فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ظهور میکائیل

قسمت: 14

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
در آن راهروی بلندبالای مقر، کالاوان به همراه همان عصای همیشگی‌اش، پر سر و صدا اما آرام قدم برمی‌داشت. هر ضربه‌ی عصایش به کف آهنین راهرور، طنینی گوش‌نواز اما هشداردهنده در راهرو ایجاد می‌کرد، انگار او می‌خواست همه از آمدنش باخبر شوند.
او در چند قدمی اتاق فرمان ایستاد. هیچ صدایی از داخل به گوش او نمی‌رسید. یا عایق‌بندی فوق‌العاده‌ای به کار رفته بود، یا هم اینکه همه در سکوتی کامل به انتظار ورود او بودند. کالاوان به رسم احترام، با انگشتش آرام به در زد، صدایی خفیف در سکوت طنین‌انداز شد، و سپس برای اولین بار وارد اتاق فرمان شد.
در اتاق، در میان آن همه تجهیزات درخشان و مانیتورهای چشمک‌زن، سام، لیانا، اریک و سولر، هر چهار نفر در سکوت مطلق، نگاهشان به سمت در یا بهتر است بگوییم، به سمت کالاوان بود. چهره‌هایشان ترکیبی از بهت، نگرانی و انتظار را نشان می‌داد.
کالاوان از این همه توجه لبخندی زد، لبخندی که بیشتر نشانه‌ای از قدرت بود تا رضایت. در حالی که با گام‌هایی آرام و حساب‌شده به سمت صندلی قدم برمی‌داشت، گفت: «این همه توجه رو مدیون چی هستم؟»
هر چهار نفر لحظه‌ای به همدیگر نگاه کردند و سپس اریک، با لحنی که سعی می‌کرد دوستانه اما محکم باشد، به کالاوان گفت: «فکر می‌کنم بتونیم با هم سر این قضیه شرط‌بندی کنار بیایم.»
کالاوان لبخندش پررنگ‌تر شد، چشمانش برق زد. گفت: «خوشحالم که اینو از تو می‌شنوم، اما می‌تونم بپرسم آیا سولر با شرط‌بندی روی دخترش موافقت کرده؟»
اریک به نشانه تأیید سر تکان داد و سپس هر دو به سولر نگاه کردند. سولر، با چهره‌ای که نشان از نارضایتی عمیق داشت اما سعی در پنهان کردنش می‌کرد، به سختی گفت: «من مشکلی ندارم.» کلماتش با لحنش همخوانی نداشت، البته این طبیعی بود. او به عنوان پدر، نتوانسته بود با دخترش، سارا، مخالفت کند و به سبب اصرار او، داشت وارد بازی خطرناک کالاوان را قبول میکرد.
کالاوان با پوزخندی محو گفت: «دروغ نگم، انتظار نداشتم شرط‌بندی رو قبول کنین، مخصوصاً تو سولر.» مخصوصا کلماتش را با اشاره به سولر تمام کرد. 
نگاه هردو (کالاوان و سولر) مانند خوره به جان هم افتاد، پر از کینه و رقابت پنهان. اریک با کلامش نگاه این دو را قطع کرد و گفت: «اما یه مشکلی هست کالاوان.»
کالاوان چشمانش را ریز کرد، نگاهی پرسشگر و تیز به اریک انداخت و گفت: «چه مشکلی؟»
اریک گفت: «دسترسی به دیتابیس سازمان اونم دائم، این شدنی نیست.»
کالاوان پوزخندی زد، پوزخندی که تمسخر در آن موج می‌زد. «پس همچین چیزیو حتی حاضر نیستی روی برد بزرگترین استعداد نور سرمایه‌گذاری کنین؟» سپس نگاهش را به سولر دوخت و با لحنی برنده گفت: «بزرگترین استعدادها ضعیف شدن، سولر، مگه نه؟»
سولر دستانش را مشت کرد، رگ‌های دستش برجسته شد، اما نگاهش را خونسرد نگه داشت. "ضعیف" خطاب کردن دخترش برایش سنگین بود. او میدانست دخترش هرگز لایق ضعیف خطاب شدن نبود، نه پس از آن همه اتفاقی که برایشان افتاده بود.
