فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

برابر با بهشت : شیطان سایه

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت اول: پایان همه چیز

آدریوس چند دقیقه‌ای می‌شد که به بیگ بن (ساعت معروف شهر لندن) خیره مانده بود. صدای بوق قایق‌های تفریحی در رود تمز، با سر و صدای خیابان ترکیب شده بود و تقریبا گاه‌ و بی‌گاه، تمرکزش را بهم می‌ریخت. با اینحال، هم‌چنان بی‌توجه به همه‌چیز، با نگاهی خسته و بی‌رمق، به بیگ بن خیره شده بود. سه دقیقه به نیمه‌شب مانده بود، سه دقیقه‌ تا سالگرد سومین سال بی‌خانمان شدنش.....آدریوس زیرلب زمزمه کرد: «حداقل تابستون دوباره شروع شده، دوباره می‌شه هرجایی از خیابون خوابید.»

آدریوس تنها فرزند خانواده‌ای ثروتمند، تا تقریبا سه سال پیش، در یکی از آپارتمان‌های لاکچری خیابان گرینویچ، همراه دوست‌دخترش زندگی بی‌دغدغه‌ای داشت. روزانه شش ساعت در شرکت تجاری پدرش کار می‌کرد و هرماه حقوق بسیار خوبی می‌گرفت. یک رنج روور مشکی هم داشت، که کادوی تولد بیست سالگی‌اش از طرف مادرش بود. و از همه مهم‌تر دوست‌دخترش عاشقش بود....

البته در این دنیا، هرچیز خوبی بالاخره یک‌روز به پایان می‌رسد. سه سال پیش، پدر آدریوس کاملا ناگهانی دچار سکته مغزی شد. البته درابتدا، بغیر از فلج شدن نیمی از صورتش، هیچ مشکل دیگری پیدا نکرده بود و قرار بود طی یک هفته مرخص شود، اما سه روز بعد در بیمارستان سنت جورج، به علت نارسایی مغزی، عمرش به پایان رسید. طبق قانون، آدریوس و مادرش باید تمام دارایی‌های پدرش را به ارث می‌بردند. هرچند در روز خواندن وصیت‌نامه، مادر آدریوس همراه با معاون پدرش، گانزو بوناچی، وارد دفتر وکیل شدند. در آن‌روز کسی که تمام عمر فکر می‌کرد مادرش است، معلوم شد همسر دوم پدرش بوده، و مادر اصلی آدریوس چند ماه پس از تولد او، به علت افسردگی پس از زایمان خودکشی کرده است.

طبق خواسته‌ی پدر آدریوس بعد از ازدواج با ملیندا همسر دومش، تصمیم گرفته بودند تا این موضوع را تا جای ممکن از آدریوس پنهان کنند. این موضوع به شدت او را در بهت و ناباوری فرو برده بود، هرچند قبل از اینکه آدریوس بتواند این موضوع را هضم کند، دوباره، و حتی بیشتر از قبل شوکه شد، این شوک بخاطر حرفهایی بود که مادرخوانده‌اش ناگهان شروع به گفتن کرد. حرف‌هایی که بعد از سه سال هنوز در ذهنش تازه‌اند: « بزار رک باشم باهات آدریوس، مرگ پدرت یکی از بهترین اتفاقاتی بود که می‌تونست برام بیوفته. هرچند که کاش زودتر می‌مرد.... این پنج سال گذشترو من با عشق به گانزو گذروندم....ولی میدونی حیف می‌شد اگر همه چیزو علنی می‌کردم. چون پدرت همه‌چیزو با اون وکیلاش ازم می‌گرفت.»

در آن‌روز آدریوس متوجه شد که ملیندا، از هجده سالگی به‌عنوان پرستار بچه در خانه‌شان کار می‌کرده است. یک سال بعد، یعنی چندین ماه پس از مرگ مادر آدریوس با پدرش ازدواج می‌کند و فقط با یک هدف، ثروت هنگفت خاندان والاس، ثروتی نزدیک به نهصد میلیون پوند.

