ جونگری شروع کرد به خونسرفهکردن. مشخص بود که او بهسختی خودش را نگه داشته است.
هان ییبی گفت: «آه، آجوشی ـ نه، دایی، حالت خوبه؟»
صورت کانگ جونگری با سرعت زیادی کمرنگ شد. بدن او بهصورت مداوم خونریزی میکرد، بنابراین واضح بود که کمبود خون دارد. هان ییبی بهسرعت دوید و او را در آغوش گرفت.
کانگ جونگری گفت: «ف ـ فکر میکنم... دیگه وقت من سر رسیده...»
یک جمله مشترک برای وقتی که مردم میمیرند.
هان ییبی کمی متعجب شد، اما بهسرعت از یک درام تاریخی که در گذشته دیده بود در ذهنش تقلید کرد و ادامه داد:
«چی میگی؟! قطعا بهتر میشی، عمو همچین چیزی نگو.»
خوب، منطقی بود که با دیدن این مقدار از جراحت چنین حرفهایی بزند.
کانگ جونگری درحالیکه نفسنفس میزد چشمانش را بست. بهسختی هوا را در ریههایش وارد کرد و گفت:
«ههه هوف. بچه. برو... پیش اون مرد. اینطوری قادری به زندگیت ادامه بدی. و مهم نیست چی...»
سخنان آخرش چنان ضعیف بود که هان ییبی چارهای نداشت جز چسباندن گوشش به دهان او.
«هویت این افراد نقابدار رو پیدا کن... اوه اوههه. تو باید... انتقامشون رو بگیری. انتقام قبیلهمون رو.»
عه؟ منظورش از انتقام چیه؟
اما قرار نبود این حرف را به مردی که در حال مرگ است بگوید.
هان ییبی با کمی قدرت در صدایش پاسخ داد: «آره. فهمیدم عمو.»
صورت کانگ جونگری که به مثل یک ورق سفید بود، ناگهان افتخارآمیز شد.
«ت ـ تو... واقعا مهربونی عزیزم... بالاخره... بالاخره... تو به حرف داییت گوش دادی...»
هان ییبی منتظر ماند، اما کانگ جونگری چیز دیگری نگفت.
آیا او مرده بود؟ هان ییبی انگشت اشاره خود را جلوی بینی کانگ جونگری گرفت. او نمیتوانست چیزی احساس کند.
این چطور ممکن بود؟ شخص دیگری درست جلوی چشمش فوت کرده بود.
نه، از آنجا که آنها شخصیتهای یک رمان بودند، آیا این تفاوتی داشت؟ صرفنظر از اینکه همه چیز خیلی واقعی بود.
اگه این رویاست، لطفا فقط بذارید بیدار بشم!
هان ییبی مدتی آنجا نشست. او مطمئن نبود که آیا کانگ جونگری ناگهان دوباره شروع به حرکت میکند یا نه.
با ناامیدی بلند شد. بیسروصدا و درحالیکه از اجساد روی زمین دوری میکرد، بهسمت چمنها حرکت کرد.
«حالا من باید چیکار کنم...»
اما ناگهان صدایی را که در گوشش شنید بود به یاد آورد.
«خانوم؟»
هیچ واکنشی نشان نداد.
آیا نوعی کلمه منحصربهفرد وجود داشت که نیاز به گفتنش داشت؟
«ببخشید. زن!»
همانطور که انتظار میرفت، هیچ واکنشی نشان نداد.
«سلام! کسی اونجاست؟»
سپس، با کمال تعجب، انگار که منتظرش بوده است، او صدای "دینگ" و زن را شنید.
[دو جایزه در انتظار است.]
واو... اینجا رو داشته باش. وقتی که من «زن» صداش زدم من رو نادیده گرفت، اما وقتی چیز دیگهای صداش کردم واکنش نشون داد؟
[نکته: برای مکالمه با سیستم میتوان از صداهای خارجی و داخلی استفاده کرد.]
آه بنابراین... من میتونم فقط با گفتن "زن" در ذهنم باهاش حرف بزنم.
[زن.]
همانطور که انتظار میرفت، هیچ واکنشی نشان نداد.
