ظهور میکائیل
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
میکائیل با لرزش ناگهانی تلفن از خواب پرید، انگار صدایی از دنیای دیگر او را به واقعیت کشانده بود. روی زمین سرد و نمناک غار نشست، بوی خاک خیس و سنگهای مرطوب مشامش را پر کرد. نور کمفروغ مشعلی که گوشه غار به دیوار تکیه داده بود، سایههای کشیده و لرزانی روی دیوارهای خزهپوش میانداخت. چشمهایش به دنبال سونیا گشت، اما جز تاریکی و سکوت، چیزی نبود. تلفن را از جیبش بیرون کشید و جواب داد. «بله؟» صدایش خشن و خوابآلود بود، انگار از عمق چاهی بیرون میآمد.
آنطرف خط، صدای کالاوان، پدرش، مثل تیغهای تیز و بیرحم برید: «همین الان، هرجا هستی، خودتو برسون مقر فرماندهی.» کلماتش خشک و بیتعارف بود، بدون ذرهای گرما. قبل از اینکه میکائیل بتواند حرفی بزند، خط قطع شد. لحظهای به صفحهی خاموش گوشی خیره ماند، انگشتانش دور لبههای سرد دستگاه سفت شد. حتی یک کلمه دربارهی پسرش، دربارهی او، نگفت. اما میکائیل هم دیگر برایش مهم نبود.
از جا برخاست، بدنش از شب سرد و بیخوابی سنگین بود. تیغهی تاریکی، شمشیر عجیب و سیاهی که کنارش روی زمین افتاده بود، را برداشت. دستهی شمشیر، که از چوبی صیقلی و سیاه ساخته شده بود، زیر انگشتانش سردتر از همیشه بود، انگار روحی در آن نبود. هیچ جادویی، هیچ گرمایی، فقط یک تکه فلز و چوب بیجان. به دهانهی غار قدم گذاشت. هوای گرگومیش، با مهای نازک و خاکستری، جنگل را در خود غرق کرده بود. درختان کاج بلند و تاریک، مثل نگهبانانی خاموش، در مه گم شده بودند، و بوی کاج و خاک مرطوب در هوا پراکنده بود.
سونیا روی تختهسنگی خزهپوش نزدیک دهانه غار نشسته بود، زانوهایش را بغل کرده و به تاریکی جنگل خیره شده بود. موهای طلایی بلندش، که حالا به خاطر رطوبت به هم چسبیده بودند، روی شانههایش ریخته بودند. لباسش اشرافی سفید رنگی که پارگی ها زیادی داشت اکنون خیس و گل آلود بود. انگار در چشمانش، که به عمق جنگل دوخته شده بود، دنبال چیزی گمشده میگشت—شاید یک پاسخ، شاید یک خاطره.
میکائیل، که حالا از تماس پدرش فهمیده بود آزمون دیگر برایش معنایی ندارد، مچبند فلزیاش را، که علامت شرکتکننده بودنش در این بازی مرگبار بود، از دستش باز کرد. فلز سرد مچبند زیر انگشتانش لغزید، و با یک حرکت نرم، آن را به سمت سونیا پرت کرد. مچبند با صدای تقهای کوتاه روی سنگ کنار پای سونیا فرود آمد، و نوری ضعیف از سطح نقرهایاش در مه بازتاب شد. سونیا سرش را بلند کرد، چشمان عسلی درخشانش از مچبند به میکائیل دوید. با تعجب از جا پرید و گفت: «داری چیکار میکنی؟»
میکائیل، بیتوجه به سوالش، با صدایی آرام اما محکم، مثل کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، گفت: «پنج نفر رو باید حذف میکردی. مچبند من یکی از اون پنجتاست. بشکنش.»
سونیا اخم کرد، دستش را روی مچبند گذاشت، انگشتانش دور فلز سرد پیچید. «چی داری میگی؟ چرا وسط آزمون مچبندتو میدی به من؟» صدایش ترکیبی از خشم و سردرگمی بود، انگار نمیخواست باور کند میکائیل دارد از بازی کنار میکشد.
میکائیل نگاهش را به جنگل دوخت، جایی که مه مثل پردهای سفید بین درختان معلق بود. «من دیگه نیازی به آزمون ندارم. مچبندایی که میشکنی رو نگه دار، یا حداقل جایی بشکن که دیده بشن، تا بفهمن یکی رو حذف کردی.» صدایش آرام بود، اما پر از یقین، انگار تصمیمی گرفته بود که هیچ بازگشتی نداشت.
