برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت دوم: شعلهی زندگی
درد شدید به پایان رسید. آدریوس همانطور که به پشت بر روی زمین دراز کشیده بود، به آرامی چشمانش را باز کرد. هنوز همه جا و همه چیز تار و مبهم بود، ولی کادر سفید و متن آبیرنگش، کاملا شفاف و خوانا روبرویش قرار داشت. آدریوس همانطور گیج و منگ، از روی زمین بلند شد. در فاصلهی تقریبا سی سانتیمتریاش یک ماشین، به فنس کنار رودخانه کوبیده بود. در آن لحظه فقط یک چیز بود که به آن فکر میکرد: «چند سانت اینورترو خلاص...»
صداها هنوز برایش مبهم بودند و گوشهایش کمی زنگ میزدند. ولی صدایی شبیه نالهی یک هیولا، یا چیزی شبیه به آن هنوز قابل شنیدن بود. با کمی توجه، آدریوس متوجه شد که صدا از درون ماشین میآید. چندبار چشمانش را باز و بسته کرد تا شاید محیط را بهتر ببیند که نتیجه هم داشت و باعث شد در جایش خشکش بزند، نه از ترس بلکه از روی تعجب....
درون ماشین، موجودی شبیه به زامبیهای فیلمهای ترسناک، درحال تقلا کردن برای رهایی از شر کمربند ایمنی بود. دائما ناله میکرد و جیغ میکشید و به آدریوس چشم غره میرفت، در آن لحظه معلوم شد که دلیل تقلا، ناله و جیغ زدن های موجود زامبی شکل، فقط بخاطر عدم دسترسی به آدریوس است. طوری که انگار هیچ چیز بهجز خوردن آدریوس برایش ارزش ندارد.
بعد از دیدن زامبی، آدریوس بالاخره توجهش را جلب کادر روبرویش کرد، درون کادر با رنگ آبی نوشته شده بود:
{آکاشیک رکورد با موفقیت به سیارهی شما متصل شد. برای مشاهدهی پنجرهی وضعیت کافیست به آن فکر کنید. پنجرهی وضعییت اولینبار بعنوان تست باز میشود}
«آکاشیک رکورد؟!پنجرهی وضعییت؟!!» آدریوس با تعجب با خودش حرف زد، و سپس شروع به خواندن کادر سفید رنگ بعدی، که برایش باز شده بود کرد.
{نام : آدریوس والاس
لول : ۰
نژاد : انسان
شغل : هیچ
لقب : هیچ
تخصص : هیچ
امتیاز وضعیت : ۰
----------
| قدرت : ۱۰ / سرعت : ۹ / استقامت : ۱۰ / مقاومت : ۹ / هوش : ۱۱ / حواس : ۸ / مانا : ۱۰۸ / جادو : ۱۰۸ / سلامتی : ۱۰ |
-----------
مهارت فعال : هیچ
مهارت منفعل : هیچ }
بعد از خواندن پنجرهی وضعییت بغیر از تعجب، آدریوس کمی اطلاعات درون کادر را تحسین کرد. چون براساس اطلاعاتی که از بدن خودش داشت، دقت اطلاعات کاملا قابل قبول بود. طبق رسم خانوادگی هر مرد از خاندان والاس، باید دانش و مهارت کافی در هنرهای رزمی و دفاع شخصی داشته باشد و همینطور، همیشه بدنش را تا حد ممکن قوی نگهدارد. پدرش همیشه میگفت: «یک مرد باید قدرت و مهارت لازم برای دفاع از خانواده، غرور و شرفش را داشته باشه.» بعد از بیخانمان شدن هم آدریوس دست از تمرینهای معمولی، برای روی فرم و قدرتمند نگه داشتن بدنش برنداشته بود. چون بعنوان یک بیخانمان، برای تحمل شرایط سخت خیابان به یک بدن قوی نیاز داشت، و همچنین بدن قوی و سلامتیاش تنها چیزی بود که برایش مانده بود.
« مانا؟؟ جادو؟!!! » ولی چشمانش بر روی کلمات مانا و جادو ثابت ماند، آدریوس کاملا مطمئن بود که نه خودش تابحال به جادو یا مانا دسترسی داشته است، و نه حتی همچین قدرت و انرژیای درون سیارهی زمین تابحال کشف شده است. تنها اطلاعات آدریوس از جادو و مانا، همان چیزهایی بود که از فیلمها و کتابها یاد گرفته بود. ولی انگار در حال حاظر به هر دوی مانا و جادو دسترسی داشت. و این بخاطر کلمات نوشته شده درون پنجرهی وضعییت نبود، به این خاطر بود که میتوانست نوعی انرژی خاص را در سینهاش حس کند. نوعی احساس گرم خفیف و آرامش بخش.....
