ظهور میکائیل
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جزیره در تاریکی شب آرامش نسبی را تجربه میکرد. میکائیل، مثل خرسی بالغ که به خواب نیاز دارد، بهخاطر خستگی پیشنهاد نگهبانی سونیا را سریعاً پذیرفت. هرچند اعتماد کاملی به سونیا نداشت، اما خستگی و درد بر تمام روحیاتش چیره شده بود.
اما کمی دورتر از آرامش میکائیل، در ساختمان فرماندهی جزیره، کالاوان پیش از دیدار با کسی به اتاقش رفت و به بهانهی خستگی چند تماس مهم گرفت که نتیجهاش چند ساعت مکالمهی طولانی بود. او که نمیخواست تیغهی تاریکی را که حالا پسرش به دست آورده بود از دست بدهد، با چند مزدور قراردادی تماس گرفت تا هماهنگیهای لازم برای نقشهی ثانویهاش را انجام دهد.
صدای «تق تق» در، کالاوان را از حالوهوای تلفنش بیرون کشید و به اجبار تماس را قطع کرد. ثانیهای بعد، در باز شد و کولورو با همان کت بلند و سرخش که شمشیری پهن و بزرگ به دوش میکشید، وارد شد. کالاوان با احترام به کولورو بلند شد و با گفتن «خیلی وقته ندیدمت» به او دست داد. سپس روی یکی از دو صندلی اتاق نشست، به صندلی دیگر اشاره کرد و گفت: «نمیخوای بشینی، دوست قدیمی؟»
کولورو شمشیرش را از بند پشتش جدا کرد، به دیوار تکیه داد و راحت روی صندلی کفچرمی نشست. پس از نشستن گفت: «خب، چه خبر، کالاوان؟ فکر کنم هنوز پسرتو ندیدی، نه؟»
کالاوان سری تکان داد و بهانه آورد: «خستهتر از اونم که بخوام کسی رو ببینم.»
کولورو با لحنش همراهی کرد و گفت: «همسفر شدن با اون پیرمرد احتمالاً خیلی سخت بوده، مخصوصاً که بهمون گفت باهم بحث میکردین.»
کالاوان با زیرکی گفت: «پس اریک دربارهی اینکه بحثمون دربارهی چی بوده هم بهتون گفته.»
با دیدن سکوت کولورو، کالاوان چهرهای جدی به خود گرفت. انتظار نداشت اریک اینقدر سریع ماجرا را با کولورو در میان بگذارد و احتمالاً سولر هم از ماجرا خبر داشت. کولورو که همهچیز را میدانست، با لحنی که به لحن همیشگیاش شباهت نداشت، گفت: «قضیهی تیغهی تاریکی چیه، کالاوان؟ چرا باید تیغهی تاریکی دست یه پسر به ضعفی لین باشه و اونو بیاره تو آزمون؟»
کالاوان سیگاری روشن کرد و بیتوجه به سؤالش گفت: «میخوای منو منصرف کنی؟ تو آخرین کسی هستی که بتونه با حرف زدن منو منصرف کنه.»
کولورو که به او برخورده بود، گفت: «منو دستکم میگیری، کالاوان.»
کالاوان دود سیگارش را چند بار با فاصله بیرون داد و گفت: «اصلاً! تو قدرتمندی، کولورو، اما نه تو مذاکره. بههرحال، من میخوام تو این قضیه اگه طرف من نیستی، حداقل به ضررم هم دخالت نکنی.»
صدای دوبارهی در، آنها را از بحث بیرون کشید. لیانا به داخل سرک کشید و با دیدن آن دو گفت: «رئیس میخواد باهاتون حرف بزنه.»
کولورو با خوشرویی که به لحظهی قبل شباهت نداشت، گفت: «الان میایم.» سپس رو به کالاوان افزود: «شنیدی که چی گفت؟»
کالاوان سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و پشت سر کولورو که شمشیرش را برمیداشت، از اتاق بیرون رفت. بین کولورو و کالاوان با لیانا کمی فاصله بود، برای همین کولورو فرصت را برای مکالمهی دیگری مناسب دید و گفت: «برام مهم نیست که فکر میکنی بلد نیستم حرف بزنم، کالاوان، اما این کارت جنگ راه میندازه.»
کالاوان دود سیگارش را مثل حائلی جلوی صورتش فرستاد و گفت: «تا وقتی اریک از جنگ میترسه، جنگی اتفاق نمیافته، کولورو. رئیستو خوب نمیشناسی؟»
لیانا جلوی دری متوقف شد، برگشت و گفت: «همینجاست.»
