فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

برابر با بهشت : شیطان سایه

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت هفتم : پلیس

میراندا و پاتریشا با تعجب تمام به آدریوس خیره شدند و میراندا گفت: «مطمئنی؟!! مرکز شهر قطعا خطرناک‌تر از جایی که هستیمه....!» با تمام شدن حرف میراندا، پاتریشا با استرس پرسید:« یک ساعته دیگه، خیلی زود نیست؟»

آدریوس از پشت میز بلند شد، همانطور که به سمت خروجی آشپزخانه می‌رفت جواب داد:« تو این شرایط باید قبل از هر چیزی، بفهمیم که شهر تو چه وضعیه و نیروهای دولتی تونستن قسمتی از شهر رو امن بکنن یا نه....بعد از اون تصمیم می‌گیریم که قدم بعدیمون چی باشه....» رو به پاتریشا کرد و ادامه داد:« یک ساعته دیگه، خیلی دیرم هست....هرچی بیشتر وقت تلف کنیم، نه تنها زامبی‌ها و بقیه‌ی موجودات قوی‌تر می‌شن....حتی آدماهم شروع به تشکیل گروه می‌شنو قلمرو تعیین می‌کنن، یه سریشون شروع به لول‌آپ می‌کنن....منو مادرت نمی‌تونیم از بقیه عقب بیوفتیم....»

از صورت شوکه‌ی پاتریشا مشخص بود که قصد سوال پرسیدن دارد ولی قبل از آن، آدریوس دوباره شروع به حرف زدن کرد:« قبل از اینکه از خونه بریم بیرون، می‌خوام یک سری چیزارو براتون روشن کنم.... تو این وضعیت، بیشتر آدما تحت تاثیر شرایط و ترس، واکنش‌های مختلف نشون می‌دن. از اونجایی که همه چیز تغیر کرده، دولت و قانون دیگه قدرت و کنترل قبلشون رو ندارن و مردم می‌تونن بدون هیچ عواقب قانونی‌ای، هر کاری که می‌خوان بکنن....یعنی دزدی، قتل، زورگیری، تجاوز و کلا هر کار دیگه‌ای، کم‌کم تبدیل به یک چیز عادی می‌شه....پس ازتون می‌خوام به هیچ‌کس جز گروه چهار نفره‌ی خودمون اعتماد نکنین، همیشه به غریبه‌ها مشکوک باشین و انتظار هر رفتاریو از مردم داشته باشین...ما دیگه تو جامعه‌ی قبل زندگی نمی‌کنیم....الان جون همه تو خطره و هر کسی برای حتی یک ساعت بیشتر زنده موندن هرکاری می‌کنه، یا آدمای مریضی که تا قبل از این اتفاقات، از ترس قانون و پلیس خودشونو سرکوب می‌کردن، از این به بعد تا زمانی که توانایی‌شو داشته باشن، هر بلایی سر بقیه میارن. پس لطفا خوش‌بینی و انسان دوستی رو فقط برای آدمای قابل اعتماد نگه‌دارین، نه همه‌ی آدما....و آخرین چیز، هیچ وقت ازم دور نشین حتی تو خطرناک ترین شرایط، مگه اینکه خودم ازتون بخوام....»

برای حدودا یک دقیقه، میراندا و پاتریشا ساکت ماندند و به حرف‌های آدریوس فکر کردند، فقط شارلوت بود که بی‌توجه به بقیه مشغول خوردن آب‌میوه‌اش بود. در نهایت پاتریشا پرسید:« منظورت از لول‌آپ چیه متوجه منظورت نمی‌شم؟»

آدریوس اول نگاهی به میراندا کرد، بعد به پاتریشا جواب داد:« مربوط به همون پنجره‌ی سفیدیه که دیشب جلوت ظاهر شد، من به میراندا چیزایی که فهمیدم رو توضیح داد، می‌تونی ازش بخوای به توام توضیح بده.» بعد از پایان حرفش از آشپزخانه خارج شد، ولی در میان راه با صدایی بلند‌تر به میراندا گفت:« کفشی‌ که گفتیو نیاز ندارم، بجاش اگر تو وسایلت کوله پشتی‌ای داشتی که بدردم بخوره و لازمش نداشتی، لطفا برام بیارش. خودتون هم هرکدوم یه کوله پشتی بیشتر وسایل برندارین، بیشتر از هرچیزی آب و غذا نیاز داریم، پس اونقدر پرشون نکنین که جایی برای آب و غذا نمونه.»