کالاوان دوباره رو به اریک کرد، لحنش به یک‌باره جدی و قاطع شد، گویی دیگر وقت بازی نبود. «پیشنهاد جایگزینت چیه؟ اریک.» اریک را آرام و شمرده گفت.
اریک اما بدون اینکه از تغییر لحن کالاوان جا بخورد، با همان خونسردی پاسخ داد: «به نظرم شمشیر به خودی خود اونقدر مهم هست که فقط روی اون شرط بسته بشه، و چیز اضافه‌ای رو هم سرمایه‌گذاری نکنیم.»
کالاوان خنده‌ای آرام و پرمعنا کرد، خنده‌ای که نشان می‌داد از موضع بالاتری صحبت می‌کند. «من شمشیر رو الانشم دارم. اگه بخوام می‌تونم طوری جزیره رو به هم بزنم که اول آبروی چند صد ساله‌ی سازمان بره و دوم هم اینکه خودمون با شمشیر فرار کنیم.»
هیچکس چیزی نگفت. سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد. همه به توانایی‌های کالاوان اطمینان داشتند؛ او اگر می‌گفت آبروی سازمان را می‌برد، یعنی واقعاً می‌برد.
اریک دوباره با لحنی که اندکی نرم‌تر شده بود، گفت: «چیز دیگه‌ای هست که بخوای و ما بتونیم اونو جایگزین دیتابیس سازمان کنیم؟»
لبخندی دوباره به لب کالاوان نشست، لبخندی که نوید یک درخواست بزرگ‌تر را می‌داد.
در بیرون از مقر فرماندهی آزمون، میکائیل پس از ساعت‌ها جست‌وجو، بالاخره توانست مقر را پیدا کند. ساختمانی عظیم و بتنی که به خوبی استتار شده بود؛ درختان و شاخ و برگ گیاهان انبوه، آن را از دید پنهان کرده بودند.
میکائیل از بالای درخت، محوطه‌ی مقر را که با فنس‌های بلند و محافظت‌شده پوشیده شده بود، از نظر گذراند. جز چند نگهبان مسلح، کسی داخل محوطه نبود. میکائیل کمی خودش را به لبه‌ی شاخه نزدیک کرد و فاصله‌ی خودش تا محوطه را بررسی کرد.
فاصله آنقدر زیاد نبود که میکائیل نتواند بپرد، اما باید این را می‌دانست که پریدن وسط محوطه، آن هم بی‌خبر، ممکن است باعث درگیری شود. به هر حال، او در نهایت درگیر می‌شد. این طبیعت او بود.
میکائیل با یک پرش بلند، به مانند سایه‌ای سقوط کرد و خود را به داخل محوطه رساند و بر روی زمین آرام ایستاد. چند ثانیه نگذشت که آژیر قرمز با صدایی گوش‌خراش به صدا در آمد.
«کد صد و سی و یک، کد صد و سی و یک محوطه شرقی!» صدای رباتیکی از بلندگوهای اطراف پخش شد. احتمالاً یک کد مربوط به پیگیری مزاحمان یا نفوذی ها بود. نگهبان مسلحی به سرعت سمت میکائیل آمد و سلاحش را بالا گرفت و شروع به تیراندازی کرد. گلوله‌ها با صدای "ویش" از کنار گوش میکائیل رد می‌شدند.
میکائیل قبل از اینکه تیری او را زخمی کند، با سرعتی باورنکردنی به کنار چرخید و مورب به سمت سرباز دوید. سرباز همین‌طور اسلحه را کشیده می‌چرخاند و فقط می‌توانست سایه‌ی میکائیل را تیر بزند. طولی نکشید که میکائیل به سرباز رسید، با مهارتی بینظیر سرباز را خلع سلاح کرد
اما قبل از اینکه میکائیل بخواهد تکنیک اضافه ای روی سرباز پیاده کند، چند سرباز دیگر هم با سرعت به میدان آمدند و سلاحشان را به سمت میکائیل گرفتند. میکائیل سربازی را که در چنگش بود، به سمت آن‌ها چرخاند و یک دستش را قلاب گلویش کرد و با دست دیگرش تیغه‌ی تاریکی را سفت چسبید.
