سپند: دشمن درون
قسمت: 21
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«سپند - چپتر آخر: سمفونی وحشت»
صبح روز بعد، نور طلایی رنگ خورشید از پشت پرده های آبی به اتاق میتابید، ارسلان به آرامی چشمانش را باز کرد و خودش را در محیط آشنای اتاقش دید؛ از آخرین باری که چشمانش را در اتاقش باز میکرد زمان زیادی گذشته بود. مدتی روی تختش نشست و با چشمانی نیمه باز اتاقش را جست و جو میکرد انگار تلاش میکرد خاطرات از دست رفته را بازیابی کند، برای آخرین بار خمیازه کشید و خودش را از محیط گرم تخت جدا کرد.
مدتی بعد، مثل سابق پیراهن آبی رنگ و شلوار پارچه ای مشکی پوشید، با وسواس کفش هایش را تمیز کرد و از اتاقش خارج شد، در ابتدا به سمت کتاب خانه رفت تا با مادرش دیدار کند.
محیط کتاب خونه کمی تغییر کرده بود، برخی قفسه ها دیگر اونجا نبودن و میز های بیشتری سرتاسر اتاق قرار داشت اما جایگاه مادرش همچنان مثل سابق بود، یک میز چوبی گرد با سه پایه زیر پنجره رو به روی درب؛ آرمیتا درحالی که یک رمان عاشقانه را مطالعه میکرد جرعه ای از قهوه اش مینوشید و با ورود ارسلان، توجهش را به او معطوف کرد.
با لبخندی روشن از پسرش استقبال کرد:
«هیچ وقت فکر نمیکردم تا این ساعت بخوابی.»
ارسلان درحالی که دستش در جیبش بود با قدم های آرام سمت آرمیتا رفت، روی صندلی کناری نشست و یک دستش را روی میز گذاشت، با لبخند گفت:
«دلم برای این تنگ شده بود، اینطور... حضور داشتن... اینجا.»
آرمیتا فنجان قهوه اش را کنار گذاشت، سپس خم شد و بوسه ای آرام بر پیشانی پسرش گذاشت. پس از آن صدای درب به گوش رسید، یکی از خدمتکار ها گفت:
«خانم، آقا تشریف آوردن.»
چهره ارسلان و آرمیتا با این خبر از شادی روشن شد و به سرعت به استقبال اوژن رفتن. آمیتیس سریعتر از بقیه رسید و در آغوش پدرش پرید، ریش و سیبیل های اوژن بلندتر از آخرین دیدارش با ارسلان بود.
ارسلان با لبخند به استقبال پدرش رفت، در ابتدا احساس عجیبی او را در بر گرفت، میخواست پدرش رو در آغوش بگیره، اما انگار چیزی مانعش میشد که ناگهان اوژن ارسلان را بغل کرد:
«خوش برگشتی.»
چندی بعد، پس از مدت ها همه خانواده گرد یک میز نشسته بودند، هیچکس از اوژن راجب شرایط نپرسید، حتی با اینکه ذهن ارسلان شدیدا درگیر این مسئله بود اما جرعت نداشت این لحظه را خراب کند.
کل هفته، شرایط به طرزی ایده ال سپری شد، خانواده کنار هم وقت گذراندن، خندیدند و از شنیدن تجربیات ارسلان متحیر شدند تا اینکه بالاخره وقت استراحت به پایان رسید؛ یک فرستاده از سمت کاخ سلطنتی رسید و اوژن فورا به همراه اون به کاخ رفت.
فردای آن روز، لحظه ای که ارسلان از پنجره اتاقش به آسمان آبی خیره شده بود، نورا به آرامی وارد اتاق شد:
«متاسفم که مزاحم میشم اما خبری هست که باید بهتون میگفتم.»
ارسلان به آرامی سمت نورا برگشت و پرسید:
«اتفاقی افتاده؟»
نورا کمی سرش را خم کرد، سپس پاسخ داد:
«پرنسس رامونا وارد پایتخت شدن.»
ارسلان ناگهان از جا پرید، صدایش کمی بالاتر رفت و پرسید:
«رامونا؟! اینجا چیکار میکنه؟»
نورا ادامه داد:
«نه فقط ایشان، بلکه پادشاه دستور دادن تمام دراگان امروز در پایگاه پایتخت حاضر باشن. این شامل شما هم میشه.»
ارسلان به ادامه صحبت نورا گوش نداد و با عجله به سمت درب خروجی عمارت دوید، در راه آمیتیس به آرمیتا برای جا به جایی چند کتاب کمک میکرد، ارسلان شتاب زده درحال دویدن بود که طی مسیر به آن دو برخورد کرد:
«چه خبرته؟!» آمیتیس پرسید.
