برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ششم : مرکز شهر
همزمان با باز شدن کادر سفید رنگ، آدریوس حس کرد اطلاعات زیادی در مورد سایه و نحوهی بکارگیری آن درون مغزش جاری و ذخیره میشود، اطلاعاتی که تا دقایقی قبل وجود نداشت. بعد از مرور اطلاعات، آدریوس دستش را به سمت سایهی میز دراز و شروع به تکان دادن دستش به چپ و راست کرد. همزمان با دست آدریوس، سایهی میز شروع به جان گرفتن کرد و به سرعت چیزی شبیه به بازوچهای نوک تیز از درون سایه بلند شد که با جهت دست آدریوس، به چپ و راست حرکت میکرد. همچنین آدریوس متوجه حرکت مانای درون بدنش، و ارتباطش با بازوچهای که از سایه ساخته بود و حتی سایههای اطرافش شد. سپس متوجه شده که ساخت بازوچهی سایه یک مقدار مشخصی از مانایش را مصرف کرده است، ولی استفاده و حرکت دادنش مانایی مصرف نمیکند.
به بازوچهی سایهای که ساخته بود با تعجب و شگفتی نگاه کرد و لبخندی پهن بر صورتش نشست. در آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکرد استفاده از مهارت جدیدش در مبارزه با زامبیها بود.
بعد از کمی سرگرم شدن با سایههای اطراف، آدریوس مهارتش را کنسل و سایه را به حالتی عادی برگرداند. که باعث شد حس کند مانای از دست رفتهاش دوباره به آرامی پر میشود. سپس سراغ کریستال مهارت منطق سرد رفت و به سرعت اقدام به یادگیریاش کرد.
{شما با موفقیت منطق سرد (مهارت منفعل سطح متوسط) لول۹ را فرا گرفتید.}
اینبار مثل قبل آن درد شدید را حس نکرد، و فقط برای لحظهای سر درد خفیفی در سرش نبض زد. بعد از یادگیری مهارت، آدریوس احساس میکرد که ذهنش بسیار آرامتر شده است و تقریبا بیشتر استرسش را از دست داده بود. حتی ذهنش ناخودآگاه شروع به برسی وضعیت کرده بود، برای چند لحظه به این فکر کرد تا میراندا و دخترهایش را رها کند، که به آزادی کامل بتواند لول و مهارتهایش را ارتقا دهد. با اینحال آدریوس این فکر را به سرعت از ذهنش خارج کرد. او به میراندا قول داده بود تا زمانی که به منطقهای امن برسند، از او و دخترهایش مراقبت کند و این کار را هم میکرد. هر چقدر هم که این تصمیم بی منطق و خطرناک باشد.
با اینحال منطق سرد مهارت خوبی بود، مخصوصا در این شرایط پر استرس و خطرناکی که دنیا دچارش شده بود.
در آخر سه کریستال گنجینه بر روی میز باقی ماند و امیدوار بود که یکی از گنجینهها چیزی شبیه به سلاح باشد. اولین کریستال را با انتقال مانا به درون کریستال باز کرد. نوری سفید اتاق نشیمن را پر کرد، کریستال تبدیل به مادهای گاز مانند شد و شروع به شکل گرفتن کرد و طی چند ثانیه از گازی بیشکل تبدیل به یک جفت پوتین مشکی شد.
آدریوس یکی از پوتینها را در دست گرفت و به ماهیتش فکر کرد.
{پوتین قدمهای باد(گنجینهی سطح پایه): این پوتین بسیار سبک ولی مقاوم است و با جذب مانا میتواند ترمیم شود. هنگام تجهیز، ۱۰+ واحد به آمار سرعت شما اضافه میکند.}
آدریوس چیزی که میدید را باور نمیکرد، کریستال کوچک تبدیل به یک جفت پوتین جادویی شده بود که نه تنها ده واحد به سرعتش اضافه میکرد، حتی میتوانست با جذب مانا خودش را ترمیم کند. آدریوس به سرعت چکمهها را پوشید. کا ظاهر بدی هم با شلوار جینش پیدا نکرند. ولی نکتهی مهم حس سبکیای بود که با پوشیدن پوتینها احساس میکرد. قطعا ده واحد سریعتر از قبل شده بود. یعنی در حال حاظر سه برابر سریعتر از یک انسان عادی قبل از تغییرات دنیا بود.
انگار بانوی شانس دوباره نگاهی به آدریوس انداخته بود. تا به این لحظه، مهارتها و گنجینهای که به دست آورده بود، کمک بزرگی در مبارزههای آیندهاش میکردند و شرایط برایش به شدت سادهتر میشد.