کولورو نگاهش را از چشمان سیاه کالاوان گرفت، به لیانا دوخت و گفت: «تو برو داخل، ما هم الان میایم.»
لیانا سری تکان داد و کولورو را با کالاوان در راهرو تنها گذاشت. کولورو دوباره به چشمان سیاه کالاوان زل زد و با لحنی تهدیدآمیز گفت: «میدونی که هیچکس پشتت نیست، کالاوان. حتی سام، پسرت، هم عضوی از سازمان محافظانه و اگه دستوری علیهت بگیره، مجبوره انجامش بده.» سپس صورتش را به صورت کالاوان نزدیک کرد و ادامه داد: «میکائیل هم بد نیست، بلده مشت بزنه و جاخالی بده، اما کافی نیست.»
کالاوان سرش را پایین انداخت و آرام خندید. کولورو کمی عقب رفت و با تعجب به او خیره شد. کالاوان سر بلند کرد و در حالی که سعی میکرد خندهاش را جمع کند، گفت: «تو هنوز نفهمیدی من چه هیولایی تربیت کردم، کولورو. مبارزشو دیدی؟»
کولورو به طعنه گفت: «میتونم بگم برای کسی که از جادو استفاده نمیکنه، بد نیست، کالاوان.»
کالاوان عقب کشید، با خنده سیگارش را زیر پایش خاموش کرد و در حالی که به سمت اتاق اریک میرفت، گفت: «بهزودی میبینی، کولورو، بهزودی.» و وارد اتاق شد.
در اتاق، اریک مانند کارمندی دولتی میان کاغذهایی که روی میز بود، چیزی مینوشت. اتاق که مشخصاً برای استراحت بود، با میز و صندلیهایی که وسطش چیده شده بود، حس اضافی بودن میداد. کالاوان به سمت میز رفت و بدون واکنش اضافهای روی صندلی نشست. سپس کولورو هم پشت سر او وارد شد.
اریک از روی کاغذها و پروندههای روی میزش سر بلند کرد، عینک طبیای که به چشمانش چسبیده بود را کمی پایین کشید و گفت: «خب، بالاخره اومدین.» سپس عینک را کامل برداشت و روی میز گذاشت. کولورو صندلی کنار کالاوان را انتخاب کرد و حین نشستن گفت: «دوست دارم سولر هم اینجا باشه. فکر کنم بد نباشه اونم تو جلسه...»
سولر که حالا در چارچوب در ایستاده بود، کلام کولورو را قطع کرد و گفت: «من اینجام.» سپس وارد اتاق شد و روی تنها صندلی خالی، کنار کولورو و کمی دورتر از کالاوان، نشست.
اریک رو به لیانا گفت: «میتونی بری سام رو صدا کنی و به جاش بمونی و حواست به آزمون باشه.»
لیانا با بیمیلی، اما از سر وظیفه، خواستهی اریک را پذیرفت و از اتاق بیرون رفت. کالاوان سیگار دیگری روشن کرد و گفت: «خیلی وقته ندیدمت، سولر. تو هم پیر شدی.»
سولر بدون اینکه سرش را برای دیدن کالاوان برگرداند، جواب داد: «اینو کسی میگه که موهاش سفید نشده باشه، نه تو که هم تنها شدی، هم پیر.»
کالاوان آرام خندید که باعث شد کولورو از مکالمهی طنزآمیز بین آن دو کمی شگفتزده شود. اریک، بیتوجه به نزاع کلامی کوچک آنها، گفت: «خب، کالاوان، فکر کنم...»
کالاوان حرف اریک را قطع کرد و گفت: «یه لحظه صبر کن، اریک. تو الان با آوردن کولورو و سولر میخوای قدرت سازمانتو به رخ من بکشی؟»
اریک کل سخنرانیای که آماده کرده بود را فراموش کرد، سرش را کج کرد و گفت: «چی؟! چرا همچین فکری میکنی، کالاوان؟ سولر و کولورو قبل از این جریانات به جزیره اومده بودن.»
کالاوان کامی از سیگار برگ اصیلش گرفت و با گذراندن نگاهش بین افراد حاضر در اتاق گفت: «اگه قرار بود مذاکرهای صورت بگیره، باید بین من و تو میبود، اریک.»
اریک چشمانش را ریز کرد و گفت: «منظورت چیه، کالاوان؟»
کالاوان شانهای بالا انداخت و جواب داد: «منظورم اینه که کولورو و سولر اینجا حکم اسلحه دارن، نه مذاکرهکننده.»
