ظهور میکائیل
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ماه در آسمان به آرامی میدرخشید و جزیره را در سکوتی عمیق فرو برده بود. آزمون به تازگی به پایان رسیده بود و مأموران سازمان، با نظمی دقیق، شرکتکنندگان قبولشده را وارد محوطه میکردند. آنهایی که شکست خورده یا مرده بودند، بیصدا از جزیره خارج میشدند.
محوطه شمالی مقر، که به درب اصلی نیز متصل میشد، آرام آرام از جمعیتی پر میشد که نامشان برای مرحله بعدی آزمون نوشته شده بود. یکی از این نامها سونیا بود، سونیایی که حالا رز نیمههوشیار را به دوش کشیده بود. رز معلوم نبود چطور قبول شده، اما مشخص بود که این قبولی را مدیون سونیا است. لین هم با کمک دوستانش و با دستی باندپیچیشده وارد محوطه شد؛ سرسختی او قابلتحسین بود. رایان با آن قدرت خطرناکش، اما غایب بزرگ محوطه بود. هیچکس نمیدانست او کجاست.
سام با کت و شلوار مشکیرنگش، بالای تریبون سیار رفت. سه ضربه آرام به میکروفون زد و شروع به سخنرانی کرد: «به تمام کسایی که الان اینجا هستن بابت رد کردن مرحله دوم آزمون تبریک میگم. شماها یک قدم دیگه به اون چیزی که میخواستین نزدیکتر شدین و حالا ما باید برای مرحله آخر آماده بشیم...»
میکائیل از پنجره طبقه بالا به محوطه نگاه میکرد. گوشهایش پر بود از حرفهای سام، اما چشمانش سونیا را میدید که به سختی رز را ایستاده نگه داشته بود. اگر رز هم اینجا بود، یعنی قبول شده بود. میکائیل حدس میزد سونیا مأموریت رز را خودش انجام داده و طوری به نام او ثبت کرده است.
صدای کالاوان میکائیل را از پنجره روگرداند: «آمادهای؟»
میکائیل نگاهی به کت و شلوار نویی کرد که به تن داشت، کاملاً دستوپاگیر بود. این لباسها اجازه مانور زیادی به او نمیداد و میکائیل اصلاً از این خوشش نمیآمد. رک به پدرش گفت: «واسه یه شام باید کت و شلوار بپوشیم؟»
کالاوان تیغه تاریکی را از نظر گذراند و بیتوجه به سؤال میکائیل گفت: «میخوام تیغه رو تو حمل کنی.»
میکائیل تیغه را برداشت و گفت: «بهتر نیست همینجا مخفیش کنیم؟»
کالاوان سر تکان داد و گفت: «احمقانه است. اونا اگه تیغه رو دست ما نبینن، اولین کاری که میکنن اینه که اینجا رو برای پیدا کردنش زیر و رو میکنن.»
میکائیل دوباره پرسید: «من باید با کی مبارزه کنم؟»
کالاوان عصایش را برداشت و جلوی آینه ایستاد و در همان حال جواب داد: «مگه مهمه؟»
میکائیل سر تکان داد و هیچی نگفت. اما کالاوان ادامه داد: «برخلاف حریفای گذشتت، این یکی خیلی سرسختتر و قدرتمندتره.»
گوشهای میکائیل تیز شد. برگشت و به پدرش خیره شد و منتظر هرگونه اطلاعات اضافی ماند. کالاوان از جلوی آینه کنار رفت و گفت: «بریم.»
سپس جلوی چشمان منتظر میکائیل از اتاق خارج شد. میکائیل با حرص پشت سر او بیرون آمد و کنار او شروع به قدم زدن کرد.
کالاوان گفت: «حریفتو امشب میبینی. اسمش ساراس.»
میکائیل ناخودآگاه گفت: «یه دختر؟»
کالاوان گفت: «اون یه دختر عادی نیست، اون یه لایتبورنه.»