سونیا هنوز راضی به نظر نمیرسید. سرش را به سمت غار چرخاند و گفت: «رز چی؟»
رز، یار زخمی سونیا، هنوز در گوشهای از غار بیهوش افتاده بود، با زخمی که خونریزیاش بند آمده بود، اما حالش وخیم بود. میکائیل، با لحنی سرد که انگار دربارهی یک غریبه صحبت میکند، گفت: «حتی اگه زنده بمونه، تو اون وضعیت نمیتونه مأموریتشو تموم کنه. مچبندشو خودت بشکن.»
سونیا به پیراهن پاره و خونی میکائیل نگاه کرد. لکههای خون خشکشده روی پارچهی سفید پیراهنش مثل نقشهای از دردهای گذشته بود. یک لحظه، چیزی در ذهن سونیا جرقه زد—یک خاطرهی محو، شاید از کودکی، شاید از جایی که میکائیل را دیده بود. چهرهاش، با آن چشمان مشکی و موهای سیاه، برایش آشنا بود، اما نمیتوانست دقیقاً به خاطر بیاورد. فقط یک حس گنگ، مثل موجی در دلش، او را به گذشتهای مبهم میکشاند.
«خب، خب، خب.» صدای تمسخرآمیز رایان، مثل پتکی در سکوت غار پیچید. میکائیل سرش را برگرداند. رایان، با همان لبخند کریه و پوست چروکیدهاش، چند متر آنطرفتر در مهی کمنور ایستاده بود. موهای خاکستریاش به هم ریخته بود، و کت بلند و سیاهش در باد سرد جنگل تکان میخورد. دستهایش را در جیبهایش فرو کرده بود و قدمزنان نزدیک میشد، خاک و برگهای خشک زیر چکمههایش خرد میشدند. با کنایه گفت: «میبینم که دشمنای دیروز، تبدیل شدن به دوستای امروز.»
میکائیل چیزی نگفت. انگشتانش دور دستهی تیغهی تاریکی سفت شد، انگار آماده بود هر لحظه به سمت رایان بپرد. نگاهش روی قدمهای رایان قفل شده بود، هر قدم او را مثل شکارچیای که طعمهاش را میپاید، دنبال میکرد. رایان چشمش به تیغه افتاد، ابرویش بالا پرید و با خندهای خشک گفت: «پس دنبال این بودی؟ یه شمشیر؟»
بعد نگاهش به سونیا چرخید. چشمانش، که مثل دو تکه زغال سرد و براق بودند، روی پوست براق و خیس سونیا خزید. «از دفعهی پیش جذابتر شدی.» لبخندش گشادتر شد، و سونیا با ترکیبی از خشم و خجالت، دستانش را جلوی پارگی لباسش گرفت، انگار میخواست خودش را از نگاه کثیف رایان پنهان کند.
میکائیل چند قدم تهدیدآمیز به سمت رایان برداشت، صدایش مثل تیغهی شمشیرش تیز و برنده بود. «دنبال چی هستی؟»
رایان با یک چرخش نمایشی، انگار روی صحنهی تئاتر بود، گفت: «لحن ترسناکی داری، میکائیل!» بعد، یکدفعه، میمیک صورتش عوض شد. جدیت مثل سایهای روی چهرهاش افتاد. «خواستهم یه مبارزهی تنبهتنه. میدونی چی میگم. میخوام جوری همدیگه رو بزنیم که یکیمون آخرش بمیره!» جملهاش با یک لبخند دندوننما تمام شد، انگار از فکر مرگ خودش یا میکائیل لذت میبرد.
میکائیل به سونیا نگاه کرد، که حالا خشم و تردید در چهرهاش موج میزد. بدون کلمهای، تیغهی تاریکی را به دست سونیا داد. میدانست نباید شمشیر را از خودش جدا کند، اما چارهای نداشت—او هرگز آموزش مبارزه با شمشیر ندیده بود. شمشیر در دست سونیا سنگین بود، انگار وزنهای از سرب در دستش گذاشته بودند. گرمایی عجیب از دستهی شمشیر به انگشتانش نفوذ کرد، مثل نبضی ضعیف که انگار زنده بود. سونیا مقاومتی نکرد، اما چشمان پر از سؤالش به میکائیل قفل شد. «میکائیل، داری...»
رایان با خنده حرفش را قطع کرد. «هو هو هو، عجله نکن، پسر کالاوان! الان وقتش نیست، ما...»
میکائیل، که از طعنههای تکراری رایان خسته شده بود، مثل گرگی زخمی به سمتش جهید. با یک پرش بلند، مشتش مثل رعد به سینهی رایان کوبید. قدرت ضربه چنان بود که هر دو را از دهانهی غار به دل جنگل پرت کرد. شاخههای خشک زیر پایشان خرد شدند، برگهای خیس در هوا پخش شدند، و صدای برخوردشان مثل غرش طوفان در جنگل پیچید.