اریک همچنان در سکوت به کالاوان زل زد. این اتهام برایش سنگین بود. او هرگز به کولورو و سولر بهعنوان اهرم فشار نگاه نکرده بود، اما کالاوان با زیرکی مشت اول را محکم به صورتش کوبید. کولورو در حمایت از اریک گفت: «چی باعث شده همچین فکری کنی، کالاوان؟ تو...»
کالاوان وسط حرف کولورو پرید و گفت: «واضحتر نگاه کن، کولورو. کی از تو برای مذاکره استفاده کرده که حالا بخواد این کارو کنه؟ تو براش یه تفنگی، نه ابزار مذاکره!»
سولر بلند شد، کنار تکپنجرهی اتاق رفت و گفت: «خب، حالا چی، کالاوان؟ ما اون اسلحههایی هستیم که رو سرته...» سپس برگشت، برای اولین بار به کالاوان نگاه کرد و افزود: «میخوای چیکار کنی؟»
سکوت پس از این جملهی سولر، فضای اتاق را تسخیر کرد. اریک که انتظار چنین گفتوگویی را نداشت، پس از سکوت، با پیروی از سولر پرسید: «فرض کنیم سولر و کولورو برای تحت فشار گذاشتنت اینجان. میخوای چیکار کنی، کالاوان؟»
سولر توانست ضدحملهای بزند که اریک را با خود همراه کرد. او میدانست سکوت در برابر کالاوان اصلاً نقشهی خوبی نیست. کالاوان نگاهش را از سولر گرفت و به اریک گفت: «میخوام بهت بگم که کافی نیست.»
اریک ابرو بالا انداخت و گفت: «چی؟»
کولورو با شدت به سمت کالاوان چرخید و در واکنش به رفتار خونسردانهاش گفت: «خیلی خودتو دست بالا میگیری. میدونی اگه بخوایم، میتونیم بکشیمت. میدونی پسرت الان تو آزمونه، بهراحتی میتونیم کلکشو بکنیم.»
کالاوان سیگارش را از دهانش برداشت و با لحنی که خشم در آن موج میزد، گفت: «داری مارو تهدید میکنی، کولورو؟ چند دقیقه پیش دوست بودی، حالا میخوای دشمنی کنی؟» سپس رو به سولر که همچنان لب پنجره ایستاده بود، گفت: «به نظرت حریفای سادهای هستیم، سولر؟ فکر میکنی من بدون هیچ پشتوانهای میام اینجا؟»
سولر در سکوت افکارش را مرتب میکرد. او میدانست جنگیدن با کالاوان احتمالاً بهترین تصمیم نیست. اریک به آنها گفته بود باید کالاوان را راضی کنند که شمشیر را تحویل دهد، اما نبرد کلامی با این مرد بهسختی جنگ با یک ارتش بود. اریک سعی کرد فضا را آرام کند: «ما برای جنگیدن اینجا جمع نشدیم، کالاوان. میدونی که میتونم همین الان پسرتو از آزمون حذف کنم و به مأمورای امنیتی بگم دستگیرش کنن.»
کالاوان از جایش بلند شد و گفت: «تلاشتو بکن، اریک. اگه اون میکائیلِ پسر من باشه، به چهار تا جوجهمأمور باج نمیده.» سپس به سمت خروجی اتاق حرکت کرد که همزمان سام وارد شد و آنها روبهرو شدند. شاید ثانیهای نگاهشان به هم گره خورد، اما کالاوان بدون دادن فرصت گفت: «تو قتل برادرت موفق باشی، سام!» و از اتاق خارج شد.
سام با چشمانی گشاد، فقط به حرفهای پدرش و خروج سریع او خیره ماند. این حرف برایش زیادی سنگین بود. شاید بعد از دیدن پدرش پس از سالها، این آخرین جملهای بود که انتظار داشت بشنود. با صدای اریک، سام به خودش آمد. اریک گفت: «داره ذهنتو بازی میده، سام. بهش فکر نکن.»
سام با همان ذهنی که مشغول پدرش بود، جلو رفت و مقابل میز اریک ایستاد. سولر، در حالی که نگاهش به بیرون پنجره بود، گفت: «قطعاً درگیری فیزیکی با کالاوان گزینهی خوشایندی نیست، مخصوصاً که الان وسط آزمونیم.»