با خوشحالی سراغ کریستال بعدی رفت، این کریستال هم مثل قبلی شروع به تابیدن نوری سفید کرد و سپس تبدیل به مادهای شبیه به گاز شد و در نهایت شکل یک حلقه را به خود گرفت.
{حلقهی شعلهی خون (گنجینهی سطح پایه): این حلقه به دارندهاش این قابلیت را میدهد تا با شعلهی قرمز احظار شده توسط حلقه، یکی از حملاتش را بپوشاند. شعلهی احظار شده از خون حریف بعنوان سوخت استفاده میکند. قدرت شعلهی احظار شده با مانا و جادوی کاربر رابطهی مستقیم دارد. شعلهی احظار شده هیچ گونه آسیبی به کاربر وارد نمیکند.
محدودیت استفاده: کابران بالای لول۳۰}
آدریوس حلقه را با خوشحالی درون انگشت اشارهاش کرد. حلقه در شرایط ضروری، میتوانست کارت برندهی خوبی باشد. آدریوس آخرین کریستال را نیز در دست گرفت وبعد از انتقال مانا به کریستال، چشمانش را بست. طبق معمول کریستال تبدیل به مادهای گاز مانند شد و آرامآرام شروع به شکل گرفتن کرد.
پس از ده ثانیه آدریوس با اضطراب چشمانش را باز کرد، و به گنجینهی روی میز نگاه کرد. دقیقا همان چیزی بود که میخواست، یک سلاح.
{شمشیر جلاد (گنجینهی سطح متوسط): یک شمشیر با تیغهی تک لبه و بدون انحنا، تخصص این شمشیر برشهای عمیق و قطع عضو است. تا زمانی که کابر مانا داشته باشد تیغه همیشه سالم و تیز میماند. هنگام تجهیز شدن به شمشیر ۲۰+ واحد به قدرت شما اضافه میشود.}
روبرویش شمشیری با تیغهی یکمتری قرار داشت. شمشیر درون یک غلاف چرم مشکی رنگ بود و حتی یک کمربند هم به غلاف متصل شده بود. یک سلاح ساده ولی بسیار موثر برای هر شرایطی، و از همه مهمتر ۲۰+ واحد قدرت اضافه. یعنی نسبت به آمار قدرت فعلیاش، صرفا با حمل شمشیر قدرتش دو برابر میشد. در این شرایط که آدریوس بیش از هر چیزی به یک سلاح خوب نیاز داشت، شمشیر جلاد چیزی بیشتر از خوب بود.
شمشیر را از غلاف بیرون کشید. و کمی به اطراف تاب داد. مهارتی در شمشیر زنی نداشت ولی موقتا نیازی هم به تکنیکهای پیچیده شمشیر زنی نبود و قدرت سرعت فعلیاش کاملا کافی بود. ضخامت تیغه تقریبا به اندازهی سه انگشت بود و هیچ انحنایی نداشت و مثل یک خطکش کاملا صاف بود، یک شمشیر تک لبهی استاندارد. تیغهاش از یک طرف کاملا تیز و برنده بود، ولی سمت کند تیغه سطحی کاملا صاف و مسطح داشت، با ضخامتی یک سانتی. محافظ دسته به شکل مثلث بود و نوکش به سمت تیغه، با یک دستهی چوبی ساده و مشکی. حتی غلاف هم کاملا ساده و بدون هیچ تضعین یا علامت خاصی بود، ولی با تمام اینها، شمشیر حس کاملی از برندگی و مرگ القا میکرد.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد، ساعت ۵:۱۵ دقیقهی صبح بود، یعنی حدودا پنج ساعت از دیوانگی دنیا گذشته بود. آدریوس با خودش حساب کرد، اگر بدون هیچ مشکلی نزدیکهای ظهر از خانه خارج شوند، با دنیایی متفاوت روبرو خواهند شد. چون طی این مدت، انسانهای ضعیف همگی یا تبدیل به زامبی شدهاند و یا خوراک حیوانات و حشرات جهشیافته، معمولیها نیز یا در خانههایشان پنهان شدهاند، یا بصورت گروهی در مکانهای بزرگ مثل فروشگاهها و سالنهای ورزشی پناه گرفتهاند. هرچند افراد باهوش و قوی تا حد قابل قبولی، سیستم آکاشیک رکورد را درک کرده، و درحال لولآپ و افزایش قدرتند.
«به اندازهی کافی تو تمام عمرم جزو دستهی ضعیف و معمولی بودم...دیگه بسه...دیگه بسه» و همزمان که دستش را مشت میکرد پنجرهی وضعیت را فراخوانی کرد.