بعد از شنیدن حرف‌های ملیندا، آدریوس تصمیم گرفته بود پس از بدست گرفتن شرکت و دارایی‌های پدرش، به هر نحوی زندگی ملیندا را سخت کند، و حتی آن سهمی که از دارایی‌های والاس ارث می‌برد را هم، به طریقی از چنگش در بیاورد تا شاید روح پدرش به آرامش برسد. ولی به سرعت از این رویا وارد دنیای بی‌رحم واقعی شد. طبق وصیت‌نامه، آدریوس از ارث کاملا محروم شده بود. چیزی که به هیچ عنوان قبول نمی‌کرد تصمیم پدرش باشد، و بعد از به یاد آوردن حرف‌های پدرش در بیمارستان کاملا مطمعن شد که وصیت‌نامه واقعی نیست. با خودش در آن لحظه فقط به یک چیز فکر می‌کرد: «کاش حرفاشو بیشتر جدی می‌گرفتم» حرف‌هایی که تا قبل از امروز، فکر می‌کرد به علت فشار روانی و مسکن‌ها گفته شده‌اند.

با اینحال، وصیت‌نامه کاملا به نفع ملیندا به پایان نرسید، همانطور که ملیندا از پدر آدریوس سو استفاده کرده بود، گانزو هم ملیندا را به بازی گرفته بود. طبق وصیت‌نامه، ملیندا فقط املاک و دارایی‌های شخصی کلارک والاس را به ارث می‌برد، و تمام املاک، دارایی‌ها و حساب‌های بانکی مربوط به کمپانی والاس، به گانزو بوناچی واگذار شده بود.

بعد از آن‌روز، آدریوس همه‌چیزش را از دست داد. آپارتمان و ماشینش به ملیندا واگذار شد و گانزو هم از کمپانی اخراجش کرد. ملیندا حتی هزینه‌ی مراسم و کفن‌ودفن را هم پرداخت نکرد، تا آدریوس مجبور شود تا آخرین پوندش را به شرکت کفن‌ودفن بدهد و در آخر هشت‌هزار پوند دیگر به شرکت بدهکار شود. البته صاحب شرکت بعد از مطلع شدن از اوضاع، کمی انسانیت به خرج داد و هشت‌هزار پوند را بخشید.

در آنروز آدریوس به تنها کسی که برایش مانده بود رو آورد، یعنی دوست‌دخترش دایانا. ولی دایانا هم آنچنان فرقی با ملیندا نداشت، چون از پشت تلفن به آدریوس گفته بود: «این دوسال همه‌چیز خوب بود آدری، واقعا ازت خوشم میومد....ولی توقع نداری که با یه بازنده تو رابطه بمونم نه؟» در آن‌لحظه آدریوس حتی نتوانست به ادامه‌ی حرف‌های دایانا گوش دهد و مستقیما تلفن را قطع کرده بود.

طی سه سال گذشته، آدریوس چندبار با کمک وکلای تسخیری، سعی کرد به دنبال راهی برای پس گرفتن اموالش برود. اما اموالش را که پس نگرفت هیچ، حتی نتوانست در بدترین نقطه‌ی شهر برای خودش خانه اجاره کند و یا حتی کار پیدا کند، با اینکه به هر کاری رازی بود. البته دلیلش را می‌دانست، گانزو چند نفر را استخدام کرده بود تا آدریوس را زیر نظر داشته باشند و نگذارند جایی استخدام شود و یا حتی خانه‌ اجاره کند. آدریوس سه سال گذشته را به گدایی و زباله‌گردی گذرانده بود.

آدریوس همچنان از راه دور به عقربه‌های بیگ بن خیره بود، دو دقیقه به نیمه شب. حرف‌های پدرش را دوباره مرور کرد: «شرمنده پسر، همیشه فکر می‌کردم خیلی باهوشم و هیچ‌کس نمی‌تونه دورم بزنه، خیلی دیر فهمیدم که همه چیز از دست رفته. ازم متنفر باش اشکالی نداره، کاملا حق داری، ولی نابود نشو....لطفا، هرجور شده دوباره بلندشو....نشون بده اگه یه والاسو بزنن زمین....والاس بعدی صد نسلشونو زمین میزنه....لعنت به این حماقت....ببخشید پسر...» هرکس دیگری با شنیدن ناگهانی این حرفها، آن‌هم بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای کاملا گیج می‌شود و نزدیک‌ترین توجیه ممکن را برای درک موضوع قبول می‌کند. و در آن لحظه بهترین توجیه برای آن حرف‌ها، آسیب مغزی، روانی و مسکن‌های شدید بود. آدریوس با پوزخند آهی کشید و با لحن تمسخر آمیز زمزمه کرد: «صد نسلشونو بزنم زمین؟ هه...من زمین نخوردم بابا، زیر زمین دفن شدم...»

