برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت چهارم: منطق سرد
گربه واقعا سریع بود، ولی این سرعت خودش بود که آدریوس را شوکه کرد. طبق مقیاس پنجرهی وضعیت، آمار وضعیت یک انسان سالم قبل از تغییرات دنیا، باید چیزی بین هشت تا ده باشد. پس طبق امتیاز سرعت فعلیاش، آدریوس چیزی بیشتر از دو برابر سریعتر از یک انسان سالم شده بود، حتی شاید سریعتر از یک دوندهی المپیک.
لحظهای که آدریوس و گربه روبروی یکدیگر رسیدند، دهان گربه کاملا باز و به سمت شانهاش نشانه رفته بود. البته آدریوس نقشهی خودش را داشت و به سرعت به سمت راست خم شد، و همزمان که شانهاش را از آروارهی گربه دور میکرد با تمام قدرت تابلو را به صورت گربه کوبید.
همانطور که آدریوس در اثر قدرت ضربهاش بر روی پاهایش به عقب سر میخورد و از گربه دور میشد، گربه نیز در اثر ضربه کمی به سمت چپ خم شد و خرخر کوتاهی کرد. آدریوس مطمئن بود که قدرت ضربهاش برای آسیب زدن به گربه از کافی هم بیشتر بوده است، ولی سلاح لعنتیاش بیش از حد بدرد نخور بود. به سلاحش نگاهی انداخت، تابلو کاملا رو به عقب خم شده بود و ظاهری شبیه به کجبیل به خودش گرفته بود. البته کج بیلی یک و نیم متری....
بدون تلف کردن وقت تابلو را به سمتی پرت کرد و از روی ناچاری حالت مبارزه به خودش گرفت تا با دست خالی با گربه روبرو شود. چارهدیگری نداشت، نمیتوانست خورده شدن یک دختر بچهرا نگاه کند و کاری انجام ندهد، و درحال حاظر هیچ سلاح دیگری جز بدنش در اختیار نداشت.
«هی آقا...» آدریوس به طرف زن نگاه کرد که چاقوویی ارتشی را در دست گرفته بود.
«شاید این به دردت بخوره...» و چاقو را به سمت آدریوس انداخت.
همزمان با گرفتن چاقو، آدریوس مجبور شد تا از حملهی جدید گربه جاخالی دهد و فرصتی برای تشکر پیدا نکرد. گربه با حالتی عصبی غرشی به سمت آدریوس کرد و دوباره حمله کرد. در این فرصت کم، آدریوس تنها فرصت کرد تا قدمی به راست بردارد و لگدی از بغل به گردن گربه بکوبد.
اینبار، ضربهی آدریوس گربه را چیزی نزدیک به یک متر به سمت چپ پرتاب کرد و مشخص بود که آسیب قابل قبولیهم وارد کرده است. هرچند فقط گربه از این حمله آسیب ندیده بود بلکه همزمان با فرود آمدن لگد آدریوس گربههم با پنجهاش، پای چپ آدریوس را خراش داد و باعث خونریزی متوسطی در ران پایش شده بود.
آدریوس و گربه به این تک حملههای سرعتی خود برای دقایقی ادامه دادند. در آخر آدریوس دو زخم دیگر برداشته بود، یکی در بازوی راست و دیگری بر روی سینه. گربه هم با اینکه از ظاهر پشمالویش چیزی مشخص نبود ولی معلوم بود که از آسیبهای داخلی رنج میبرد. چون در طی چند حملهی آخر، حملاتش کندتر و خشکتر شد بود و پای راست جلوییاش کمی لنگ میزد.
با اینحال مشخص بود که قبل از اینکه گربه بخاطر آسیبهای داخلی زیاد از پا دربیاید، آدریوس بخاطر خونریزی زیاد از حال میرفت. به همین دلیل باید به سرعت مبارزه را تمام میکرد و به زخمهایش میرسید، آنهم قبل از اینکه وضعش از این وخیمتر شود. با چند جهش پشت سر هم و رو به عقب، بین خودش و گربه فاصله انداخت و به زن و دخترهایش نزدیکتر شد و باعث شد بین خودش و گربه، فاصلهای نزدیک به ده متر ایجاد شود.
آدریوس و گربه بار دیگر به یکدیگر خیره شدند و دوباره به سمت یکدیگر حملهور شدند. آدریوس چاقو را برعکس در دست گرفته بود و با استفاده از تمام قدرت و سرعتش خود را به سمت گربه پرتاب کرد. انگار گربه هم تصمیم داشت همه چیزش را روی این حملهی آخر بگذارد، جرقهها و رگههای مار مانند برق اطراف بدنش شدت گرفت و حتی چشمانش با شدت بیشتری نور زرد را تابش میکرد. افزایش شدت برقزرد در اطراف بدن گربه، کمی سرعتش را بیشتر کرد و باعث شد تا سریعتر به آدریوس برسد.