میکائیل نام سونیا در ذهنش جرقه زد. او فکر کرد که سارا شاید همان خواهر سونیا باشد.
کالاوان ادامه داد: «راجب بزرگترین استعداد هر ماهیت چیزی شنیدی؟»
میکائیل سر تکان داد که کالاوان گفت: «تو هر ماهیت، هر ده سال تورنمنتی برگزار میشه که بزرگترین استعداد ماهیت مشخص میشه. کسی که برنده میشه با مزایای فراوانی که دریافت میکنه، وظیفه حفاظت از تمام انسانهای ماهیتش به دوشش میافته.»
میکائیل سؤالاتی در ذهنش پیش آمد، اما آنها دیگر به جلوی درب مهمانسرا رسیده بودند. کالاوان با زدن چند ضربه به در، طبق عادت همیشگی وارد شد و سپس میکائیل هم وارد اتاق شد.
در اتاق، میز شام گستردهای چیده شده بود و در رأس آن اریک نشسته بود. سولر، سارا و لیانا، هر کدام با تیپ و استایل خاص خودشان که هم مجلسی بود و هم ماهیتشان را نشان میداد، در سمت چپ نشسته بودند. کولورو هم مغموم و در خود، به تنهایی در سمت راست نشسته بود.
اریک با دیدن کالاوان و میکائیل مؤدبانه ایستاد و به نشانه ادب گفت: «خیلی خوش اومدید.»
کالاوان با ادب پاسخ او را داد: «خیلی خوشحالم که ما رو دعوت کردید.»
سپس به میکائیل که قد و هیکلش حسابی در چشم بود اشاره کرد: «پسرم، میکائیل.»
چشمان سولر مانند خوره به جان میکائیل افتاد، اما اریک مؤدبانه گفت: «لطفاً بشینید.»
کالاوان درست روبروی اریک در این سر میز نشست و میکائیل هم کنار او در این رأس میز نشست. میز چندین نفره به دو جناح نابرابر تقسیم شد.
کالاوان پس از نشستن، نگاهی به افراد میز و سپس به غذاها و نوشیدنیهای آن انداخت و گفت: «این شام برای چیه اریک؟» نگاهش را به نگاه خشک اریک دوخت و ادامه داد: «سعی داری به چی برسی؟»
اریک بطری نوشیدنی را برداشت و از پشت میز بلند شد و گفت: «همیشه انقدر بدبینی کالاوان؟ حتی اگه برای شام هم دعوتت کنم، به من شک داری.»
سپس به سمت کالاوان قدم برداشت. کالاوان لیوانش را به سمت اریک گرفت و با پوزخندی جواب داد: «چه نقشهای تو سرته پیرمرد؟»
اریک لیوان کالاوان را پر کرد و در حالی که دور میز میچرخید تا به سمت میکائیل برود، گفت: «اشتباه نکن کالاوان، فقط میخوام مطمئن شم مبارزه فردا...» او پس از اینکه مقداری نوشیدنی برای میکائیل ریخت، ادامه داد: «کاملاً جوانمردانه برگزار میشه.» نگاهش را به میکائیلی که نه حوصله نوشیدنی داشت و نه غذا انداخت. نمیدانست چرا اما داشت آرام آرام از این پسر خوشش میآمد.
سپس به سمت باقی افراد میز رفت و مشغول پر کردن لیوانهای آنان شد. در این حین، کالاوان جواب داد: «اگه سولر عدالت شرطبندی و مبارزه فردا رو نگهداره، چرا که نه.»
اریک برای دختران سولر کمی نوشیدنی ریخت و وقتی به سولر رسید گفت: «تو راجب سولر اشتباه فکر میکنی، سولر فقط کمی بیشتر از تو بچههاشو دوست داره.»
تیکه اریک کمی درد دل میکائیل را تازه کرد، اما واکنشی نشان نداد.