کولورو، بیتوجه به حرف سولر، به سام گفت: «به نظرت پدرت قراره چیکار کنه؟»
سام نگاهش را یک دور بین افراد حاضر در اتاق گرداند و خطاب به هر سه گفت: «راستش گیج شدم. پدرم این حرفو به من زد بعد از این همه مدت. اصلاً نمیدونم مشکل چیه.»
اریک با خوشرویی، طوری که انگار سام پسر خودش است، گفت: «متأسفم، سام. باید تو رو در جریان میذاشتیم. پدرت سعی داره جنگی راه بندازه که دودش اول به چشم خودش میره. اون شمشیر محافظ معبدو میخواد.»
کولورو همراهی کرد: «همون شمشیری که برادرت بهزور از لین گرفت. در واقع، لین اون شمشیرو از معبد دزدیده بود و حالا معبد بادهای زمستانی شمشیرو از ما میخوان.»
سام برای لحظهای اطلاعات زیادی به ذهنش هجوم آورد. چند ثانیه در سکوت به این اطلاعات فکر کرد و گفت: «چرا پدرم شمشیریو میخواد که هیچ ربطی بهش نداره؟»
کولورو، طبق معمول با جبههگیری، جواب داد: «پدرت توهم زده که اون شمشیر تیغهی تاریکیه.»
سام ناخودآگاه گفت: «چی؟»
کولورو سرش را به نشانهی تأیید تکان داد که سولر گفت: «در واقع، منم فکر میکنم اون تیغهی تاریکیه.»
کولورو شوکه بلند شد و به سولر گفت: «چی؟!»
سولر آرام از پنجره چشم گرفت، با چند قدم کوتاه به کولورو نزدیک شد و گفت: «میدونم سخته باورش برات...» سپس به اریک نگاه کرد و ادامه داد: «اما کالاوان روی یه ادعای دروغین اینجوری ورق بازی نمیکنه.»
کولورو چشمانش را بست و آرام گرفت. سولر هم پس از او روی صندلی نشست و هر سه منتظر حرفهای اریک بودند. اریک خودکار روی میزش را به بازی گرفت و گفت: «نظرتونو میشنوم.»
کولورو، که انگار منتظر این حرف بود، صندلیاش را جلو کشید و گفت: «همین الان میتونیم چند نفری کلک کالاوانو بکنیم. مطمئنم از پس هممون برنمیاد.» سپس به سام نگاهی انداخت، اما سام جواب نگاهش را نداد. اریک با نگاهی تمسخرآمیز به کولورو گفت: «پیشنهاد خوبیه، ولی یه کم فکر کن. اگه این ماجرا درز کنه، که صددرصد میکنه، ما مهمون دعوت کردیم و اینجا کشتیمش. مردم دربارهی سازمان چی فکر میکنن؟ مگه ما مافیا یا قاتل قراردادی هستیم؟»
لحنش کمی تند شد، اما همین کولورو را ساکت کرد. اریک منتظر به تنها امیدش، سولر، ماند. سولر، مانند شطرنجبازی ساکت، به بحث گوش میکرد. اریک صبرش لبریز شد و گفت: «اگه نقشهای نداری، سولر، بگو که کالاوان یه سازمانو کیش و مات کرده.»
سولر پا روی پا انداخت، دستانش را روی آنها قلاب کرد و گفت: «به نظرم هر واکنشی نشون بدیم، کالاوان یه حرکتی سرمون پیاده میکنه. راستش، پیشنهاد کولورو بد نبود، اگه وسط آزمون ورودیهای سازمان نبودیم. اینجوری بهتر میتونستیم گندکاریاشو جمع کنیم.»
اریک یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: «این حرفا رو ول کن، سولر. بگو چیکار کنیم.»
همه خیره به سولر بودند و سولر با آرامش خاصی گفت: «راستش، میخوام اول نظر پسرش، سام، رو بشنوم.»
اریک به سام نگاه کرد و گفت: «خب، سام، به ما بگو چطور میشه جلوی پدرتو گرفت.»
سام تردید داشت. هرگز قرار نبود علیه پدرش کاری کند، اما حالا رئیس سازمان از او درخواست کمک داشت. سولر، که تردید سام را از چشمانش خواند، گفت: «ما قرار نیست به اون یا برادرت آسیبی بزنیم. فقط میخوایم جلوی یه جنگو بگیریم.» اریک هم با سولر موافقت کرد. سام دل به دریا زد و با تردید گفت: «پدرم زرنگترین آدمیه که دیدم. اگه از من میپرسین، میگم اول باید ببینیم اون چه پیشنهادی میده. چون فکر نمیکنم اونم بخواد ریسک درگیری برای بیرون رفتن از اینجا رو قبول کنه.»
