برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت سوم : کمک
بعد از کشتن دو پسری که کمی قبل در فاصلهی یک متری، به بحثشان گوش داده بود، احساس عجیبی پیدا کرد. احساس تهوع و تلخی دهانش بیشتر شد، و حتی کمی احساس پشیمانی میکرد. با اینحال صدایی دیگر دائما در سرش تکرار میکرد که او فقط از زندگیاش دفاع کرده است.
با صورتی متاسف و شرمنده، پشتش را به دو جنازهای که کشته بود کرد و به راه افتاد. باید خودش را به یک مکان امن میرساند، تا بتواند در آرامش به وضعیتی که در آن قرار داشت فکر کند. در طی مسیر با سه زامبی دیگر برخورد کرد، یک زامبی زن و دو زامبی مرد. دو زامبی مرد، اطراف دهانشان خونی بود و زامبی زن، سمت راست گردنش و روی بازوی چپش ردی از گاز گرفتی عمیق و خونریزی شدید دیده میشد. مشخصا زن را دو مرد کنارش به زامبی تبدیل کرده بودند.
آدریوس با دیدن سه زامبی روبرویش، کمی ترسید و به وضوح میتوانست شدت گرفتن ضربان قلب و ترشح آدرنالین درون خونش را حس کند. او دو زامبی قبلی را در حالتی که شوکه و گیج بود کشته بود و در آن زمان این چنین احساس ترس نکرده بود. هرچند در حال حاظر که ذهنش با شرایط کمی وقف پیدا کرده بود و کمی فرصت فکر کردن داشت، انگار که ترس همراه با جریان خون در تمام بدنش پخش میشد.
به ترکیب حرکت زامبیها به طرفش با دقت نگاه کرد، زامبی زن دو یا سه قدم عقبتر از دو زامبی دیگر حرکت میکرد، طبق آموزشهایی که در کلاسهای دفاع شخصی دیده بود، باید اول به دوترین حریف حمله میکرد. از این طریق هم ترکیب دشمن را بههم میریخت و هم شرایط را به نفع خودش تغییر میداد.
«حداقل مثل لاکپشت راه میرن و خیلی کندن» زیر لب زمزمه کرد.
تابلو را دوباره مانند تبر در دست گرفت و با تمام توانش شروع به دویدن به طرف زن زامبی کرد. افزایش میزان سرعت و قدرتش باعث شد تا به سمت جلو پرتاب شود، و خیلی سریعتر از چیزی که تصورش را میکرد به دو زامبی مرد برسد. برای رسیدن به زامبی زن باید از فاصلهی بین دو زامبی دیگر رد میشد و به همین دلیل به هیچ عنوان سرعتش را کم نکرد که باعث شد شانههایش به زامبیها کوبیده شود.
دو زامبی بر روی زمین پرت شدند، طوری که انگار یک بازیکن راگبی، خودش را به یک فرد عادی کوبیده باشد. برخورد حتی ذرهای هم سرعت آدریوس را کم نکرد و ثانیهای بعد، آدریوس لبهی کند تابلو را با تمام قدرتش که به تازگی افزایش پیدا کرده بود، به گردن زامبی کوبید. صدای خورد شدن استخوان با آنهم حواس تقویت شدهاش، برایش کاملا بلند و واضح بود. ضربه باعث شد تا نالهای ضعیف از دهان زامبی خارج شود و ثانیهای بعد مثل یک تکه گوشت بر روی زمین بیافتد.
ضربهی قدرتمند آدریوس گردن زامبی را شکسته و باعث شده بود تا نخاعش قطع شود، که این وضعیت بی حرکتش را توجیه میکرد، تنها کاری که از زامبی برمیآمد چشم غره رفتن و جیغ کشیدن به طرف آدریوسی بود که با قدم های سریع به طرف زامبی دیگر میرفت.
اینبار آدریوس از تابلو استفاده نکرد، لگدی به پشت زامبی که با سرعت کندش در حال تلاش برای بلند شدن بود زد، ضربه زامبی را دوباره بر زمین کوبید. سپس آدریوس زانوهاش را کمی خم کرد و با تمام قدرت بر روی کمر زامبی پرید و باعث شد دوباره صدای خورد شدن استخوان را بشنود. جدا از ترس و استرس، از قدرتی که به دست آورده بود لذت میبرد، و حتی شاید کمی احساس غرور میکرد.
با خورد شدن استخوانهای کمرش، زامبی دوم هم توانایی حرکتش را از دست داد ولی وضعیتش بهتر از زامبی اول بود، چون هنوز دستانش توانایی حرکت داشتند و سعی میکرد تا خودش را به طرف آدریوس که در حال حرکت به سمت زامبی دیگر بود بکشد. زامبی سوم بلاخره موفق شده بود تا دوباره سرپا شود، ولی قبلی از اینکه بتواند اولین قدم را به سمت آدریوس بردارد، آدریوس روبرویش ایستاد و میلهی نوک نیز تابلو را از زیر فک، در سر زامبی فرو کرد.