مانا و جادو را موقتا در پشت ذهنش نگهداشت و اطرافش را از نظر گذراند، محیط اطرافش در یک کلمه خود آخرالزمان بود. مردم درحال دویدن، جیغ کشیدن و کمک خواستن بودند و از موجوداتی شبیه به زامبی فرار میکردند. سمت چپش، انگار راننده ماشینی که چند سانتی متر با کشتنش فاصله داشت، واقعا تبدیل به یکی از همان زامبیها شده بود، و همزمان که ناله و فریادهای عجیبی سر میداد، پشت کمربند ایمنی گیر کرده بود. آدریوس مطمئن بود که تنها چیزی که درحال حاظر زامبی به آن فکر میکند، پریدن بر روی آدریوس و خوردن بدنش است.
در سمت راست آدریوس و در فاصلهی سی تا چهل متری، پسر مو بلند در حال گاز زدن و خوردن صورت دوست عینکیاش دیدی بود. پسر عینکی جیغ میکشید و از آدریوس درخواست کمک میکرد و همزمان سعی میکرد از دوست زامبیاش دور شود. ولی در دید آدریوس، پسر دیگر نیازی به کمک نداشت، چون اگر واقعا زامبیها با یک خراش میتوانستند یک انسان سالم را به زامبی تبدیل کنند، دیدی خودش هم به زودی تبدیل به زامبی میشد که یعنی، کارش از نجات پیدا کردن گذشته بود.
ناگهان صدای واقواق سگ توجهاش را جلب کرد، و نگاهش دوباره به سمت خیابان برگشت. یک سگ گلدن رتریور، همان سگهای طلایی مهربان و باهوش، در حال دویدن به سمتـ.... نه، در حال حمله به طرفش بود. همه چیز درمورد سگ متفاوت بهنظر میرسید، هیکلش بزرگتر از همنژادهایش بود و مشخص بود که به قصد کشتن، و در نهایت خوردن بدنش به سمتش میدود.
آدریوس بهسرعت اطرافش را چک کرد و یکی از آن تابلوهای راهنمایی راهراه آبی و کوچک کنار خیابان را پیدا کرد که ماشین کنارش قبل از برخرد به فنسهای کنار رودخانه، آنرا از پایه کنده بود. آدریوس تابلوی حدودا یک و نیم متری را مانند تبر در دستش گرفت و موفق شد قبل از رسیدن آروارهی سگ به گردنش، لبهی قسمت پهن تابلو را، به شکل عمودی به گردن سگ بکوبد.
این ضربه سگ را تقریبا یک متر به سمت راست آدریوس پرتاب کرد و بر زمین کوبید. آدریوس در آن لحظه بیکار نماند، قسمت پهن تابلو را دو دستی گرفت و با تمام قدرت، نوک میلهی تابلو که در اثر کنده شدن کمی تیز شده بود را، در سر سگ فرو کرد. خون با فشار بر صورت و لباسهای کهنه و کثیفش پاشید. در آن لحظه نفس کشیدن برایش سخت و دهانش شروع به تلخ شدن کرد. بوی خون باعث شد دلش به هم بریزد و بعد از حالت تهوعی شدید، تمام غذای کم و آب زیادی را که برای جلوگیری از گرسنگی در طول روز خورده بود، بالا آورد.
مهارت مبارزه و دفاع از خودش را داشت و میتوانست در لحظات حساس به خوبی تصمیم بگیرد، ولی اولین بار بود که جان یک موجود زنده را میگرفت، البته اگر حشرات را حساب نکنیم.
با تمام وجود فریاد زد : «خدا لعنتش کنـــــــــــــــه........»
در همان زمان کادری دیگر برای آدریوس باز شده بود و باعث شد کنجکاوی بر عصبانیتش غلبه کرده و کمی آرام شود.
{شما *شعلهی زندگی* سگ نیش خنجری لول ۶ را جذب کردید. ۳+ سرعت، ۲+ قدرت، ۲+ حواس}
{تبریک! با موفقیت به لول ۱ ارتقا پیدا کردید.}
{ شما ۳+ امتیاز وضعیت بدست آوردید.}
بعد از خواندن پیام درون کادر اول، کادر دوم و سوم ظاهر شدند. طبق متن درون کادر و پنجرهی وضعیت که از قبل برایش باز شده بود، انگار همه چیز شبیه به بازیهای کامپیوتری آنلاین شده بود و از این به بعد باید شبیه به شخصیتهای بازی شروع به لولآپ میکرد. همه چیز خنده دار بود و برای ثانیهای شک کرد که شاید دارد خواب میبیند. ولی نه.....همه چیز طبیعی تر و واقعیتر از خواب بود و درد و حالت تهوعی که داشت آدریوس را مطمعن میکرد که صددرصد بیدار است.