میکائیل، که رایان را در گلاویز محکم گرفته بود، از بدن او مثل سپری استفاده کرد. هر شاخهای که در مسیر بود، به جای میکائیل به شانهها و پشت رایان میخورد. صدای ترکیدن چوب با فریاد خفهی رایان قاطی شد. بالاخره وسط گودالی پر از برگهای پوسیده و بوی گند خاک خیس فرود آمدند. میکائیل با یک غلت سریع از جا پرید، نفسش آرام، بدنش بدون خراش. رایان، چند متر آنطرفتر، به تنهی درختی کوبیده شد. سرش پایین افتاد، اما با خندهای که انگار دردش را پنهان میکرد، از جا پرید. خون از گوشهی لبش چکه میکرد، و چشمانش برق دیوانهواری داشت.
«همینطور که حدس زدم، خشمت به اجدادت رفته!» رایان کشوقوسی به بدنش داد، انگار ضربهی میکائیل فقط او را قلقلک داده بود. دستش را به سمت دهانش برد، انگار میخواست چیزی را گاز بگیرد. میکائیل، که چشمش به حرکت رایان بود، فرصت نداد. با یک پرش کوتاه، مشتی سنگین به شکم رایان کوبید، طوری که نفسش بند آمد و دستش از دهانش جدا شد. قبل از اینکه رایان بتواند جادوی تبدیلش را کامل کند، میکائیل مثل بوکسوری حرفهای ضربات پیدرپی به صورتش کوبید—مشتی به فک، مشتی به بینی. صدای کوبش استخوان با پاشیدن خون همراه شد. رایان عقبعقب رفت، دستهایش بیهدف در هوا تکان میخوردند، انگار دنبال نقطهای برای تکیه بود.
میکائیل، که هنوز نفسش آرام بود، با یک لگد زیر پای رایان را خالی کرد. رایان با صدای بلندی روی زمین پخش شد، خاک و برگ به اطراف پراکنده شد. میکائیل میتوانست همانجا کارش را تمام کند، اما چند قدم عقب رفت. به رایان خیره شد، که مثل عروسکی شکسته روی زمین دراز کشیده بود. چشمان رایان، پر از درد و حیرت، به آسمان دوخته شده بود، انگار ستارهها را میشمرد. میکائیل، با صدایی سرد و بیرحم، گفت: «دیگه سر راه من نیا. اگه یکبار دیگه بخوای جلوی من وایستی، قول میدم انقدر آسون باهات رفتار نکنم.»
اما صدای قدمهای سنگین رایان، که حالا نیمخیز شده بود، پشت سرش بلند شد. رایان، با لبخندی خونین و چشمانی که هنوز از لذت درد برق میزد، دستش را با دندانهای تیزش گاز گرفت. در یک لحظه، دست راستش متورم شد، رگهایش مثل طناب زیر پوستش برجسته شدند، و به یک پنجهی غولپیکر و ترسناک تبدیل شد—انگار متعلق به موجودی از دنیای دیگر بود.
رایان با یک پرش بلند به سمت میکائیل حمله کرد، دست غولپیکرش را مثل تبر به سمت او چرخاند. میکائیل، که صدای قدمهای رایان را شنیده بود، با یک پرش به کنار جاخالی داد. دست رایان به تنهی یک درخت بلوط پیر کوبیده شد، و با صدای شکافته شدن، تنهی درخت از وسط ترکید و به زمین افتاد. برگها و خردهچوبها در هوا پخش شدند، و بوی چوب سوخته و خاک خیس در جنگل پیچید. میکائیل به فرم جدید رایان خیره شد: یک هیولای تکدست که نفسنفس میزد، اما چشمانش هنوز پر از لذت و جنون بود. میکائیل در یک لحظه تحلیل کرد: این فرم قدرتمند است، اما کند. سرعتش فدای این نیروی عظیم شده.
همین موقع، سونیا، که تیغهی تاریکی را محکم در دستش گرفته بود، از پشت بوتهها پیدایش شد. نفسش تند بود، انگار کل راه را دویده بود. موهایش به پیشانی خیسش چسبیده بودند، و چشمانش بین میکائیل و رایان میچرخید، پر از تردید. شمشیر در دستش میلرزید، انگار وزن آن بیش از توانش بود، اما گرمای عجیب دستهی شمشیر به او جرئت میداد. با دیدن هیکل غولپیکر رایان، لحظهای درنگ کرد. باید شمشیر را زمین میگذاشت و به میکائیل کمک میکرد، یا باید آن را نگه میداشت و منتظر میماند؟
رایان، که حالا عرق و خون صورتش را پوشانده بود، نعرهای کشید و دوباره حمله کرد. دست غولپیکرش را از پایین به بالا چرخاند، انگار میخواست میکائیل را به آسمان پرتاب کند. میکائیل، با یک حرکت نرم، روی ضربه غلتید، خاک و برگ به هوا پرتاب شد. رایان دوباره چرخید، اینبار دستش از چپ به راست آمد، اما میکائیل مثل سایه جاخالی داد، انگار در حال رقص با کندترین حریف دنیا بود. صدای نفسهای سنگین رایان در جنگل میپیچید، هر ضربهاش زمین را میلرزاند، اما هیچکدام به میکائیل نمیخورد.
