فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سپند: دشمن درون

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
نسیم ملایم بهار، درختان شکوفه زده، انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا بازگشت ارسلان در بهترین حالت ممکن باشد.
ارسلان و نورا در کالسکه ای جدا از بقیه حضور داشتند، پیشروی آرام و انتظار بی انتها بود؛ ارسلان گاها نگاهی به حلقه داخل دستش مینداخت انگار که از همین ابتدا سفر دلش برای رامونا تنگ شده.
در مسیر بازگشت، اونها از جنگلی که درختانش سر به فلک کشیده و برگ هایش به قرمزی خون بود عبور کردند، صحرا های وسیع را پشت سر گذاشتند و تمام مدت دل ارسلان از انتظار دوباره دیدن لبخند خانوادش اش میلرزید، مخصوصا که نورا هیچ وقت هم صحبت خوبی در این شرایط نبود؛ اون اکثرا ساکت و متین رفتار میکرد و حتی طی سفر هم تا حد امکان سکوتش را نمیشکست.
هشت ماه زمان برد تا بالاخره به مرز های سرزمین انسان ها برسن. ارسلان انتظار داشت روستا های سرسبز، مردم شاد و کودکان خندان را ببیند اما تمام این انتظارات به دیده یک دود محو شد!
وقتی به اولین روستا رسیدند نمیتونستند صحنه مقابلشان را باور کنند، گویی جهنم اینجا جان گرفته باشد، تمام روستا سوخته و همه ساختمان ها تخریب گشته بود؛ اجساد سوخته هنوز قابل مشاهده بودند!
ارسلان فورا از کالسکه بیرون پرید، نورا فریاد زد:
«ارباب!»
اما ارسلان توجهی نکرد و فقط بی هدف در روستا دوید، پشت سرش آریان و آرمیتا میدویدند. هیچ اثری از زندگی درون روستا نبود حتی حیوانات هم از بین رفته بودند؛ چشمان آبی ارسلان آینه خشم و وحشتش بود تا اینکه صدایی از پشت سرش شنید:
«شما باید ارسلان فرزند اوژن باشید، درسته؟»
به سرعت برگشت و با دسته ای از سرباز ها رو به رو شد، شخصی که صحبت کرد سربازی بلند قامت با چشمان سبز و موهای بور بود که زرهش زیر نور خورشید میدرخشید.
ارسلان با دیدن سرباز کمی آرام شد، میدانست که وقتی به این منطقه برسند باید کالسکه شان را عوض کنند اما انتظار دیدن یک دسته سرباز را نداشت، به آرامی سرش را به نشان موافقت تکان داد، سرباز ادامه داد:
«یزدان را شکر. پدرتون مارو فرستادن تا شما و گروهتون رو به پایتخت ببریم.»
آرمیتا درحالی که یک دستش را به حالت مشت روی سینه اش فشار میداد چند قدم جلو آمد، سرش پایین بود و پرسید:
«ببخشید _ ناگهان سرش را بالا گرفت _ چه اتفاقی اینجا افتاده؟»
سرباز که نگرانی را در چشمان هر سه آن ها دید پاسخ داد:
«باید فورا حرکت کنیم، طی مسیر همه چیز رو بهتون توضیح میدم.»
پس از آن همگی در یک کالسکه بزرگتر نشستند که دور تا دورش صندلی هایی به رنگ قرمز قرار داشت؛ در ابتدا سکوت سنگینی در فضا مسلط بود که بالاخره سرباز سکوت را شکست:
«از چند ماه قبل دسته های هیولاها به شهر ها و روستا های اطراف حمله میکردند، همه مردم رو قتل عام و روستا هارو به آتش میکشیدند...»
 
ارسلان وسط صحبتش پرید و گفت:
«هیولا ها از روی غریزه حمله میکنن و بجز گونه های خاص هیچ کدوم گروهی کار نمیکنن. از اون گذشته قطعا عقلشون نمیرسه که روستا رو آتیش بزنن.» به وضوح داشت طعنه میزد.
چشمان سبز سرباز ریز شد و در پاسخ گفت:
«کسانی که موفق به فرار شدند بین هیولا ها یک کروکودیل عظیم و جسه دیدند، باید براتون آشنا باشه مگه نه؟»
با اشاره به موراک فورا چشمان ارسلان گرد شد و خاطرات مراسم تاج گذاری به یادش اومد. سرباز ادامه داد:
«حدس اعضای میزگرد اینه که، شخصی درحال کنترل هیولا ها و حتی جهش اونا هست!»