گربه در فاصلهی یک متری آدریوس برای کسری از ثانیه ایستاد و بعد با تمام قدرت به سمت آدریوس پرید، قصد داشت تا تمام وزنش را مستقیما بر روی آدریوس انداخته و او را زیر برنش به دام بیاندازد و کار را تمام کند. هرچند در همان لحظه که پاهای گربه از زمین جدا شد و به سمتش شیرجه زد، آدریوس بدنش را به عقب خم کرد و بدون کم کردن سرعتش بروی زمین و از زیر بدن گربه سر خورد، حالتی شبیه به تکلهای فوتبال. و درهمان حال که سر میخورد چاقو نظامی را به سمت گربه نشانه رفت و از گردن تا شکمش را پاره کرد.
گربه بر روی زمین افتاده بود و غرشهای دردناکی میکرد و سعی میکرد تا دوباره سرپا شود. این وضعیت چیزی حدود یک دقیقه طول کشید تا در آخر تسلیم خون ریزی شدید و اندامهای درونی آسیب دیدهاش شود و بمیرد.
{شما *شعلهی زندگی* گربهی آذرخش لول ۱۱ را جذب کردید. ۵+ امتیاز سرعت، ۳+ امتیاز مانا، ۲+ امتیاز جادو.}
{تبریک! با موفقیت به لول۶ ارتقا پیدا کردید.}
{شما ۳+ امتیاز وضعیت دریافت کردید.}
آدریوس با کمی تقلا خودش را به جنازهی گربه رساند و دو کریستالی که بالای جنازهاش شناور بودند را در دست گرفت.
{کریستال گنجینه(سطح متوسط)}
«یک کریستال گنجینهی دیگه، با این میشه دوتا تا الان....باید سریع یه جای امن پیدا کنم تا هم یک فکری برای زخمام بکنم و هم کریستالهارو باز کنم شاید توشون یه سلاح بدرد بخور پیدا شد.» با خودش زمزمه کرد و کریستال دیگر را چک کرد.
{منطق سرد(مهارت منفعل سطح متوسط)لول۳ : منطق سرد به شما توانایی منطقی فکر کردن و واکنش نشان دادن در شرایط بحرانی را میدهد تا با کمترین ضرر بیشترین سود ممکن را از وضعیت کسب کنید. قدرت این مهارت به با سطح و لول آن بیشتر میشود و به طور گستردهتری ذهن را تحت تاثیر قرار میدهد.}
«چیز بدرد بخوری باید باشه...مخصوصا تو این شرایط...» همانطور که با خودش زمزمه میکرد دو کریستال را درون جیبش گذاشت و به سمت زن و دو دختر حرکت کرد.
دختر بچه با صورتی شگفتزده به آدریوس خیره شده بود و لبخند میزد، انگار آدریوس یکی از آن ابر قهرمانهای پر زرق و برق کامیکبوکهای آمریکایی است. آدریوس همانطور که دستهی چاقوی نظامی را به طرف زن گرفته بود به دختر بچه لبخند زد.
«بابت کمک به موقعت ممنونم...» آدریوس این جمله را گفت و شروع به دور شدن کرد تا جایی امن برای پنهان شدن پیدا کند.
هنوز چندین متر بیشتر دور نشده بود که زن صدایش کرد: «آقا امکانش هست یک مدت کوتاهی رو مراقب من و دخترام باشین» از صدای مضطرب و نا امید زن مشخص بود که تلاش زیادی برای گفتن این حرفها کرده است، هرچند که امید چندانی به نتیجه گرفتن ندارد.
دختر نوجوان با صدایی آرام به مادرش گفت: «چهکار میکنی مامان؟! سرتا پاشو نگاه کن، مشخصه از این بیخانماناست که وقتی خوابیم وسایلمونو میدزده و خودمونو میکشه....تازه اگه بهمون تجاوز نکنه....»
زن به عصبانیت گفت: «مودب باش پاتریشا، بدون اینکه ازش بخوایم خودشو تو خطر انداخت که جونمونو نجات بده...آدمارو از رو ظاهرشون قضاوت نکن....البته مهم نیست...هیچکس شرایط خودشو از اینی که هست سخت تر نمیکنه، ما سه تا هم فقط بار اضافهایم...»
آدریوس چند قدم دیگر برداشت و در واقع قصد داشت زن و درخواستش را نادیده بگیرد، ولی دختر بچه صدایش زد و پرسید: «آقا تو یک ابر قهرمانی؟ داری میری به بقیهی آدما کمک کنی؟»
بعد از شنیدن حرفهای دختر بچه نظرش عوض شد، حتی شاید زن کمی از کمکهای اولیه سر در میآورد و میتوانست در پانسمان زخمهایش کمکش کند. در هر صورت شاید سه نفرشان بار اضافه بودند، ولی کاملا هم بی مصرف نبودند و آدریوس واقعا نمیتوانست دختر بچه کوچک را در این وضعیت ناجور لندن تنها بگذارد.