او پس از نظر گذراندن چهره‌های نگران و مردد سربازان، آرام به سربازی که اسیرش بود گفت: «ارزشی داری واسه دوستات؟»
سرباز اسیر، نگاه نگرانش را به یارانش انداخت و سرش را آرام و بدون معنی خاصی تکان داد، نفس در گلویش گیر کرده بود.
میکائیل اما در ذهنش استراتژی‌اش را سریعاً چیده بود. اگر تیراندازی رخ می‌داد، او آنقدر نزدیک بود که سریعاً یک سپر انسانی از سرباز اسیرش درست کند و سپس به سمت آن سربازان هجوم ببرد، بدون اینکه حتی زخمی شود.
میکائیل سرباز را سفت‌تر گرفت و آماده هر اتفاقی بود که کولورو با همان استایل قرمز خودش از میان سربازان بیرون آمد و با صدایی محکم گفت: «میکائیل دارکلنس؟»
میکائیل چشمانش را روی کولورو که برایش ناشناس بود، ثابت نگه داشت. او می‌توانست قدرت را در بند بند اجزای وجود کولورو بخواند. او متفاوت‌ترین چیزی بود که دیده بود و اگر او حالا در جلوی میکائیل قرار داشت، کمی معادلات تفاوت می‌کرد.
میکائیل کمی مردد شد، اما موضع خودش را رها نکرد و در همان حالت گفت: «فکر می‌کنم تو منو می‌شناسی.»
کولورو پوزخندی زد، پوزخندی که هم معنای تأیید داشت و هم طعنه. رو به سربازانش گفت: «کد ۱۳۱ لغو می‌شه، همتون برگردین سر پستتون.»
پس از اینکه سلاح‌ها همه غلاف شد، میکائیل هم سرباز اسیر شده را رها کرد و سرجایش ایستاد. او با حالت سوالی به کولورو خیره شد. کولورو اما بی‌خیال به او پشت کرد و گفت: «بیا تو، پدرت منتظرته.»
سپس جلوتر از میکائیل به سمت داخل ساختمان حرکت کرد و میکائیل هم با احتیاط پشت سر او گام برداشت. 
داخل مقر، به چشم میکائیل تا حد زیادی عجیب و غریب به نظر می‌آمد. او که هرگز چنین سطح بالایی از تکنولوژی را ندیده بود، متحیر بود که چرا ساختمانی در وسط جزیره‌ی آزمون، این‌گونه با ابزارهای پیشرفته پوشیده شده باشد.
کولورو میکائیل را به طبقه بالا برد و جلوی درب اتاقی متوقف شد. او به سمت میکائیل که در چند متری او ایستاده بود برگشت و گفت: «همین‌جاست.» و سپس نگاه تحقیر امیزی به میکائیل کرد و رفت.
نگاه کولورو به کام میکائیل اصلا خوش نبود، میکائیل اورا تا لحظه ای که در انتهای راهرو ناپدید شود با چشم دنبال کرد و سپس به داخل اتاق رفت.
میکائیل با داخل شدن اتاق، پدرش را پشت به او خم شده روی نقشه‌ای دید که بر روی میز اتاق پهن بود.
کالاوان برگشت و با دیدن میکائیل لبخندی به لبش نشست. میکائیل اما هیچ حسی  نداشت، او شمشیر را به پدرش نشان داد و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: «من سهممو انجام دادم.»
پدرش نگاهی بین او و شمشیر رد و بدل کرد و گفت: «البته میکی...»
سپس تیغه را گرفت و تیغه بیدار شد!
رگه‌های سیاه دور تا دور حکاکی‌ها پدیدار شدند و به سمت همدیگر لغزیدند، صدای ریزی که نشان قدرت آن شمشیر بود فضا را پر کرد. کالاوان به شمشیر که نور  را در خود می‌بلعید، خیره شد و گفت: «ببینش میکی، تیغه‌ی تاریکی، سلاحی که نورو می‌بلعه، خون رو پاک می‌کنه و طبیعتو به فساد می‌کشونه
سپس شمشیر را در قلاف که با خودش آورده بود، فرو برد و به یک‌باره آن نمایش تمام شد.