ارسلان لحظه ای درنگ کرد، روی پاهایش تکان میخورد و پاسخ داد:
«چیزی نیست، زود برمیگردم.» سپس دوباره شروع به دویدن کرد، آخرین نگاه آمیتیس و آرمیتا سرشار از نگرانی بود، قلب آرمیتا دیوانه وار در سینه اش شروع به تپیدن کرد.
مسیر به علت حجم زیاد مردم پناه آورده بسیار شلوغ بود جوری که شتر با بارش گم میشد، ارسلان به سمت یک ساختمان دوید، از برامدگی های روی ساختمان گرفت و مثل یک خزنده از دیوار بالا رفت، مردم با تعجب بهش خیره شدند و زمزمه میکردند. ارسلان از روی ساختمان ها میپرید، از بالای طناب ها حرکت میکرد و روی سقف های شیروانی سر میخورد تا اینکه بالاخره به ورودی پایگاه رسید، همان لحظه آریان، آرمان و خواهرشان آرمیتا هم سر رسیدند، آرمان پرسید:
«به تو هم اطلاع دادن؟»
ارسلان با لحنی تند پاسخ داد:
«نه دست شویی رو گم کردم، این چه سوالیه آخه؟»
چشمان آریان کمی ریز شد، آرمیتا میان صحبتشان پرید و گفت:
«بچه ها، بهتر نیست زودتر بریم ببینم چه خبره؟»
ارسلان سرش را به نشان موافقت تکان داد و هر چهار نفر پس از نشان دادن کارت هایشان به داخل پایگاه دویدند.
هیچکس هیچ ایده ای نداشت که الان باید کجا برن و یا چه کار کنند، در نتیجه از هم جدا و هرکدام مسیر خودشان را رفتند.
ارسلان به دنبال رامونا بود که به دسته ای دیگر از تازه کار ها رسید، همگی یک گوشه به بالای یک ساختمان خیره شده بودند و لحظه ای که ارسلان رسید، چشمانش از تعجب گشاد شد، چندین نفر درحالی که سر از بدنشان جدا شده بود از ساختمان آویزان شده بودند درحالی که یک نفر بالای ساختمان ایستاده بود، ارسلان بدون لحظه ای تعلل وارد ساختمان شد و به سمت پشت بام دوید. در مسیر، خون همه دیوار را رنگ کرده بود، اجساد افراد همه سمت ریخته و هارمونی از وحشت ساخته بود.
مردی که بالای ساختمان حضور داشت ردایی پر از پارگی به رنگ قهوه ای به تن کرده و یک ماسک ضد گاز بر صورت زده و هر نقطه ای از پوستش که میشد مشاهده کرد، سوخته بود. ناگهان با صدایی خش دار از پشت ماسک به آرامی گفت:
«وقتشه مهمانی رو شروع کنیم!»
سپس دو وسیله شبیه توپ را از کیفش خارج و میان جمعیت پرت کرد، توپ ها منفجر شدند و دودی به رنگ سیاه در کل منطقه پخش شد؛ تمام افراد حاضر در آنجا شروع به سرفه کردند و لحظه ای بعد، همه با جیغ و فریاد به جان یک دیگر افتادند، وحشت در چهره هایشان قابل مشاهده بود. با چاقو به هم ضربه میزدند، با دندان گوشت هم را می کندن، حتی برخی با لوازم سنگین سر دیگران را منفجر میکردند و ارسلان تمام این منظره وحشت را از پنجره ای در داخل ساختمان میدید و پس از مدت ها، وحشتی وصف نشدنی در پوست و خونش احساس کرد، به سرعت از پله ها به سمت پشت بام دوید درحالی که دیوار های سفید ساختمان همگی با خون سرخ شده بود.
بالاخره به روی پشت بام رسید جایی که مرد ماسک دار به هارمونی وحشتی که ساخته خیره شده بود. ارسلان دندان هایش را به هم فشار میداد درحالی که مرد حتی برای دیدن او برنگشت، گردنش به سمت راست خم شد و با صدایی گرفته از پشت ماسک گفت:
«وقتی انسان ها به مرز دیوانگی برسن روی حقیقی خودشون رو نشون میدن. میخوای بدونی اونا چی میبینن؟»
ارسلان فریاد زد:
«خفه شو!»