با قدمهای آرام به سمت زن و دخترهایش برگشت و به زن گفت: «تا زمانی که دولت یک راه حلی پیدا کنه و یا یک منطقهی امن برای پناهندههایی مثل شما درست کنه همراهیتون میکنم.» سپس چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید، انگار خونریزی زخمهایش کمکم تاثیرشان را گذاشته بودند، چون احساس خستگی و سرگیجه میکرد و از همه مهمتر بیاندازه تشنهاش بود.
زن که باورش نمیشد آدریوس درخواستش را قبول کند لبخند گرمی زد که باعث شد چهرهی زیبایش، زیباتر بهنظر برسد. البته در این شرایط، ذهن آدریوس درگیرتر از آن بود که آن زیبایی را حداقل در ذهنش هم که شده تحسین کند.
زن با خوشحالی به آدریوس گفت:«خیلی ازتون ممنونم آقا....اسم من میرانداست، این کوچولو اسمش شارلوت و اون خانم بداخلاق هم اسمش پاتریشاست.»
آدریوس به نشانهی تاکید سری تکان داد و در جواب گفت: « میتونین منو آدریوس یا حتی آدری صدا کنین...از آشناییتون خوشبختم.» سپس همانطور که به شارلوت لبخند میزد ادامه داد: «این اطراف جای امنی رو میشناسی که بتونیم یه زمانی رو برای یه استراحت کوتاه توش بگذرونیم؟ من باید یک فکری به حال خونریزی زخمهام بکنم، چون با این وضع پیش بره از خون ریزی بیهوش میشم.»
زن چاقوی نظامی را دوباره به آدریوس برگرداند و جواب داد:« راستش ما داشتیم میرفتیم سمت خونه، فرار از زامبیها سخت نبود ولی نتونستیم کاری راجب گربه بکنیم و اگر شوهرم.....اگر شوهرم خودشـ.....خودشو قربانی نمیکرد که معطلش کنه، حتی نمیتونستیم تا اینجا فرار کنیم...اگر بخوای میتونیم بریم خونهی ما، تقریبا ده دقیقه بیشتر با اینجا فاصله نداره.» معلوم بود که میراندا تمام تلاشش را میکند تا بخاطر دخترهایش هم که شده قوی بماند و به سختی توانست جلوی سرازیر شدن اشکهایش را بگیرد.
آدریوس با چهرهای متاسف جواب داد: «واقعا متاسفم میراندا، تسلیت میگم.» و بعد از چند ثانیه اضافه کرد: «فکر خوبیه، اینجوری شاید تونستیم یک خبری هم از وضعیت دنیا بگیریم و ببینیم چکار باید بکنیم...اوه...تو این مدت اینترنتو چک کردین یا سعی کردین با پلیس تماس بگیرین؟»
میراندا با نا امیدی سری تکان داد و گفت: «من موبایلمو تو ماشین جا گذاشتم ولی پاتریشا چندبار سعی کرد با پلیس تماس بگیره ولی خطها دائما مشغول بودن، آخرشم که باتری موبایلش تموم شد.» چشم غرهای به پاتریشا رفت و ادامه داد:«البته وقتی برسیم خونه میتونیم از لبتاپ و تلفن ثابت استفاده کنیم.»
آدریوس همانطور که از درد و سوزش زخمهایش اخم کرده بود نفس عمیقی کشید و در نهایت جواب داد: «فکر خوبیه همینکارو میکنیم، پس لطفا راهو نشون بده.» سپس دوباره نفس عمیق دیگری کشید و چاقو را محکم در دستش فشار داد و همراه میراندا و دخترهایش به سمت خانه به را افتاد.
در طی مسیر خوشبختانه با شرایط سخت دیگری روبرو نشدند، هرچند حدودا با سی تا چهل زامبی دیگر در رنج لولهای ۳ تا ۶ در مسیرشان برخورد کردند، که باعث شد آدریوس به لول۹ برسد و یک کریستال گنجینه و یک کریستال مهارت دیگر بدست بیاورد بعلاوهی چندین امتیاز وضعیت اضافهی دیگر. در این بین متوجه شد که سرعت درمان زخمهایش بیشتر از حالت عادی است و تقریبا میتوانست حس کند که خونریزی زخمهایش تا حدی متوقف شده است. مخصوصا که بیشتر امتیازهای وضعیت اضافهاش مربوط به وضعیت سلامتی بود، که باعث شد با خودش فکر کند که اگر دوازده امتیاز وضعیت آزادش را به سلامتی اضافه کند، قطعا سرعت درمانش دوبرابر حالت عادی میشود، و حتی شاید بیشتر. البته اینکار را نکرد، چون در مبارزهی آخرش با گربهی هیولاوار، این امتیازهای وضعیت آزادش بود که جانش را نجات داده بودند. به همین دلیل تصمیم گرفت تا امتیازهای وضعیت آزاد را برای مواقع ضروری نگه دارد.
همانطور که آدریوس در افکارش غرق بود و اطراف را بدنبال زامبی یا خطری بزرگتر میگشت، میراندا گفت: «خونهی ما همین جاست.» که باعث شد آدریوس نفسی از روی آسودگی بکشد.
کتابهای تصادفی