میکائیل که چشمانش تا آخرین لحظه از تیغه برداشته نشد، گفت: «این تیغه... چرا؟» نمیدانست چرا نتوانست جمله اش را کامل کند. 
میکائیل سرش را تکان داد و گفت: «کی می‌ریم سراغ انجام سهم تو، پدر؟»
کالاوان گفت: «فعلاً برای بیرون رفتن از اینجا به کمکت نیاز دارم میکی، باید یکاری بکنی.»
میکائیل با چشمانی خسته به پدرش نگاه کرد و گفت.« من خسته شدم دیگه پدر».
کالاوان تیغه را به سمت میکائیل گرفت و گفت: «اینو بگیر.»
میکائیل تیغه را گرفت و گفت: «قضیه چیه؟ من تیغه رو برات آوردم توام اون آدرس جایی مادرم اونجاست رو باید بهم بدی»
کالاوان چند لحظه با مکث جواب نگاه ها میکائیل را با نگاهش داد و گفت.« ما باید از اینجا بریم بیرون، اونا میدونن تیغه دست ماست و میخوان اینو از ما بگیرن.»
میکائیل غرید« مایی وجود نداره»
سپس با تن صدایش را پایین آورد و در مقابل نگاه پدرش که جسارت پسرش را میپایید ادامه‌ داد.« این تیغه برام مهم نیست، من فقط میخوام مادرمو ببینم. و تو بهم قول دادی»
کالاوان به روبروی میکائیل رفت و در فاصله به دیوار تکیه داد و گفت.« میدونم که هیچی برات مهم نیست میکائیل، تو یک دارکلنسی به هر حال. دارکلنسا هیچی جز چیزی که میخوان براشون مهم نیست»
کالاوان دو سیگار روشن کرد و یکی را به سمت میکائیل گرفت. 
 میکائیل با اینکه نمیخواست چیزی از پدرش قبول کند اما سیگار را از او گرفت و کام اول را محکم گرفت، گویی انگار سیگار همان نیمه گمشده اش بود. 
کالاوان پس از پوک اول سیگارش که ملایم تر از میکائیل بود ادامه داد.« یک مبارزه قراره برگذار بشه و ما برای بیرون رفتن از اینجا به پیروزی تو این مبارزه نیاز داریم، بعد اینکه رفتیم بیرون قول میدم خودم ببرمت پیش مادرت»
میکائیل چاره ای نداشت او مجبور بود با ساز پدرش برقصد چون چیزی که میخواست در ذهن پدرش بود.
میکائیل گفت: « قراره من مبارزه کنم، نه؟»
کالاوان گفت.«تونستم اونارو قانع کنم که سر تیغه شرط بندی کنیم و تو تنها کسی بودی که میتونستم برای یک مبارزه بهش تکیه کنم.»
میکائیل پوزخندی محسوس زد که از چشم کالاوان پنهان نماند. او با کنایهگفت« تکیه کردن؟! تو به هیچکس تکیه نمیکنی پدر، حتی به من. تو از من استفاده میکنی»
کالاوان سیگارش زیر پایش خاموش کرد و بی‌توجه به سمت خروجی رفت و قبل از رفتن به لباس‌های کثیف و پاره میکائیل اشاره کرد و گفت: «برات یک دست لباس میارم.»
و سپس خارج شد. او پس از خارج شدن از اتاق، پشت در ایستاد و به سقف خیره شد. افکارش و احساساتش دو قطب مجزا بودند که در برابر خانواده‌اش همدیگر را دفع می‌کردند. او در جدال بین دو لشکر درون ذهنش بود، اما الان وقت تردید نبود. کالاوان راهش را کشید و رفت و میکائیل را همراه با تیغه برای استراحت درون اتاق تنها گذاشت.
در همان طبقه، سام از دور در حال نظاره کردن پدرش بود. پدرش دور شد و سام نگاهش را به در اتاق میکائیل دوخت. برادرش الان درون اتاق بود. وسوسه‌ی فکری اینکه دوباره او را ببیند، ذهنش را درگیر کرده بود. اما او خجالت می‌کشید، از بابت گذشته‌ای که باعثش خودش بود، خجالت می‌کشید.