آدریوس بر روی کاناپه نشست و بعد از بستن شمشیر جلاد به کمرش، منتظر میراندا و دخترها شد. در همین حین، شروع به انتخاب بهترین مسیر ممکن به مرکز شهر در ذهنش کرد. قطعا تمام پلیس‌ها و عوامل دولتی، تبدیل به زامبی نشده بودند و بازمانده‌ها قسمت‌هایی از شهر را برای فعالیت و تجدید قوا، تا این لحظه امن کرده بودند. تا زمانی‌که دولت بیانیه‌ای صادر کرده و وجودش را برای مردم تایید کند، این مکان‌ها تا حدی طبق قانون عمل می‌کردند و بعد از آن،‌ شرایط بهتر هم می‌شد. ولی اگر ازهم پاشیده باشد و خبری از دولت نشود، به احتمال زیاد هرکدام از این کمپ‌های دولتی اعلام استقلال می‌کنند، و بغیر از زامبی‌ها و موجودات جهش یافته، با یکدیگر هم وارد جنگ برای افزایش قلمرو و بدست‌آوردن منابع بیشتر می‌شوند. در این شرایط، اوضاع برای پناهنده‌هایی ضعیفی که شروع به لول‌آپ نکرده‌اند از همه بدتر می‌شود.

آدریوس احتمال از هم پاشیدن دولت را کم نمی‌دانست، مگر اینکه نخست‌وزیر در همان ساعات اولیه اوضاع را در دست گرفته باشد. البته در این میان خاندان سلطنتی هم هستند، دوک نشین‌های لنکستر، قطعا از این شرایط به نفع خود استفاده می‌کنند تا شاه را دوباره از یک شخص نمادین، به صدر قدرت بریتانیا برگردانند. که این امکان جنگ داخلی را بسیار زیاد می‌کند. هرچند جنگ داخلی، بهتر از اعلام استقلال و جنگ هر رییس‌پلیس محلی، شهردار، فرماندار و یا حتی بدتر، گنگ‌ها و جنگ‌سالارهای محلی در سرتاسر پادشاهی، برای افزایش قلمرو و منابع است.

سپس به این فکر کرد که در این شرایط، بین شاه یا نخست وزیر، کدام را باید انتخاب کند. آدریوس هیچ وقت طرفدار دموکراسی نبود و دموکراسی را یکی از بزرگترین دروغ‌های بشریت می‌دانست. در این شرایط جدید هم که دیگر پول و سرمایه حرف اول را نخواهد زد، دموکراسی محکوم به نابودی خواهد شد. در آینده‌ی نزدیک، این قدرت و توانایی هر فرد است که اهمیت پیدا می‌کند و هیچ وقت یک فرد قدرتمند، به مردم عادی و ضعیف اجازه‌ی دخالت نخواهد داد. پس دنیا دوباره به سمت پادشاهی و امپراطوری خواهد رفت. حتی شاید جنگ‌سالارهای قدرتمندی هم در آینده بوجود بیایند. پس بهترین انتخاب شاه خواهد بود ولی نه بعنوان یک پناهنده، بلکه بعنوان یک شخص قدرتمند به گروه شاه می‌پیوست. البته تمام این‌ها درحال حاظر فقط فرضیاتش بودند، باید منتظر می‌ماند تا ببیند در واقعیت چه اتفاقی خواهد افتاد، و چقدر از فرضیاتش درست خواهد بود.

دقیقا یک ساعت بعد، میراندا و دختر‌ها در اتاق نشیمن منتظر آدریوس ایستاده بودند. با دیدن دخترها، آدریوس از افکارش خارج شد و با لبخند پرسید:« تونستی برام کوله پشتی پیدا کنی؟»

میراندا کوله‌پشتی‌ای سرمه‌ای، که حروف S.F بر بالایش نوشته شده بود را به سمت آدریوس گرفت و گفت:« هر کدوم فقط یک‌سری لباس برای مواقع ضروری برداشتیم، بغیر از اون، آب و کنسروایی که تو خونه پیدا‌ می‌شدو تا جای ممکن تو کوله‌ها گذاشتم و یه مقدار بیسکوییت و شکلاتم هست، بغیر از اینا مسکن و آنتی بیوتیک و باند هم برداشتم. ولی خوب همه چیز توی کوله‌های خودمون جا نشد و مجبور شدم از کوله‌ی توهم استفاده کنم، اشکالی که نداره؟» و با لبخند منتظر جواب آدریوس شد.

آدریوس هم با لبخند جواب داد:«کوله‌رو برای همین ازت خواستم دیگه.» سپس هر سه نفرشان را از نظر گذراند، همانطور که میراندا گفته بود همگی یک کوله بر پشتشان داشتند. حتی شارلوت هم کوله‌ای به رنگ آبی روشن و عروسکی بر پشتش بود، که تا جای ممکن پر شده بود. از صورت پاتریشا معلوم بود، به شدت عصبانی‌است که نمی‌تواند بیش‌تر از یک کوله وسایل بردارد، آن‌ یک کوله‌‌هم بیشترش آب و خوراکی بود. آدریوس کوله‌ی خودش را برسی کرد، درونش دو بطری آب و سه قوطی کنسرو خوراک گوشت و لوبیا بود، همینطور چند بسته کوکی گردویی.