کنار آدریوس دو جوان در حال صحبت کردن بودند و از لحجه‌شان مشخص بود که اهل لیورپول‌اند. هردو تقریبا هم سن هم به نظر می‌آمدند، حدودا بیست ساله، سه سال کوچک‌تر از آدریوس.

پسر اول که عینکی کائوچویی به چشم داشت با جدیت به دوستش می‌گفت: «....که جدی میگم چند هفتست که اوضاع زمین به‌هم ریخته، دنیا پر شده از حوادث طبیعی، زلزله، طوفان، سیل.... حتی سه‌شب پیش تو هند بدترین بارون تاریخ ثبت شده...»

دوستش که موهایش را از جلوی چشمانش کنار می‌زد با حالتی متعجب گفت:«بعنی چی بدترین بارون تاریخ؟ بارون بارونه دیگه شدید که باشه می‌شه طوفان...»

پسر عینکی با پوزخند جواب داد: «تو چی حالیته آخه؟ جز دید زدن دخترا، استفاده‌ی دیگه‌ام از اینترنت می‌کنی؟ بارون دیشب تو هند بعنوان بدترین بارون ثبت شد، چون کوچیک‌ترین قطره‌ی بارون اندازه‌ی یه توپ پینگ‌پونگ بوده و بزرگ‌ترینش اندازه‌ی توپ بسکتبال.....»

پسر مو بلند شروع به خندیدن کرد و بعد از چند ثانیه با حالتی شاکی گفت: «شاید اندازه‌ی تو درگیر اینجور چیزا نباشم دی‌دی، ولی چقدر منو احمق فرض کردی؟ قطره‌ی بارون اندازه‌ی توپ بسکتبال؟ میخوای دروغ بگی یه چیزی بگو که آدم بتونه باور کنه...» و شروع به تکان دادن سرش کرد.

پسر عینکی بااینحال کاملا جدی بود و همچنان پوزخند میزد. بدون هیچ جوابی تلفن‌همراهش را از جیب پشتی شلوارش بیرون آورد و شروع به سرچ کردن کرد و بعد از چند دقیقه، صفحه‌نمایش تلفن را به طرف دوستش گرفت: «حرف منو باور نکن....ولی دی‌بی‌سی چی؟ یه شبکه خبری کاملا معتبره دیگه....قطعا نمیاد خودشو با همچین خبر دروغی مسخره کنه؟ یا می‌کنه؟...رو ویدیو کلیک کن خودت ببین....»

پسر مو بلند با کمی تعجب و سپس شک به صفحه نمایش خیره ماند، انگار سعی می‌کرد بفهمد که واقعا دوستش وارد وبسایت دی‌بی‌سی شده است یا نه. در نهایت انگشتش را بر روی ویدیو زد و ویدیو شروع به پخش شدن کرد. صدای خبرنگار پخش شد. هرچند که به زبان هندی حرف میزد ولی از استرس صدایش، رعد و برق‌های بسیار ترسناک و صدای جیغ و فریاد مردم در پس زمینه، معلوم بود که اتفاقی جدی را گزارش می‌کند. دوربین از خبرنگار به طرف خیابان شروع به چرخیدن کرد، بادهای شدید که به شدت درختان و حتی ماشین‌ها را تکان می‌داد در ویدیو دیده می‌شد، ولی فقط همین، خبری از باران نبود و فقط خبرنگار در حال توضیح دادن چیزی به زبان هندی بود. انگار خود خبرنگار هم از باران بی‌خبر است. تا اینکه در یک لحظه همه چیز تغییر کرد، وزش باد شدت گرفت، رعد و برق بدون مکث می‌غرید و آسمان شب را کاملا روشن کرد و در نهایت قطرات باران سرازیر شدند.