اریک سری تکان داد و سولر به اریک گفت: «خب، اریک، تو گفتی اون یه پیشنهادی بهت داده، درسته؟»
اریک با سر تأیید کرد و گفت: «کالاوان پیشنهاد داد یه شرطبندی راه بندازیم سر شمشیر. اگه ما بردیم، شمشیر بدون دردسر به ما میرسه و اون دیگه هیچوقت سراغش نمیاد. اما اگه اون برد، ما شمشیرو بهش میدیم و علاوه بر اون، دسترسی کامل به دیتابیس محرمانهی سازمان هم بهش داده میشه.»
کولورو با تعجب گفت: «مگه دسترسی به دیتابیس محرمانه فقط نباید در اختیار تو باشه؟»
سولر بهجای اریک جواب داد: «برای همین از اریک این شرطبندی رو خواسته.»
اریک پس از شنیدن حرف سولر، سر تکان داد. سولر به اریک پیشنهاد داد: «دوباره بحث شرطبندی رو پیش میکشیم و ازش میخوایم خواستشو کمی پایین بیاره. جدای از اینکه هدفش از این دسترسی چیه، به نظرم این قضیه به سازمان ضربهی زیادی میزنه.»
اریک گفت: «جدا از این مسائل، اون میخواست شرطبندی یه مبارزه باشه.»
کولورو مشتش را به کف دستش کوبید و گفت: «چه خوب!»
سولر، اما منتظر ادامهی حرف اریک، ساکت ماند. اریک ادامه داد: «اون یه مبارزه بین میکائیل و سارا پیشنهاد داد، سولر.»
سولر پس از شنیدن این حرف، مردمک چشمانش لرزید. واضح بود که سولر روی دخترانش حساستر از چیزی است که نشان میدهد. حالا درگیر کردن سارا در جدالی با کالاوان برایش غیرقابلتحمل بود. کولورو هم خوشحالیاش فروکش کرد و فقط منتظر بود سولر چیزی بگوید. سولر نفس عمیقی کشید و گفت: «دوست ندارم سارا وارد این بازیا بشه.»
کولورو پیشنهاد داد: «خیلی خوب، من بهجای سارا میرم تو مبارزه.»
اریک دوباره زیر نقشهی کولورو زد و گفت: «فکر نکنم کالاوان بخواد پسرش با یه محافظ ردهبالای سازمان مبارزه کنه.»
همه به سام نگاه کردند و سام گفت: «میخواین منو جای سارا بفرستین؟»
کولورو تعریف کرد: «تو هم یه محافظی. با تجربهای که داری، میتونی از پس پسری که جادو نمیکنه بربیای.»
سام با شرمندگی گفت: «متأسفم، اما نمیخوام علیه برادرم مبارزه کنم. اون هنوزم اسم برادر رو یدک میکشه.»
کولورو ناامید از سام چشم گرفت و به سولر گفت: «مبارزهی اون پسر رو دیدی. فکر نکنم بتونه از پس نابغهی ماهیت بربیاد. اون حتی نمیتونه جادو کنه.»
سولر اما هنوز تردید داشت. او هرچقدر در برابر مسائل دیگر خونسرد بود، دربارهی خانوادهاش هیچ خونسردی نداشت. کولورو پیشنهاد داد: «چرا سراغ پسرش نریم؟ شمشیرو ازش میگیرم و همونجا از جزیره خارج میکنیم.»
اریک به سام خیره شد. در واقع، اریک از این پیشنهاد بدش نیامد. آنها میتوانستند حداقل از پس میکائیل بربیایند. سام در جواب نگاه اریک گفت: «جدا از اینکه آزمون حسابی خراب میشه، پدرم میتونه بهخوبی از میکائیل محافظت کنه. اون یه ارتش از مزدورای قراردادی زیرزمینی داره که برای پول هر کاری میکنن. وقتی اونجا زندگی میکردم، اینو فهمیدم.»
سولر که کمی حالش بهتر شده بود، گفت: «با کالاوان نمیشه زیر و رو بازی کرد. بهتره دوباره دعوتش کنیم و اینبار باهاش مذاکره کنیم.» و به کولورو ادامه داد: «اینبار تو نباشی بهتره.»
کولورو خواست اعتراض کند که اریک با به تصویب رساندن پیشنهاد سولر و ختم جلسه جلوی آن را گرفت.
کتابهای تصادفی