ناگهان میراندا از درون یک پاکت کاغذی، یک اسلحه‌ی کمری و یک بسته فشنگ در آورد، و با احتیاط به سمت آدریوس گرفت:« ادی پلیس گشت بود، این اسلحه و تیراشو هم برای مواقع ضروری تو خونه نگه‌ می‌داشت. بلدی چطوری ازش استفاده کنی؟ من از ادی یه چیزایی یاد گرفتم.»

آدریوس به اسلحه‌ی کمری نگاه کرد، یک کلت برتای معمولی بود، از آن اسلحه‌های مقاوم که نیاز زیادی به مراقبت ندارند و دقت کیفیت خوبی‌هم دارند.

در جواب سری تکان داد و به شمشیر جلاد اشاره کرد:« من سلاح خودم رو دارم و دیشب یک سری مهارت جدید از سیستم یاد گرفتم، برا همین به این اسلحه نیاز دارم. بهتره پیش خودت نگهش داری، اینجوری هم خودت امن تری و هم تو مواقع نیاز، شاید بتونی بهم کمک کنی. ولی حتما زیر لباست قایمش کن، جوری در حالت عادی کسی متوجهش نشه. محض احتیاط چاقوی دیشبو هم بده به پاتریشا. بودنش بهتر از نبودنشه.»

میراندا به شمشیری که آدریوس به کمرش بسته بود نگاه کرد. مطمعن بود که دیشب وقتی وارد خانه شده بودند، آدریوس هیچ وسیله‌ای با خودش نداشت، و تمام چیزهایی که همراهش بود را خودش دور انداخته بود.

آدریوس متوجه تعجبش شد و گفت:« این از توانایی‌های سیستمه، حالا تو مسیر بیشتر بهت توضیح میدم.»

در نهایت همگی از خانه خارج شدند. آفتاب وسط آسمان بود و مستقیم می‌تابید، ولی محیط شهر، مثل شهر ارواح بود و همه جا کاملا ساکت. دیگر نه خبری از صدای مردم و رفت و آمد ماشین‌ها بود، و نه حتی صدای پرنده‌ها و حیوانات خانگی.

آدریوس با صدایی کمی آرام‌تر از حالت عادی گفت:« اگه اشتباه نکنم، الان باید نزدیک جاده‌ی پل وست مینستر باشیم تو خیابون مورلی؟»

میراندا با سر تایید کرد. آدریوس ادامه داد:« به نظرم بهترین مسیر نزدیک‌ترین مسیره، از پل وست مینستر رد میشیمو وارد وست مینستر میشم، از اون ورم میریم سمت کاخ...فکر می‌کنم اگر شاه بخواد کاری بکنه، کاخ و محیط اطرافش بهترین جا برای ساخت کمپ و اسکان مردمه...»

میراندا جواب داد:«آره پارک سنت جیمز، پارک سبز و کانستیتوشن هیل دور تا دور باکینگهامو گرفتن، اونقدر بزرگ هستن که بشه مردم زیادیو توش جا داد. ولی نخست وزیر و دولت تو باکینگهام نیستن، شاه هم کاری ازش بر نمیاد، مطمعنی انتخاب خوبیه؟»

آدریوس لبخند زد و گفت:« اوضاع تغییر کرده...بهم اعتماد کن.»

سپس شمشیر جلاد را از غلاف بیرون کشید و همگی به سمت پل وست مینستر به راه افتادن. اوایل همه‌جا خلوت و ساکت بود، ولی پس از ده دقیقه اولین زامبی در مسیرشان قرار گرفت. زامبی لباس‌هایی پاره و صورتی کبود داشت، چشمانش را خون گرفته و آثار خون در سرتاسر لباس‌ها، دست‌ها و صورتش دیده می‌شد. ولی کمی سریع‌تر از زامبی‌های قبلی بود و همزمان که جیغ می‌کشید به سمتشان حمله‌ور شد.

با دیدن زامبی، شارلوت شروع به جیغ کشیدن کرد و خوش را به میراندا چسباند، که همراه پاتریشا سعی می‌کردند پشت آدریوس پنهان شوند. آدریوس مثل بچه‌ای که برای اولین‌بار می‌خواهد با اسباب‌بازی جدیدش بازی کند، دستش را به سمت زامبی دراز و مهارت ارباب سایه را فعال کرد.