خنجرش را درآورد و به سمت مرد دوید و درست لحظه ای که فکر میکرد او را در مشتش دارد ناگهان مرد به سمتش چرخید و گاز مشکی رنگ را به صورتش پاشید! ارسلان متوقف شد، روی زانو افتاد و بشدت سرفه میکرد. مرد به آرامی ماسک را از صورتش برداشت و چهره اش نمایان شد. لحظه ای که ارسلان سرش را بالا گرفت با چهره مرد رو به رو شد. از وحشت نفس کشیدن را فراموش کرد، پوست سوخته مرد حالا بیشتر خود نمایی میکرد درحالی که به جای چشم توده های مشکی تپنده ای روی صورتش بود، نه بینی و نه لب و گوش نداشت، دهنش با نخ دوخته شده بود و تنها کمی باز میشد، مرد با صدایی گرفته گفت:
«حالا نوبت توعه که به جنون برسی.»
ارسلان از وحشت شروع به فریاد کرد، روی کمرش افتاد و با دست هایش خودش را به سمت عقب میکشید. چشمان آبی رنگش مثل توپ بزرگ شده بود. مرد دوباره ماسکش را روی صورتش قرار داد و سپس از روی ساختمان به پایین پرید.
در سمت دیگر انفجار های متعددی گوشه گوشه پایگاه اتفاق میوفتاد درحالی که آریان و آرمان بی هدف درحال دویدن بودند که ناگهان طی مسیر متوجه نبود آرمیتا شدند، آرمان فریاد زد:
«آرمیتا کجاست؟!»
آریان با شوک پاسخ داد:
«نمیدونم!»
آرمان یقه آریان را گرفت و فریاد زد:
«منظورت چیه نمیدونم؟ اون کنار تو بود!»
صدای انفجار ها هر لحظه بلندتر میشد و شعله های آتش در گوشه گوشه پایگاه درحال رقصیدن بود، بقیه افراد و سرباز ها به سرعت به سمت محل های انفجار درحال دویدن بودند، چهره برخی مصمم و برخی دیگر وحشت زده بود.
هر دو مسیری که طی کرده بودند را برگشتند تا شاید آرمیتا را پیدا کنند و در راه به یک انبار رسیدند، با عجله درب آن را باز کردند و وارد محیط تاریک آن شدند، تنها نوری که آن جا را روشن میکرد شعله هایی بود که از خارج انبار میدرخشید و لحظه ای که وارد شدند، دهنشان از تعجب و وحشت باز ماند، تمام بدنشان مور مور شد و پاهایشان شل.
انبوهی از اجساد آنجا ریخته بود، دست و پا های تکه تکه شده، اما بالاخره آرمیتا را پیدا کردند، یا شاید چیزی که از آرمیتا باقی مانده بود. جسمش روی زمین افتاده بود و چندین هیولا شبیه سگ درحال خوردنش بودند، دست و پاهایش از بدنش جدا شده اما هنوز زنده بود!
سرش را چرخواند و با چشمانی بی روح به برادرانش نگاه کرد، دهنش باز شد تا حرفی بزند اما هیچ صدایی از آن خارج نشد، درحالی که سگ ها بقایای آرمیتا را به دندان میکشیدند آرمان با جنونی وصف ناپذیر فریاد کشید و به سمت آن ها دوید که ناگهان جسمی محکم به بدنش کوبیده شد، صدای خرد شدن دنده هایش حتی خارج از انبار هم شنیده میشد و درحالی که خون از دهنش بیرون می ریخت پرت و به انبوهی از جعبه ها برخورد کرد، ناگهان شخصی با ماسک یک سگ و پتکی بزرگ خودش را نشان داد، پتک را روش شانه اش گذاشت و به آرامی سرش را برگرداند، به آریان نگاه کرد که صورتش مثل گچ سفید شده بود! چشمان مرد از پشتم ماسک قابل مشاهده و نگاهش کاملا بی تفاوت بود.
هیچ صدای از آریان خارج نشد، به خواهر و برادرش نگاه کرد و سپس، پاهاش ناخودآگاه شروع به دویدن کردند و با تمام سرعت از اونجا فرار کرد، درحالی که میدوید اشک میریخت اما حتی پشت سرش هم نگاه نکرد.
در سمت دیگر ارسلان به سختی روی پاهایش حرکت میکرد، درحالی که تلاش میکرد از ساختمان وحشت خارج شود مدام به زمین می افتاد.