{==========
نام : آدریوس والاس
لول : ۹
نژاد : انسان
شغل : هیچ
لقب : هیچ
تخصص : هیچ
امنیاز وضعیت : ۱۲
==========
قدرت : (۲۰+) ۲۱ / سرعت : (۱۰+) ۲۷ / استقامت : ۱۲ / مقاومت : ۱۱ / هوش : ۱۱ / حواس : ۱۰ / مانا : ۱۱۱ / جادو : ۱۱۰ / سلامتی : ۱۳
==========
مهارت فعال : ارباب سایه (سطح پایه) لول۹ /
مهارت منفعل : منطق سرد (سطح متوسط) لول۳ /
==========}
از آنجایی که نمیدانست سرعت پیشرفت باقی انسانها در چه حدی است، نمیتوانست حساب کند که در مدت کوتاه لولآپش چگونه عمل کرده است. با اینحال، مطمئن بود در همین لحظه که بر روی کاناپه نشسته و استراحت میکند، آن بیرون افرادی درحال مبارزه و لولآپ هستند. مخصوصا که با هربار افزایش سطح، آمارهای مصرفی دوباره به حالت اول برمیگشتند و این فرصت را میدادند تا با بدنی پر از انرژی به مبارزه ادامه بدهی.
پس حتی اگر عملکردش خوب بوده باشد، درحال حاظر از خیلیها عقب افتاده بود، و باید به سرعت این عقب افتادگی را جبران میکرد. چون نیاز نیست حتما عاقل، باهوش و یا باتجربه باشی که بفهمی در وضعیت جدید دنیا، دیگر این پول نیست که حرف اول را میزند، بلکه فقط قدرت و مهارتها هستند که یک زندگی امن و خوب را تضمین میکنند. و آدریوس باید قدرتمند میشد بیشتر از همه.
به پشتی مبل تکیه داد، چشمانش را بست و سعی کرد کمی به ذهنش استراحت بدهد، چند ساعت دیگر دنیایش دوباره پر از استرس و فشار عصبی میشد.
«آقا...آقا...بیدارشو، میخوایم صبحونه بخوریم»شارلوت همانطور که آدریوس را صدا میزد، شروع به تکان دادن سرش کرد. سپس رو به آشپزخانه کرد و پرسید:«مامانی این آقا کیه که رو مبلمون خوابیده...چرا بیدار نمیشه باهامون صبحونه بخوره؟»
با سروصدای شارلوت بالای سرش، آدریوس بلاخره از خواب بیدار شد، و چشمانش را باز کرد تا به ساعت نگاه کند. ساعت ۱۰:۲۰ صبح بود. آدریوس از جایش بلند شد و همانطور که سر شارلوت را نوازش میکرد با لبخند گفت:« به همین زودی منو فراموش کردی خانم کوچولو؟ یادت نیست دیشب کمکتون کردم از دست اون گربهی گنده فرار کنین؟»
شارلوت با چشمان گرد و متعجب جواب داد:« واااای....یعنی اونا همش خواب نبـــود؟ ولی توکه کلی کثیف بودیو یه عالمه رو صورتت مو داشتی؟»
آدریوس خندید:« آره واقعا کثیف شده بودم ولی خداروشکر مامانت به دادم رسید و گذاشت خونتون برم حمام»
صدای میراندا از آشپزخانه به گوش رسید:«آدریوس صبحانه آمادست، بیا تو آشپزخونه...»
آدریوس شارلوت را که با چشمان شگفتزده و براقش به او زل زده بود، بغل کرد و به آشپزخانه رفت. آشپزخانه نه بزرگ بود و نه کوچک و میزی چهار نفره وسطش قرار داشت. میراندا موهای قهوهایاش را از پشت سرش بسته و پیراهنی آبی و شلوار جین تیرهای پوشیده بود و همزمان که پیشبند سفیدش را باز میکرد، پشت میز نشست.
آدریوس شارلوت را بر روی یکی از صندلیها نشاند و سپس، خودش هم پشت میز و روبروی شارلوت نشست. میراندا زن زیبایی بود، و آدریوس حدس میزد سیوشش تا سیوهفت سال داشته باشد. یک زن خانهدار، که در سن بیستسالگی یا کمتر ازدواج کرده و کمی بعدهم اولین دخترش را بدنیا آورده بود. زنی ایدهآل که تمام وقتش را صرف همسر و فرزاندانش کرده است. البته، ایدهآل از نظر مردهای طبقهی متوسط و ضعیف اجتماع.
«شرمنده، چیز زیادی تو یخچال نداشتیم و تو این شرایط خرید هم نمیشه رفت...» میراندا با شرمندگی به میز اشاره کرد.