[سلام. باید شما رو چی صدا کنم...؟ بهعنوان مثال... سیستم؟]
[در انتظار پاسخ.]
پس این رو ترجیح میده.
«شما دقیقاً کی هستین؟»
[مطابق پروتکل جیجیکیو شماره ۰۰۲، نمیتوان به این سوال پاسخ داد.]
هممم که اینطور.
من کجا هستم؟
[مطابق پروتکل جیجیکیو شماره ۰۰۱، نمیتوان به این سوال پاسخ داد.]
تف. پس هیچچیز کارساز نیست.
[نکته: بهطور فعال سطح خود را بالا ببرید و از "ماموریت" پیروی کنید. اگر "مأموریت" را با موفقیت به پایان برسانید، "پاداش" مناسبی به شما تعلق میگیرد]
[باشه فهمیدم. این فقط اصول پایهست. پس دربارهی جایزهای که اون بار گفتی برام بگو.]
دینگ
[پاداش: همگامسازی با شخصیت شما امکانپذیر است. آیا اکنون همگامسازی خواهید کرد؟ (بله/خیر)]
[هوم... به من میگی که با این شخصیت دیوانه همگامسازی کنم؟ این چطوری میتونه یه پاداش باشه... اما هنوز هم... احتمالاً بهتر از انجامنشدنشه، درسته؟]
[بله.]
[شروع همگامسازی با شخصیت «جونگری مای»]
ناگهان اطرافش روشن شد. احساس میکرد که همه دنیا با نوری قدرتمند روشن شده.
ا- این دیگه چیه؟ نکنه یه مشکلی پیش اومده؟
صدایی شنید.
[همگامسازی تا ۵۰٪ تکمیل شد.]
[همگامسازی تا ۷۰٪ تکمیل شد.]
ها...
...
[همگامسازی %۱۰۰ تکمیل شد. همگامسازی شما با شخصیت "جونگری مای" اکنون کامل شده است.]
او "دینگ" با صدای ملایمی را شنید و در همان زمان، بیناییاش به حالت عادی بازگشت.
و علاوه بر آن...
به دلایلی، این احساس رو دارم که از قدرت پر شدم.
اما این پایان کار نبود.
او احساس کرد خاطرات و آگاهی «جونگری مای» مانند یک سونامی بر سرش خراب شده است.
حس جذبکردن و واردشدن این حجم از اطلاعات به او، مثل بهزور قورتدادن لقمهای غذا بود؛ سخت و بد، اما در همه آن خاطرات، حتی یک مورد خوشحالکننده هم وجود نداشت.
سپس او دوباره صدای "دینگ" را شنید.
[پاداش2: پنجره وضعیت در دسترس است. میتوانید اطلاعات صوتی را تغییر داده و در پنجره وضعیت اطلاعاتی را مشاهده کنید. آیا از آن استفاده خواهید کرد؟ (بله / خیر)]
آهاهاها!! بالاخره پنجره معروف وضعیت. یک مورد اساسی که در اکثر رمانهای خیالی و رزمی وجود داشت.
[البته که بله!]
سپس یک طومار نیمهشفاف در مقابل او باز شد و کلماتی که درون آن نوشته شده بودند ظاهر شدند.
اوه این جدیده. اما کمی بهخاطر شلختهبودنش ناراحتکنندهست... به هر حال اطلاعات غیرضروری رو حذف میکنم...
هان ییبی دید خود را بر روی نماد «پنجرهي وضعیت» متمرکز کرد. سپس واکنشی رخ داد.
[وضعیت فعلی بازیکن در حال گزارش است.]
[اطلاعات بازیکن:
نام: هان ییبی (جونگری مای)
سطح: ۸
رتبه: جنگجوی کلاسپایین
نام مستعار: جونگری خودخواه
شغل: ـ
قدرت کی: ۲۴
فیزیکی قدرت: ۲۲
چابکی: ۱۸
خرد: ۴
دلربایی: ۳
شهرت: 35-
{انرژی درونی}
{تکنیک ذهن عادل جونگری مرحله ۲}
{انرژی خارجی: وجود ندارد}
{تحرک}
تکنیک شمشیر عادل جونگری مرحله ۴]
کتابهای تصادفی