چشمان آبی رنگش حال خون افتاده و به قرمز تغییر کرده بود، ناگهان روی زانو هایش افتاد و به یکی از اجساد خیره شد، پس از لحظه ای جسد دیگر مثل قبل نبود، حالا جسد پدرش را دید و از شدت وحشت به پشت افتاد، وقتی به طول سالن نگاه کرد، جسد مادر، خواهر و دوستانش هم اونجا بودند. ناگهان صدای قدم های سنگینی را از پشت سر احساس کرد و سپس صدایی محکم اما سرشار از لذت گفت:
«ببین کی اینجا افتاده، پسرک قهرمان!»
ارسلان برگشت و با جسه عظیم موراک مواجه شد، موراک حتی فرصت فکر کردن به او نداد و مثل رعد دمش را چرخاند و به ارسلان کوبید؛ ارسلان به دیوار برخورد کرد و خون از دهانش جاری شد اما زخم هایش به سرعت درمان شدند. موراک سرش را بالا گرفت و گفت:
«انگاری حرفای رئیس درست بود، تو واقعا نامیرا هستی. نظرت چیه یکم کیسه بکس من بشی؟»
ارسلان به خوبی منظور این حرف را می دانست، تمام توانش را جمع کرد و روی پاهایش ایستاد، به خودش فشار می آورد تا آتشش را فعال کند اما هیچ فایده ای نداشت و از سمتی دیگر موراک لحظه ای به ارسلان امان نمیداد! ضربات سنگین مثل پتک پشت سر هم به صورت و بدن ارسلان می نشست، استخوان هایش بار ها و بار ها شکستند، پوست و گوشت بدنش پاره شد اما همش در یک چشم بر هم زدن درمان میشد. ارسلان حتی به سختی هوشیار بود و این اوضاع به حدی ادامه پیدا کرد که بالاخره خود موراک خسته شد و با یک ضربه نهایی ارسلان را به دیوار کوبید طوری که آجر های ساختمان خورد و ارسلان به بیرون پرت شد و بالاخره منظره خارج از ساختمان را مشاهده کرد.
صدای فریاد به شکل سرسامآوری در فضا می پیچید و خون زمین را به رنگ قرمز کشیده بود. سلطه طلبی آتش هر لحظه بیشتر میشد انگار میخواست تمام منطقه را ببلعه درحالی که ارسلان به سختی بدن آسیب دیده اش را حرکت می داد، فقط میتوانست مرگ دیگران را تماشا کند. تلاش هایش برای مقاومت در برابر درد تنها به خون ریزی بیشتر منجر میشد، بنظر دیگه حتی فاکتور درمانی بدنش هم برای این حجم از آسیب کافی نبود. افکارش به هم ریخته و تار شدند انگار هر لحظه بیشتر از ذهن خود فاصله میگرفت. پیش خودش فکر کرد دراگان شاید قادر به مقابله با اون هیولا باشند، اما این فکر خیلی زود به دید یک دود محو شد. ناگهان، با چشمانی درخشان و ناپایدار بهش نگاه کرد...
این پایان مسیر بود، بیشتر افراد سلاخی و به دست هیولا ها نابود شده بودند که چشمان ارسلان یک انسان را میان تمام این هیولا ها دید، شخصی که همه در رکاب او حرکت میکردند. دراگان بشدت باهاش درگیر شده بودند اما به نظر میومد که درحال بازی با اونها هست و حتی به دید یک تهدید بهشون نگاه نمیکنه. لبخند بیمارگونه ای که بر صورت داشت لرزه به بدنش انداخت. هرچقدر تلاش میکرد تمرکز کند، همه چیز از دستش میرفت.
با عزمی راسخ، تمام توان شکسته اش را جمع کرد، به تمام بدنش فشار آورد تا بلند شود اما پاهاش به سختی ت*** میخوردند انگار بهشون وزنه هایی از جنس آهن بسته بودند! تا به خودش آمد بدن نیمه جان رامونا را درحالی در خون خود غلت میزد دید.
وحشتش دو چندان شد و به زحمت خودش را به رامونا رساند و نبضش را چک کرد، دستانش به سختی حرکت میکردند انگار به زنجیر کشیده شده بودند:
«***روشکر، هنوز زندهست!»
لبخند زد، اما وقتی سرش را چرخاند، شوک شدید نظیر پتکی به سرش خورد و نفس در سینهاش حبس شد...
دراگان دیگه زنده نبودند، طی چشم برهم زدنی همگی کشته شدند... آن مرد...هنگامی که آتش پشت سرش میخروشید، جسد یکی از افراد را در دستش گرفته بود. ردای سیاهی که به تن داشت، در تیرگی دود غیر قابل تشخیص بود. نگاهش به رامونا و ارسلان افتاد. جسد را به گوشهای پرتاب و با همان لبخندی بیمارگونه، به سمت آن دو حرکت کرد.