{شما *شعلهی زندگی* زامبی لول ۱ را جذب کردید. ۱+ قدرت}
{تبریک! با موفقیت به لول ۲ ارتقا پیدا کردید.}
{شما ۳+ امتیاز وضعیت دریافت کردید.}
آدریوس پیامها را نادیده گرفت و میلهی تابلو را از سر زامبی بیرون کشید و با لگدی زامبی مرده را بر زمین انداخت. بیتوجه به زامبی دیگر که پشت سرش خودش را بر روی زمین میکشید، به سمت زامبی زن رفت و میله را در سرش فرو کرد.
{شما *شعلهی زندگی* زامبی لول ۰ را جذب کردید.}
دوباره پیام را نادیده گرفت و به سمت زامبی آخر برگشت. لگدی به سر زامبی کوبید که باعث شد زامبی دوباره بیشتر از یک متر پرتاب شود و به پشت بر روی زمین بیافتد. این حس قدرت واقعا برایش لذت بخش بود، انگار دوباره کنترل بر روی زندگیاش را بدست آورده بود و دیگر آن بیخانمان بیارزش و بازنده نبود. دوباره به زامبی، که در وضعیتی اسفبار بر روی زمین تقلا میکرد، نزدیک شد. در اثر لگد آخر، زامبی چشم چپش را از دست داده بود، و از بینی و دهانش خون سرازیر بود. آدریوس بالای سر زامبی ایستاد و بعد از کمی مکث، ناگهان و با تمام قدرت پایش را بر سر زامبی کوبید.
بر خلاف انتظار سر زامبی زیر پایش له نشد، لگد فقط باعث شکستن فکش شده بود. آدریوس چندبار دیگر پایش را بر سر زامبی کوبید و پس از اینکه متوجه شد قدرتش را دستبالا گرفته است، میلهی تابلو را همانطور که به تمسخر برای خودش سر تکان میداد، در سر زامبی فرو کرد.
{شما *شعلهی زندگی* زامبی لول ۰ را جذب کردید.}
از خودش کمی ناامید شده بود، از اینکه خودش را در احساس قدرت و آزادی گم کرده بود متنفر بود. اطرافش را نگاه کرد، نزدیکترین زامبی حداقل صد متر دورتر بود، ولی اگر چند زامبی دیگر نزدیکش بودند چه؟ با این وضعیت رقت انگیزش که خودش را در چنین قدرت کمی گم کرده بود، چه بلایی سرش میآمد؟....
البته کمی هم حق داشت، بعد از مدتها دوباره احساس میکرد که ضعیف و بیعرضه نیست، بعد از مدتها کمی کنترل بر روی وضعیتش بدست آورده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را آرام کند، در این وضعیت نیاز داشت تا جای ممکن ذهنش آرام و هوشیار باشد.
بعد از کمی فکر تصمیم گرفت قبل از پیدا کردن یک سرپناه برای شب، زامبیهای بیشتری شکار کند. چون مشخص بود که کشتن زامبیها و موجودات دیگر مثل سگی که در ابتدا کشته بود، فقط جانش را نجات نمیدهد، بلکه قدرتش را هم بیشتر میکند و حتی اگر خوششانس باشد میتواند یک یا چند کریستال دیگر بدست بیاورد.
آدریوس تصمیمش را گرفت و دو ساعت کامل را به شکار زامبیها و هر موجود دیگری غیر از انسانها اختصاص داد. طی این دو ساعت، آدریوس هجده زامبی شکار کرد که در میانشان دو زامبی لول پنج وجود داشت، در نهایت شکار باعث شد تا آدریوس از لول۲ به لول۵ برسد و همچنین از دو زامبی لول۵، ۲+ امتیاز اضافهی قدرت و ۲+ امتیاز اضافهی استقامت بدست آورد، بعلاوهی یک سنگ کریستال گنجینه.
در این دو ساعت شکار مداوم، متوجه شد استقامتی که طی مبارزه با زامبیها از دست میدهد، با هربار لولآپ دوباره کامل میشود و این باعث شد تا کاملا از نظر فیزیکی سرحال و پرانرژی باشد. در این مدت چندبار وسوسه شد تا کریستال مهارتی که بدست آورده بود را یاد بگیرد و در مبارزهاش با زامبیها استفاده کند، ولی هربار جلوی خودش را میگرفت. تصمیم گرفته بود برای یادگیری کریستال مهارت اول یک مکان امن پیدا کند، چون مطمئن نبود بعداز یاد گرفتن مهارت چه اتفاقی میافتد.
همانطور که شرایط را در ذهنش میسنجید، و به این فکر میکرد که چرا طی دو ساعت گذشته با هیچ انسان زندهای برخورد نکردهاست، صدای فریاد دختر بچهای به گوشش رسید:
«توروخدا ولمون کن....ما که باهات کاری نداشتیم.....چرا بابامو خوردی.....»