ناگهان بالای جنازهی خونآلود سگ، کریستالی لوزی شکل و به رنگ بنفش تیره شناور و معلق شد، چیزی شبیه به بخار یا دود و همرنگ کریستال، از آن ساطع میشد. آدریوس به کریستال نزدیکتر شد، نمادی عجیب و باستانی و یا شاید نوعی حروف رونی و به رنگ طلایی بر روی کریستال حکاکی شده بود. آدریوس دست دراز کرد و کریستال را گرفت و لحظهای که با خودش فکر کرد که کریستال چه چیزی میتواند باشد، کادر سفید دیگری روبرویش ظاهر شد.
{ارباب ســــایــه (مهارت فعال سطح پایه) لول ۹ : مهارت فعال ارباب سایه سطح پایه، به شما توانایی کنترل و دستکاری سایهی خود و سایهی حریفتان را تا حد محدودی میدهد. قدرت این مهارت رابطهای مستقیم با مانای استفاده شده، میزان جادو، تخیل و هوش شما دارد.}
بعد از خواندن متن درون کادر، ناگهان کادری دیگر، به رنگ آبی کمرنگ بر روی کادر سفید باز شد.
{پنجرهی آموزشی:
برای یادگیری یک کریستالهای مهارت و یا بدست آوردن محتویات کریستالهای گنجینه، پس از در دست گرفتن آن، کافیست کمی از مانای خود را دورن کریستال بریزید.
توجه! پنجرههای آموزشی برای هر فرد فقط یکبار باز میشوند و امکان چک کردن دوبارهی آنها وجود ندارد.}
پس از چند ثانیه کادر آبیکمرنگ بسته شد. آدریوس نیز پنجرهی اطلاعات کریستال مهارت را بست. هنوز ارتباط گرفتن با کادرهای مختلف برایش کمی سخت بود و وضعیت آخرالزمان گونهی اطرافش، فقط او را گیجتر میکرد.
آدریوس همانطور که کریستال را در دست گرفته بود اطرافش را چک کرد، بغیر از دو پسر قبلی، که در حال حاظر هر دو زامبی شده بودند و به سمتش با سرعتی آرام درحال حرکت بودند و زامبی گیر افتاده درون ماشین کنارش، خطر دیگری نزدیکش نبود. آدریوس کریستال مهارت را درون تنها جیب سالم شلوار جینش فرو کرد، تابلوی راهنمایی را از سر سگ بیرون کشید و به سمت دو زامبی که از سمت راست نزدیکش میشدند به راه افتاد. مجبور بود به طرف آن دو زامبی برود چون طرف دیگرش، او را به قسمتهای شلوغتر شهر میرساند. و منطقش میگفت که مکانهای شلوغتر زامبی بیشتری دارند.
دوباره تابلو را مانند تبر در دست گرفت و شروع به دویدن کرد. از نیروی حرکتی و وزن بدنش برای زدن یک لگد مستقیم به سینهی زامبی سمت راست یا همان پسر مو بلند استفاده کرد، و زامبی را تقریبا یک متر به عقب پرتاب کرد. دوباره با استفاده از نیروی حرکتی لگد، شروع به چرخیدن در جهت مخالف زامبی دیگر کرد و پس یک چرخش صد و هشتاد درجهای، لبهی قسمت پهن تابلو را با تمام قدرتی که داشت، به صورت نیمه خورده شدهی زامبی کوبید. این ضربه مستقیما باعث له شدن سر زامبی و مرگش شد.
{شما *شعلهی زندگی* زامبی لول ۰ را جذب کردید. ۱+ اسقامت}
آدریوس به سرعت کادر باز شده را بست و خود را به زامبی دیگر که در حال تقلا برای بلند شدن بود رساند و با همان روشی که سگ را کشته بود، میلهی تابلو را در سر زامبی فرو کرد.
{شما *شعلهی زندگی* زامبی لول ۱ را جذب کردید. ۱+ قدرت، ۱+ استقامت.}
===============================
{نام : آدریوس والاس
لول : ۱
نژاد : انسان
شغل : هیچ
لقب : هیچ
تخصص : هیچ
امتیاز وضعیت : ۳
----------
| قدرت : ۱۳ / سرعت : ۱۲ / استقامت : ۱۰ / مقاومت : ۹ / هوش : ۱۱ / حواس : ۱۰ / مانا : ۱۰۸ / جادو : ۱۰۸ / سلامتی : ۱۰ |
-----------
مهارت فعال : هیچ
مهارت منفعل : هیچ}
==============================
کتابهای تصادفی