در ابتدا قطره‌های باران تقریبا اندازه توپ پینگ‌پونگ بودند، و می‌شد صدای برخردشان با ماشین‌ها و یا حتی صدای خرد شدن شیشه‌ها را شنید. ولی آرام‌آرام قطرات باران شروع به بزرگ‌تر شدن کردند، طوری که واقعا به اندازه‌ی یک توپ بسکتبال شدند. باران با چنان شدت زیادی می‌بارید که در ویدیو هیچ چیز بیش از فاصله‌ی یک متری دوربین، دیده نمی‌شد. ولی صدای خرد شدن ماشین‌ها و جیِغ و فریاد مردم کاملا شفاف بود، حتی خبرنگار هم شروع به فریاد زدن کرده بود، فیلمبردار که در ساختمان بود و از پنجره فیلمبرداری می‌کرد، دستانش می‌لرزید که باعث شده بود فیلم به خوبی ضبط نشود و تصویر بیشتر اوقات مات بود. با اینکه صدای رعد و برق و باران بسیار بلند بود، هنوز صدای خورد شدن ماشین‌ها و حتی گاهی ریزش ساختمان‌های ضعیف‌تر شنیده می‌شد.

آدریوس که حواسش پرت دو پسر کنارش و صداهایی که از ویدیو پخش می‌شد شده بود، دوباره به بیگ بن نگاه کرد. دوازده دقیقه بعد از نیمه شب بود، سری تکان داد و در جهت مخالف دو پسر شروع به حرکت کرد و با خود گفت: «بارون اندازه‌ی توپ بسکتبال، اگه تگرگ بود چی می‌شد؟!...هههه...» و همینطور که راه می‌رفت لبخند کم رنگی زد.

دقیقا یک دقیقه‌ی بعد، یعنی سیزده دقیقه بعداز نیمه شب، همانطور که آرام‌آرام راه می‌رفت و کفی پاره‌ی کفشش بر روی زمین کشیده می‌شد، کادری سفید رنگ جلوی دیدش ظاهر شد. کادر مستطیل، افقی و کاملا سفید بود، و در میانش متنی آبی‌رنگ نوشته شده بود. آدریوس کاملا یکه خورد ولی قبل از اینکه بتواند واقعی یا غیر واقعی بودن کادر روبرویش را بسنجد، دردی شدید تمام سرش را پر کرد و شروع به پخش شدن در تمام بدنش کرد. درد چنان شدید بود که آدریوس بدون اینکه بداند شروع به فریاد زدن کرد، بر روی زمین افتاد و با تمام توانش شروع به دست‌وپا زدن کرد.

کمی عقب‌تر از آدریوس، آن دو پسری که در‌حال بحث برسر اتفاقات عجیب روزهای گذشته بودند هم به وضعیت آدریوس دچار شده بودند، ولی انگار پسر مو بلند وضعییت بدتری داشت، چون فریاد‌هایش اصلا شبیه ناله و فریاد یک انسان نبود. با هر فریاد انگار گلویش خراش بر‌می‌داشت و تارهای صوتی‌اش پاره می‌شد. چشم‌ها، گوش‌ها، بینی و دهانش شروع به خونریزی کردند و دستانش شروع به چنگ انداختن بر صورتش کردند.

کمی بالاتر و از نمایی کلی‌تر، انگار تمام لندن دیوانه شده بود، ماشین‌ها و به‌طور کل تمام وسایل نقلیه‌ی درحال حرکت، از مسیر خارج شدند و به یکدیگر، ساختمان‌ها و یا مردم برخورد می‌کردند. مردم فریاد می‌زدند، بر روی زمین می‌افتادند و ناله و تشنج می‌کردند.

انگار دنیا به آخر رسیده بود و بالاخره خدایان برای تسویه حساب، عذابشان را بر مردم فانی نازل کرده‌ بودند.

کتاب‌های تصادفی