بعد از گفتن این حرفها صاحب صدا با صدایی بلند شروع به گریه کرد. برای آدریوس مثل روز روشن بود که صاحب صدا یک دختر بچهی چهار یا پنج ساله است که از موجودی غیر انسان فرار میکند. به همین دلیل پیش از اینکه بیشتر به موضوع فکر کند، با تمام ۱۲ امتیاز سرعتش شروع به دویدن به طرف صدا کرد.
تقریبا بعد از هفتاد یا هشتاد متر با تمام سرعت دویدن، به یک زن که دختر کوچکش را بغل گرفته بود و دختر نوجوان دیگری که بدنبالشان در حال دویدن بود رسید. پشت سرشان، در فاصلهی چهار تا پنج متری، گربهای سفید و پشمالو تعقیبشان میکرد. گربه تقریبا دو برابر یک سگ ژرمن بود، چشمان زردش انگار از خودشان نور ساطع میکردند. رگههایی از برق، مانند مارهایی کوچک و زرد رنگ اطراف بدن گربه پخش و در حال حرکت بودند، همچنین دیگر خبری از صدای میو که همهی گربهها از خودشان در میآورند نبود، و عملا گربه مثل یک شیر با حالتی تهدید آمیز غرش میکرد.
گربه با تعادل و سرعتی خارقالعاده از نقطهای به نقطهی دیگر میپرید، ولی دائما فاصلهاش را با زن و دو دختر حفظ میکرد. انگار فعلا قصد شکارشان را نداشت و در حال بازی با طعمهاش باد و از جیغ و فریادی که از ترس میکشیدند لذت میبرد.
آدریوس شرایط را آنالیز کرد: «از نحوهی حرکت کردنش مشخصه که تواناییاش روی سرعت تمرکز داره، و اون رگههای برق، قطعا مهارتیه که بدست آورده....ولی چجوری؟!»
آدریوس دوباره شروع به دویدن کرد و خودش را به بین زن و دخترهایش و گربه قرار داد. همانطور که تابلو را مثل تبر در دستش محکمتر میگرفت، به گربه که دیگر حرکت نمیکرد خیره شد. آدریوس به لول۵ رسیده بود و با پنج بار لولآپ مشخصا از تقریبا سه ساعت پیش که دنیا شروع به دیوانه شدن کرده بود، بسیار قویتر شده بود. هرچند هنوز پنجرهی وضعیتش را چک نکرده بود، ولی حدس میزد حدودا چهارده امتیاز قدرت و دوازده امتیاز سرعت داشته باشد. بااینحال بنظر میرسید که گربه، لولی بالاتر از سگی که کشته بود داشته باشد و این مبارزه را سخت میکرد. از طرفی، ضعف اصلی آدریوس نسبت به گربه، سلاحش بود. بر عکس آدریوس که از یک تابلوی راهنمایی استفاده میکرد که طی مبارزات اخیرش داغون شده بود، پنجهها و دندانهای گربه سلاحهای مادرزادیاش بودند و قطعا بعد از بارها لولآپ، قدرتمندتر هم شده بودند.
آدریوس از مکث گربه استفاده و پنجرهی وضعیتش را باز کرد.
{----------
نام : آدریوس والاس
لول : ۵
شغل : هیچ
لقب : هیچ
تخصص : هیچ
امتیاز وضعیت : ۱۵
----------
قدرت : ۱۵ / سرعت : ۱۲ / استقامت : ۱۲ / مقاومت : ۹ / هوش : ۱۱ / حواس : ۱۰ / مانا :۱۰۸ / جادو : ۱۰۸ / سلامتی : ۱۰
----------
مهارت فعال : هیچ
مهارت منفعل : هیچ
----------}
بعد از چک کردن آمار وضعیتش، تصمیم گرفت از پانزده امتیاز وضعیتش، پنج امتیاز را به قدرت و ده امتیاز دیگر را به سرعت اختصاص دهد. بعد از تخصیص امتیازها، آدریوس در لحظه افزایش قدرت و سرعت را در بدنش حس کرد. انرژی تمام بدنش را پر کرده بود و احساس میکرد سبکتر و منعطفتر شده است.
انگار که گربه هم تغییر را در آدریوس حس کرده بود، چون ناگهان تصمیم به حمله گرفت. گربه با سرعتی فوقالعاده به طرف آدریوس حملهور شد طوری که دنبال کردنش با چشم واقعا سخت شد و فقط به لطف رگههای زرد رنگ برق بود که تشخیصش راحتتر میشد. البته آدریوس هم کم نیاورد و بیست و دو واحد سرعتش را در لحظه آزاد کرد که باعث شد، مثل گلوله به سمت گربه شلیک شود و آسفالت زیر پایش ترک بخورد.
هردو در یک ثانیه، فاصلهی بینشان را طی کردند. گربه بعد از غرشی بلند دهانش را باز کرد تا دندانهای تیز و ارهایاش را وارد شانهی آدریوس کرده و دستش را از شانه بکند.
کتابهای تصادفی