صدای لیانا از پشت سر به گوش رسید. با لحنی کنایه‌آمیز گفت: «یه آزمون در جریانه که تو ناظرشی.»
سام سرش را کمی چرخاند و با دیدن لیانا گفت: «من حواسم به آزمون هست. لازم نیست به من تیکه بندازی.»
لیانا کنار سام ایستاد و گفت: «رئیس دستور داد که هرچه سریع‌تر آزمون تموم بشه.»
سام طوری سر تکان داد که انگار از قبل این تصمیم رئیس را می‌دانست. او به سمت اتاق فرمان عقب‌گرد کرد و حین راه گفت: «یه اطلاعیه منتشر کن که امشب مرحله دوم تمومه، و همه شرکت‌کننده‌هایی که مأموریتشونو قبول شدن آماده بشن برای مرحله آخر.»
سپس وارد اتاق فرمان شد و تمرکز خودش را بر روی مدیریت آزمون گذاشت؛ آزمونی که امکان داشت به یک آشوب تبدیل شود.
سام و لیانا با جدیت دستورات اریک را دنبال کردند و نگذاشتند حضور محافظان رده بالا و کالاوان به آنها محدودیت دهد. آن‌ها در حال تدارک دیدن اتمام آزمون و آماده‌سازی برای مرحله‌ی نهایی بودند.
[انتقال به اتاق سارا]
اما در جای دیگر مقر، سارا به تنهایی در حال مدیتیشن بود. مدیتیشن همیشه به او آرامش و حفاظت جادویی خاصی می‌داد. او در طول تمامی تمریناتی که داشت، فهمیده بود هیچ چیز نمی‌تواند مانند مدیتیشن به ریکاوری جادو کمک کند. البته سارا این را فقط به خاطر ریکاوری انجام نمی‌داد، بلکه مدیتیشن به او کمک می‌کرد درست فکر کند و ذهنش را از آشوب‌های بیرونی پاک کند.
«تق تق،» صدا در آمد. صدای ضربه به در آرام بود اما در سکوت اتاق طنین‌انداز شد. سارا چشمانش را باز کرد و چیزی نگفت، منتظر ماند.
پدرش، سولر، بدون اینکه دوباره در بزند، در را باز کرد و به داخل سرک کشید. او پس از مواجه شدن با نگاه سارا که انگار برای مچ‌گیری به او خیره شده بودند، از سرک کشیدن دست برداشت و گفت: «باید با هم صحبت کنیم.»
سارا از جایش بلند شد و در حالی که جلوی باد پنکه اتاق حرکات کششی‌اش را شروع می‌کرد، گفت: «بیا تو بابا.»
سولر به داخل آمد و گفت: «هنوزم راجب مبارزه مطمئنی؟»
سارا بدون توقف در ورزشش، فقط «اوهوم»ی گفت و سکوت کرد.
سولر با نگرانی گفت: «این پسر خیلی مرموزه سارا، اسمش تو هیچ‌کدوم از تورنمنت‌های برگزار شده درون ماهیتی نیست. اولین باری که اسمش به صورت رسمی یک‌جا اومده، داخل همین آزمون بوده...»
سارا برگشت و حرف پدرش را قطع کرد و گفت: «خب پس از چی می‌ترسی؟ یه پسر ضعیف که هیچ‌جا راهش ندادن، فکر کنم بتونم به راحتی از پسش بربیام.»
سولر سری تکان داد و با لحنی آرام‌تر گفت: «خودت هم می‌دونی اینکه اون اسمش هیچ‌جا نبود از ضعفش نیست.»
سارا گفت: «و تو هم می‌دونی که من فقط بخاطر اینکه ممکنه اون پسر منو بتونه به چالش بکشه، می‌خوام باهاش مبارزه کنم.» تن صدایش و مهر کلماتش، مانند پدرش، ختم مکالمه را اعلام کرد و پدرش را مجبور کرد خواسته‌اش را بپذیرد، با وجود نگرانی‌های عمیق سولر.
سولر که فهمید هیچجوره دخترش کوتاه نمی آید گفت.« امشب قراره باهشون شام بخوریم، دستوره اریکه. میام دنبالت»
و منتظر جواب دخترش نماند و اورا تنها گذاشت. 

کتاب‌های تصادفی