ارسلان بدن رامونا را محکم در آغوشش نگه داشت انگار میتوانست ازش حفاظت کند، ولی نتیجه مشخص بود، همه چیز تمام شده و این پایان راه بود.
اما در آن لحظه ناگهان کاوه مقابل آن ها ایستاد، تمام بدنش خونین و پر از زخم و پارگی بود، زره اش که زمانی شکوه و ابهت داشت حال تنها تکه فلزی شکسته بود، در آخرین نگاه به ارسلان گفت:
«مراقبش باش. از امروز، شماها تنها امید مردم هستین.»
و با حرکت کاتانا فضا و زمان را برید، سپس ارسلان و رامونا را به داخل شکاف فرستاد و شمشیرش را هم به دنبال آن برای ارسلان پرت کرد، آخرین منظره ای که ارسلان دید دست آن مرد بود که از بدن کاوه عبور کرد و قلب را از سینه اش بیرون کشید و سپس، شکاف بسته شد.
ارسلان و رامونا در محیطی جنگلی افتاده بودند اما دود آتش از دور قابل مشاهده بود، یک دست ارسلان زیر پهلو و دست دیگرش زیر زانو های رامونا قرار گرفت و او را چون چیزی گران بها از زمین بلند کرد، سپس به سمت جایی رفت که دید بهتری داشته باشد، وقتی از محیط جنگل خارج شد بر فراز یک کوه ایستاده و دره ای عمیق زیر پایش بود اما از اون مهمتر چیزی که میدید را باور نمیکرد، آتش تمام پایتخت را تصرف کرده بود. پایتخت سقوط کرد؛ اشک از چشمان ارسلان سر ریز شد و فکرش فورا سمت خانواده اش رفت اما با دیدن جسم نیمه جان رامونا خودش را به نجات او متعهد و در گوشش زمزمه کرد:
«طوری نیست، من مراقبت هستم.»
رامونا بالاخره چشمانش را باز کرد و صدای ارسلان در سرش پیچید درحالی که روی تختش دراز کشیده بود، ناگهان از جایش پرید و خواست بلند شود که درد به سراغش آمد، حتی بهترین درمانگر ها هم موفق نشدن به طور کامل درمانش کنند. خدمتکارانش سریع بالاسرش ظاهر شدند و با لبخند و بعضا با اشک شوق دورش را گرفتند:
«بانو، بالاخره بیدار شدید!»
رامونا که در شوک بود پرسید:
«من- من چطور سر از اینجا در آوردم؟»
یکی از خدمتکار ها که از بقیه مسن تر بود پاسخ داد:
«اون پسر انسان شمارو به اینجا آورد، شدیدا آسیب دیده بودید.»
رامونا گفت:
«ارسلان... چه اتفاقی افتاد؟»
خدمتکار ها سرشان را پایین انداخت و سکوت کردند انگار از پاسخ دادن میترسیدند. رامونا فریاد زد:
«چه اتفاقی افتاده؟!»
خدمتکار مسن تر لحظه ای لرزید، سپس سرش را بالا گرفت و گفت:
«بانو، سرزمین انسان ها... سقوط کرد.»
رامونا چیزی که شنید را باور نمیکرد، نگاهش میلرزید و بدنش بی حس شد انگار خون در رگ هایش منجمد شده بود، ناگهان با صدای بلند پرسید:
«ارسلان کجاست؟ اون حالش خوبه؟»
خدمتکار پاسخ داد:
«بانو، شما دو هفته هست که بی هوش هستین، وقتی ایشون شما را تحویل ما داد اینجا را ترک کرد.»
جایی، در دل دشت ها، مردی درحال قدم زدن بود، شنل مشکی و پاره ای به تن داشت و صورتش با دستمال گردن مخفی شده بود درحالی که وجودش سرشار از نفرت بود، خنجری مشکی از کمربندش آویزان و کاتانایی بلند پشتش بسته شده بود، لحظه ای از میان گرد و قبار سرش را بالا گرفت و با چشمانش که حالا کاملا به رنگ بنفش درآمده بودند به ساختمان های پایتخت خیره شد، حال ارسلان تنها یک چیز میخواست، که خون را با خون پاسخ دهد.
با تشکر فراوان که ما را تا اینجا همراهی کردید.
ولوم اول به پایان رسید، خوشحال میشم که پیشنهادات و نظراتتون رو با ما به اشتراک بزارین.
<قربان شما، K duo>
(Kensei و Khers)
t.me/PurpleKamui
کتابهای تصادفی