کالاوان جواب اریک را داد: «پس بیا یک شرط دیگه ببندیم، البته این یک جور آپشنه.»
اریک لیوان سولر را هم پر کرد و گفت: «بازم یک نقشه جدید چیدی کالاوان؟»
کالاوان خنده آرامی کرد و گفت: «فقط میخوام بدونم چقدر به مقاومت سولر اعتماد داری؟»
اریک سر جایش نشست که سولر به کالاوان گفت: «سعی داری به چی برسی؟»
کالاوان به چشمان سولر بدون هیچ واهمهای خیره شد و گفت: «فقط یک جور پیشنهاده. میخوام علاوه بر اینکه اگر داخل مبارزه دخالتی کنید فورا میکائیل برنده مبارزه اعلام بشه، یک آپشن کوچیک هم در صورت دخالت برای من در نظر گرفته بشه.»
سولر جواب داد: «تو حالا هم خیلی بیشتر از اون چیزی که میخواستی به دست آوردی کالاوان.»
کالاوان مصرانه گفت: «فقط میخوام تضمین کنی که دخالت نمیکنی.»
اریک گفت: «چه تضمینی؟! وقتی دخالتی صورت بگیره، طرف مقابل برنده مبارزه میشه. دیگه چی از این بهتر؟»
کالاوان لبخند آرامی زد و گفت: «به نظرت اگه پسرم در حال کشتن سارا باشه...» با شنیدن این جمله سولر اخمی کرد و توجه سارا و لیانا هم جلب شد. «...سولر با دخالتش نمیتونه پسرمو بکشه؟»
اریک متنفر بود که امشب حرف کالاوان را تأیید کند، اما حق با کالاوان بود. سولر حساسیت خاصی روی دخترانش داشت و اگر واقعاً میکائیل سارا را فردا میکشت، سولر بلافاصله میکائیل را به درک واصل میکرد. این مرد درباره خانوادهاش با کسی شوخی نداشت.
کالاوان که سکوت جمع را دید به سولر گفت: «تو چی فکر میکنی سولر؟»
سولر میدانست این بازی کالاوان برای گرفتن امتیازات بیشتر است. او هنوز هم نه از دخالت دخترش در این بازی راضی بود و نه از ماهیت شرطبندی. اما الان در تنگنا قرار داشت؛ اگر آپشن را قبول میکرد، بیش از حد سازمان کوچک میشد و اگر قبول نمیکرد، ممکن بود کالاوان زیر تمام قول و قرارها بزند و بخواهد درگیری بزرگی در جزیره راه بیندازد.
کولورو که تا الان ساکت بود، گفت: «اگه منو به عنوان داور وسط قبول کنین، من امنیت مبارزین رو نسبت به هر مداخلهگری تضمین میکنم.»
کالاوان لبخندی زد و سولر نیز با نگاه سؤالیاش به کولورو که این جملات از او بعید بود، خیره شد.
اریک گفت: «درسته، ما یک داور میخوایم.»
کالاوان گفت: «بدم نمیآد فردی به قدرتمندی کولورو از طرف سازمان داور مسابقه باشه.»
اریک سر تکان داد و گفت: «پس کولورو به عنوان داور پذیرفته شد.» آنقدر سریع کولورو داور شد که حتی سولر هم جا ماند و قانع نشده بود که چرا کولورو اینگونه ناگهانی پیشنهاد داوری داد و به این سرعت به موافقت دو طرف رسید. با این حال، سولر نیز با سکوت، رضایتش را به جمع نشان داد.
هر دو جناح به داوری کولورو رضایت دادند، چون نه وابستگی احساسی داشت که بخواهد یکهو به دلیل کشته شدن یکی از طرفین، طرف دیگر را بکشد و او آنقدر قوی بود که بخواهد جلوی هر مداخلهگری بایستد.