آرمان ناگهان گفت:
«جهش؟ منظورت چیه؟»
سرباز سرش را پایین انداخت و گفت:
«خودمم دقیق نمیدونم.»
پس از اون دوباره همگی ساکت و در افکارشان غرق شدند.
کالسکه جدید سریعتر از قبلی حرکت میکرد و ده ها سرباز اون رو اسکورت میکردند، طی مسیر حرکت تمامی روستا و شهر ها سوخته و از بین رفته بود. حتی اون هایی که هنوز سالم بودند هم تهی از هرگونه زندگی رها شده بودند، ظاهرا مردم از ترس جانشان همه چیز را رها کرده بودند.
مدتی بعد بالاخره وارد یکی از شهر های نزدیک پایتخت شدند که هنوز مردم درش زندگی میکردند؛ دیدن شهروندان عادی بعد این همه مدت قوت قلب بود اما هنوزم شهر خلوت تر از پیش بود؛ کاسبی کاملا کساد شده بود، بنظر برخی از مردم شهر را تخلیه و افراد باقی مانده جرعت نداشت از خانه خارج شوند.
پس از گذشت چند روز بالاخره به نزدیکی پایتخت رسیدند، دور تا دور پایتخت کمپ سرباز ها دیده میشد، سربازانی که همگی در حالت آماده باش بودند، مشخصا حاکم جدید هیچ توجهی به باقی سرزمین نداشت و تمام تمرکزش روی دفاع از پایتخت سلطنتی بود. در طی مسیر افراد و خانواده های بیشماری به سمت پایتخت روانه بودند که میشد ناامیدی و خستگی رو درون چهره همشون دید، خیلیا با بچه های کوچک سفر میکردند که این اوضاع رو از اونچه که بود سخت تر میکرد.
صفی بلند بالا در مقابل دروازه های پایتخت قرار داشت و ورود و خروج مردم به شدت کنترل میشد، تمام مردمی که جان و مال خودشان را رها کرده بودند برای ورود به پایتخت سر و گردن میشکستند.
وقتی بالاخره وارد پایتخت شدند هیچ چیز مثل سابق نبود، شهر بشدت شلوغ بود به حدی که جا برای سوزن انداختن هم وجود نداشت، کمپ های مختلفی برای مردم بی سرپناه در شهر قرار داشت، آگهی های روی دیوار ها نشان میداد که حتی برخی از شهروندان پایتخت حاضرند در این شرایط خانه خودشان را با دیگران شریک شوند؛ اما با این وجود مردم بی شماری در خیابان ها سر میکردند.
چشمان آرمیتا به کودکی افتاد که یک تکه نان دزدید و سپس چندین مرد به شدت کتکش زدند، وقتی خواست به کمکش بره آرمان دستاش را گرفت و سرش را به نشان مخالفت تکان داد؛ دستان آریان میلرزید درحالی که تمامی این اتفاقات فقط به خشم ارسلان دامن میزد، لحظه ای رنگ چشمانش از آبی به بنفش تغییر کرد، گویی هر لحظه ممکن بود از شدت خشم منفجر بشه، تنها چیزی که کمی آرامش کرد لمس ملایم نورا روی دستش بود.
بالاخره پس از ابدیتی همگی به خانه هایشان بازگشتند.
به محض ورود ارسلان و نورا به عمارت، دختری زیبا با موهای نقره ای بلند بغل ارسلان پرید، سرش رو روی سینه اون فشار داد و اشک میریخت؛ ارسلان فورا فهمید که این خواهر کوچکش آمیتیس هست و دستانش را محکم دور اون پیچید، آمیتیس که حالا صدای بالغانه تری داشت با گریه گفت:
«دلم برات تنگ شده بود.»
کمی عقب رفت و به صورت ارسلان نگاه کرد، چشمان آبی رنگش همچون یاقوت میدرخشید.
پس از اون مادرش به سرعت از پله ها پایین آمد و پسرش را بغل کرد، ارسلان تمام حس دلتنگی اش را در آغوشش ریخت؛ آرمیتا با لبخند گفت:
«خوش برگشتی پسرم _ سپس رو به نورا کرد _ تو هم همینطور نورا.»
نورا درحالی که لبخند بر لب داشت به آرمیتا تعظیم کرد؛ آرمیتا دوباره رو به پسرش کرد و صورتش را نوازش کرد.
ارسلان از زمان رفتن تغییر چندانی نکرده بود انگار همین دیروز بود که خانه را ترک کرد.