در ضربهی بعدی، میکائیل از کندی رایان استفاده کرد. با یک حرکت سریع، به پشت سرش سر خورد و با لگدی محکم به دندههای رایان کوبید. صدای شکستن استخوان مثل ترکیدن شاخهای خشک در جنگل پیچید. رایان فریادی کشید که کل جنگل را لرزاند، بدنش از درد خم شد، اما هنوز روی پا بود. میکائیل میدانست کجا ضربه بزند—نقاط حیاتی، جایی که درد دشمن را فلج میکند. سالها زندگی در انزوا و مبارزه با طبیعت بیرحم به او آموخته بود که چطور ضعفهای دشمنش را پیدا کند.
رایان چند قدم به زور عقب رفت، نفسش مثل صدای خرناس یک حیوان زخمی بود. میدانست با این فرم شانسی در برابر میکائیل ندارد. یا باید فرار میکرد، یا باید آخرین شانسش را امتحان میکرد—فرم نهایی. با یک حرکت وحشیانه، دستش را به سینهاش کوبید و پوستش را شکافت. خون مثل جویباری سیاه از سینهاش جاری شد، و بدنش شروع به متورم شدن کرد. عضلاتش مثل سنگ زیر پوستش برجسته شدند، پوستش به رنگ قرمز تیرهای درآمد، و لباسهایش زیر فشار این تحول پاره شدند. حالا هیولایی سه برابر اندازهی قبلیاش مقابل میکائیل ایستاده بود، با چشمانی که مثل دو گودال آتشین میدرخشیدند.
میکائیل چشمانش را روی بدن رایان چرخاند. این هیولا شاید از یک گوریل مبارز بزرگتر بود، اما برای او فرقی نداشت. سالها مبارزه با موجودات وحشی در جنگلهای تاریک به او یاد داده بود که اندازه مهم نیست—نقاط ضعف مهماند. رایان آخرین شانسش را بازی کرده بود، اما میکائیل میدانست که میتواند او را زمین بزند.
چند ثانیه، هیچکدام حرکتی نکردند. سکوت جنگل فقط با صدای نفسهای سنگین رایان و وزش باد سرد شکسته میشد. سونیا، که هنوز شمشیر را در دست داشت، میخواست دخالت کند، اما کنجکاوی و ترس او را میخکوب کرده بود. میخواست ببیند میکائیل چطور با این غول بیشاخودم روبهرو میشود.
میکائیل تکهچوبی تیز از روی زمین برداشت، نوکش مثل نیزهای براق در نور کم مه میدرخشید. به چشمان رایان خیره شد. فرم نهایی او ترسناک بود، اما نه برای میکائیل. او در انزوا یاد گرفته بود که ترس فقط یک حواسپرتی است. رایان، با صدایی که حالا دورگه و کلفت شده بود، غرید: «حالا میخوای چیکار کنی، میکائیل؟ بدن من سختتر از فولاده. فکر نکنم بدون جادو بتونی از پس من بربیای.»
رایان پاهایش را خم کرد و دو دست غولپیکرش را از کف به سمت میکائیل محکم به هم کوبید. موج ضربه مثل بادی توفانی به میکائیل برخورد کرد و او را چند متر به عقب پرتاب کرد. بدنش به تنهی درختی تنومند کوبیده شد، و درد مثل برق در ستون فقراتش دوید. روی زمین افتاد، نفسش برای لحظهای برید. خودش را سرزنش کرد—باید حدس میزد که رایان چنین حملهای در آستین دارد. ذهنش بیش از حد روی حمله متمرکز شده بود و غافلگیرش کرده بود.
از زمین بلند شد، خاک و برگهای خیس را از روی شانههایش تکاند. دستی به تاتوهای زنجیرمانند روی بازویش کشید، که زیر پارگیهای پیراهنش نمایان بودند. چیزی در ذهنش جرقه زد—شاید قدرتی که مدتها سرکوبش کرده بود—اما حالا وقتش نبود. میتوانست رایان را با همین فرم هم شکست دهد.
ناگهان جرقهای از نور سفید در فاصلهی چند متری توجهش را جلب کرد، نوری که شبیه جادوی سونیا بود. قلبش تپید. بدون فکر، به سمت محل مبارزه دوید. وقتی به صحنه رسید، سونیا را دید که مثل پرندهای اسیر در چنگال غولپیکر رایان.
کتابهای تصادفی