آدریوس خندید:«یادت رفته من کیام؟ فقط تمیز شدم و لباسهم رو عوض کردم، و گرنه هنوز همون بیخانمان دیشبم....برای یکی مثل من تخم مرغ سادهام لاکچری حساب میشه.»
میراندا به نشانهی مخالفت سر تکان داد: «من نمیدونم چی بهت گذشته، ولی از لهجت و طرز رفتارت میتونم بفهمم که قبلا، جزو طبقهی بالای اجتماع بودی...»
«صبح بخیر مامان...صبح بخیر شارلـ....» پاتریشا در ورودی آشپزخانه ایستاده بود و با تعجب به آدریوس خیره شده بود.
آدریوس با دیدن واکنش پاتریشا لبخند زد« چیه تعجب کردی که وسایلتونو ندزدیدم و خودتونو نکشتم....»
پاتریشا چشمانش گرد شد:«آدریوس؟!!!» آدریوس با لبخند سری تکان داد.
میراندا گفت: «بیا سریع صبحونتو بخور....منم وقتی دیدمش همینقدر تعجب کردم. بهت که گفتم آدمهارو از روی ظاهرشون قضاوت نکن.»
پاتریشا که یاد حرفهای دیشبش افتاده بود، گوشهایش کمی سرخ شد و سعی کرد نگاهش را از آدریوس بدزدد، و با حالتی شرمنده به سمت صندلی باقی مانده رفت و پشت میز نشست.
برای چند دقیقه همگی در سکوت صبحانهشان را خوردند، تا اینکه شارلوت سکوت را شکست:« آدری تو یه ابر قهرمانی آره؟ اسم ابر قهرمانیت چیه؟ میتونی منم به یه ابر قهرمان تبدیل کنی؟» و با صورتی کیوت و چشمانی منتظر به آدریوس خیره شد، طوری که انگار به هیچ عنوان جواب نه را قبول نمیکند.
ولی قبل از اینکه آدریوس بتواند جواب بدهد، میراندا به سرعت گفت:« دیوونه نباش شارلی، بعدم مزاحم آدریوس نشو بزار صبحونشو بخوره....»
آدریوس بزور جلوی خندهاش را گرفت، و بعد از دیدن میراندا متوجه شد که او هم وضعیت بهتری ندارد، سپس رو به پاتریشا کرد و با لبخند گفت:« مهربون شدی!!!» سپس رو به شارلوت گفت: « من نمیتونم به ابر قهرمان تبدیلت کنم...» با گفتن این حرف تمام شادی و هیجان از صورت شارلوت محو شد، ولی آدریوس ادامه داد:«چون خودت همین الانم یه ابر قهرمانی، فقط باید صبر کنی تا هم سن خواهرت بشی، اون موقع میتونم بهت یاد بدم که چطوری با هیولاهای وحشتناک بجنگی....»
شارلوت که دوباره شادی قبلش را بدست آورده بود گفت:« پس یعنی میتونی به پاتریشا یاد بدی چجوری بجنگه؟»
آدریوس اول به پاتریشا که با کنجکاوی حواسش به او بود لبخندی شیطانی زد، سپس رو به شارلوت کرد و با تاسف سرش را تکان داد:« من به دخترای بدجنس چیزی یاد نمیدم....»
شارلوت با صدای بلند شروع به خندیدن کرد:« حقته پاتری، آدمای بدجنس همیشه تنها میمونن...»
پاتریشا از شدت خجالت سرش را پایین انداخت و به ظرف تخم مرغش خیره شد. آدریوس اصولا شخصی شوخ و یا اجتماعی نبود و سه سال زندگی سخت و تنها، فقط این خصوصیت را بدتر کرده بود. با اینحال سعی میکرد کمی به این خانوادهی سه نفره روحیه بدهد، و تا جای ممکن حالشان را بهتر کند. مخصوصا پاتریشا و شارلوت که به تازگی پدرشان را از دست داده بودند و آدریوس تبدیل به تنها عامل امنیتشان شده بود.
آدریوس کل زمان صبحانه را با شارلوت و میراندا صحبت کرد و حتی چندبار دیگر با پاتریشا شوخی کرد، تا از آن وضعیت شرمنده خارجش کند. در نهایت بعد از اتمام صبحانه میراندا پرسید:« کی میخوایم از خونه بریم بیرون؟»
آدریوس به ساعت که عقربههایش کمی با ساعت ۱۱:۰۰ فاصله داشتند نگاه کرد و گفت:« تا یک ساعت دیگه»
کتابهای تصادفی