اما خبری از اوژن نبود، مشخصا سرش با وضع فعلی گرمه.
بی شمار سوال در ذهن ارسلان شناور بود اما در این لحظه تنها چیزی که میخواست، ایستادن کنار خانواده اش و لذت بردن از گرمای خانه بود.
ارسلان تمام روز از تجربیاتش در سرزمین شیاطین صحبت میکرد و آرمیتا و آمیتیس با اشتیاق بهش گوش میداند، از رابطه اش با رامونا گرفته تا غلبه بر تورنگ زاد.
آمیتیس تمام حرف های ارسلان را در ذهنش تصویر سازی میکرد و در تصوراتش اون را قهرمانی بی رقیب ترسیم میکرد و آرمیتا نمیتونست از شنیدن افتخارات پسرش احساس غرور نکنه.
تمام روز در تار و پود خنده و شادی پس از سه سال دوری گذشت تا اینکه بالاخره نیمه شب فرا رسید، ارسلان به دور از چشم دیگران به همراه نورا به غار قدیمیش رفت، طی مسیر برای شکستن سکوت میگفت:
«احتمالا غارم الان مخفیگاه عنکبوت ها و باقی حشرات شده.»
نورا هم با لبخند دنبالش میکرد و حتی گاهی با شوخیاش همراه میشد اما وقتی به غار رسیدند اوضاع خیلی متفاوت از انتظارشان بود؛ محیط غار کاملا تمیز و حتی مجهز تر از قبل بود انگار تمام این مدت شخصی نه تنها از اینجا مراقبت، بلکه ازش استفاده میکرده!
ارسلان و نورا با چشمانی گیج به اطراف نگاه میکردند، تخت و میز های کهنه حالا جای خودشون رو به لوازم جدید و بعضا فلزی دادند، سنگ های جادویی جایگزین آتش قدیمی شده بود و آدمک و کیسه های تمرینی پاره با آدمک های جدید و مستحکم جایگزین شده بودو حتی تعدادی لباس زنانه آنجا دیده میشد!
 تمام مدت دهن ارسلان از تعجب باز بود تا اینکه صدایی آشنا از پشت سرش شنید:
«نظرت چیه؟»
وقتی برگشت آمیسیس را دید، درحالی که موهاش رو به سمت راست سرش بسته بود و یک پیراهن سفید، شلوار پارچه ای مشکی و پوتین های قهوه ای به تن داشت، دستانش را از پشت گرفته بود و گونه هایش کمی سرخ شده بود.
ارسلان پرسید:
«آ-آمیتیس! اینجا چه خبره؟»
آمیتیس در پاسخ با لبخند گفت:
«فکر کردی تنها کسی هستی که دوست داشت به مردم کمک کنه؟»
فک ارسلان باز و بسته میشد بدون اینکه صدایی از دهنش خارج بشه، در آخر با تعجب پرسید:
«از کی میدونی؟»
لبخند آمیتیس پهن تر شد:
«از اولش!»
فک ارسلان باز موند:
«و مامان؟»
 
آمیتیس کمی خندید:
«صد درصد! فکر کردی میتونی چیزی رو از ما مخفی کنی؟»
ارسلان با دست به پیشانیش کوبید:
«منو باش که فکر میکردم هیچکس چیزی نمیدونه.»
آمیتیس دوباره خندید، با حالتی بازیگوش اطراف غار قدم زد و ادامه داد:
«وقتی نبودی فکر کردم فرصت مناسبی هست که بیام اینجا و بعد به این فکر افتادم، حالا که نیستی شاید باید جایگزینت بشم؟» به گوشه غار خیره شد.
ارسلان فورا منظور حرف های آمیتیس رو فهمید، سمتش رفت و گفت:
«دیوانه شدی؟ این خیلی...»
پیش از اونکه حرفش رو کامل کنه آمیتیس با چرخش دستش تیغ هایی از یخ را بینشان ساخت، لبخندش با چهره ای جدی جایگزین شد:
«خطرناکه؟»
با اشاره آمیتیس تمام غار در جامه ای از یخ فرو رفت!
نورا و ارسلان با تعجب به آمیتیس خیره شده بودند:
«آمیتیس... این قدرت رو از کجا آوردی؟»
آمیتیس لبخندی از خود مچکر زد و با یک بشکن تمام یخ ها را خرد و به دانه هایی اندازه شن تبدیل کرد که با وزش باد محو شدند:
«این قدرت خودمه، داداشی!» 

کتاب‌های تصادفی