زامبی به فاصله‌ی ده متری‌شان رسیده بود و آدریوس به خوبی می‌توانست سایه‌ی زامبی را حس کند. نکته‌ی منفی مهارتش، عدم توانایی در استفاده از سایه‌های محیط بود. که آدریوس را فقط محدود به سایه‌ی خودش و حریفش می‌کرد. همانطور که دستش را دراز می‌کرد، و طوری که انگار سعی می‌کند چیزی را بگیرد، کمی انگاشتانش را خم و مستقیما سی واحد از مانایش را مصرف کرد. سایه‌ی زیر پای زامبی به سرعت تیره‌تر شد، سه بازوچه‌ی نوک تیز در سه جهت زامبی شکل گرفتند و با سرعتی زیاد، بدن زامبی را از سه طرف سوراخ و در زمین میخ‌کوب کردند.

زامبی جیغ ‌می‌کشید و سعی می‌کرد خودش را از شر بازوچه‌ها خلاص کند. قدرت مهارتش واقعا آدریوس را شگفت‌زده کرد، سایه‌ها واقعا قدرتمند بودند و بر خلاف تمام تلاش‌هایش، زامبی نتوانست خود را آزاد کند. بازوچه‌ها آنچنان ضخیم نبودند که آسیب شدیدی به زامبی وارد کنند، و نهایتا قطرشان کمبی بیشتر از یک لوله‌ی آب بود، با اینحال مقاومتشان واقعا خوب بود. آدریوس حتی می‌توانست با مانایش، بازوچه‌ها را محکم‌تر و مقاوم‌تر کند.

میراندا با صدایی که سراسر شوک و تعجب بود پرسید: « اون چیزای سیاه چین؟!!!»

آدریوس همزمان که به سمت زامبی می‌دوید گفت:« مهارت جدیدمه...» سپس با یک ضربه افقی شمشیر، سر زامبی را قطع کرد.

{شما *شعله‌ی زندگی* زامبی لول۹ را جذب کردید. ۲+ واحد استقامت، ۱+ واحد قدرت}

شمشیر جلاد واقعا شگفت‌انگیز بود. هنگام برخورد تیغه با گردن زامبی، آدریوس هیچ مقاومتی حس نکرد، انگار که هوا را بریده باشد. قدرتی که مهارتش در اختیارش گذاشته بود، و برندگی شمشیرش، باعث شد تا اشتیاق بیشتری به مبارزه و لول‌آپ پیدا کند. این احساس قدرتمند‌تر شدن با هربار کشتن و هربار لول‌آپ، واقعا لذت بخش بود.

درست همانطور که حدس زده بود، با گذشتن زمان، لول زامبی‌ها بیشتر می‌شد. آدریوس باید به لول‌آپ ادامه می‌داد، در غیر اینصورت از باقی موجودات عقب می‌ماند و دوباره همان موجود ضعیف قبل می‌شد. بدنش به آرامی شروع به جذب مانا کرد، که با توجه به سرعت جذب، تقریبا ده دقیقه طول می‌کشید تا مانایش دوباره کامل شود. هنوز دقیق نمی‌دانست که جادو چه فرقی به مانا دارد، ولی حدس می‌زد که آمار جادو، باید ارتباطی مستقیم با قدرت مانا، تاثیر گذاری‌اش و یا حتی شاید با میزان باز‌جذبش داشته باشد.

در طی مسیر، میراندا، شارلوت و حتی پاتریشا، آدریوس را در مورد توانایی عجیبش سوال پیچ کردند و آدریوس تا جایی که می‌توانست صادقانه جواب می‌داد. مسیرشان تقریبا امن بود، البته تا زمانی که با سدی نزدیک به صد زامبی در نزدیکی پل وست مینستر روبرو شدند. با دیدن زامبی‌ها و با آن تعداد که شبیه‌لشکری کوچک بود، رنگ از صورت میراندا پرید و نا خودآگاه خودش را به آدریوس نزدیک‌ و سوئی‌شرتش را چنگ زد. وضعیت پاتریشا بدترهم بود، طوری که با گریه‌ فاصله‌ی کمی داشت و همزمان که بازوی مادرش را می‌گرفت، شارلوت را به خودش چسبانده بود .

زامبی‌ها ضعیف و کند بودند، عملا هیچ هوشی نداشتند و فقط بر پایه‌ی غریزه حمله می‌کردند. ولی تنها یک خراش ساده از طرفشان، برابر با مرگ بود. آدریوس اطراف را نگاه کرد و یک ون سفید در فاصله‌ی بیست متری ارتش زامبی‌ها پیدا کرد، که در سمت شاگردش باز بود.

رو به میراندا کرد و با آرام‌ترین صدایی که می‌توانست زمزمه کرد:« همگی به سمت پل حرکت می‌کنیم، وقتی به اندازه‌ی کافی به ون نزدیک شدیم....می‌خوام خودتو دخترا با تمام سرعتی که می‌تونین، وارد ون بشینو عقبش خودتونو قایم کنین....»

کتاب‌های تصادفی