کمی از تنش اولیه جمع کاسته شده بود، اما میکائیل همچنان ساکت بود. قدرتهای اطرافش احساسات اورا قلقلک میدادند و این اصلا خوب نبود.
او نیمنگاهی به سارا داشت، دختری قدبلند و شبیه به خواهر کوچکترش سونیا که اصلیترین تفاوتشان قدرتی بود که میتوانست از سارا حس کند. سارا لباسی پولکی و نقرهای به تن داشت که او را زیر نور لوستر اتاق درخشانتر از همیشه نشان میداد. موهای طلاییرنگ بلندش که حسابی در چشم بود، همینطور پشتش رها شده بود و مغرورانه نوشیدنیاش را مزه میکرد.
میکائیل میتوانست تفاوت آشکار بین دو خواهر را بفهمد؛ عضلات او سارا نشان از قدرت بدنی و تبحر او در نبرد نزدیک داشت. حرکت ظریف انگشت و دستش این را به میکائیل میگفت که سارا به احتمال زیاد با یک سلاح قرار است با او بجنگد. شاید یک شمشیر یا یک نیزه، نمیدانست! البته برایش مهم هم نبود.
میکائیل از جایش بلند شد و زیر نگاههای جمع به سمت در بالکن اتاق رفت و وارد بالکن شد. او نیاز داشت کمی سیگار بکشد و به نظرش شاید مناسب نبود موقع شام کنار آنها سیگاری روشن کند. او یک سیگار از پاکت سیگاری که پدرش به او داده بود بیرون کشید و آن را گوشه لبش روشن کرد.
هوای جزیره آرام و ساکت بود. ماه در بزرگترین حالت ممکن، خودش را به میکائیل نشان میداد. میکائیل حین دود کردن سیگار چشمانش را بست. انگار میخواست ثانیهای بخوابد، انگار برای لحظاتی میخواست این دنیا را ترک کند. نمیدانست چرا، اما کمکم داشت خسته میشد. از این همه مبارزه، بازی و کشمکشهایی که در طول عمرش دیده بود. او به عنوان یک پسر بیستوچهار ساله، هیچ تجربه خوشایندی از زندگی کردن نداشت. سالها روزش را با شکار آغاز میکرد و شبش را با دوختن زخمهای خود. شاید مرگ نزدیکترین دوست او بود، چون هیچکس بیشتر از مرگ، میکائیل را ندیده بود.
میکائیل احساس حضور کسی در بالکن کرد، چشمانش را باز کرد و سارا را در چند قدمی خود در حالی که به بیرون خیره بود، دید. میکائیل با دیدن سارا هیچ واکنش خاصی نداشت، اما چشمانش به دید یک مزاحم، سارا را نگاه میکردند. سارا بدون اینکه جواب نگاه میکائیل را بدهد گفت: «سیگار کمکت نمیکنه فردا جلوی من خوب مبارزه کنی.»
لحنش نرم بود، اما بیاعتمادی میکائیل فقط موجب سکوت این پسر شد. میکائیل بعد از این حرف سارا، پوک محکمتری از سیگار گرفت تا به او نشان دهد حرفش برای او مهم نیست.
سارا اما ادامه داد: «فردا ناامیدم نکن...»
میکائیل کمر خمیده خود را صاف کرد و سیگار را زیر پایش له کرد. او حین خروج از بالکن گفت: «تو فقط یک دختری...»
و آتش خشمی در دل سارا روشن کرد و رفت. سارا که اصلاً دوست نداشت هیچ پسری اینگونه او را تحقیر کند، مشتش را محکم به نردههای سنگی بالکن زد و پوزخندی عصبی بر روی لبش نشاند. کلمات میکائیل با آن لحن، انگار فقط او بود که میتوانست اینطور تحقیرآمیز باعث عصبی شدن سارا شود.
ادامه شب به آرامی گذشت. هر دو جناح با توافقی که داشتند، مبارزه میکائیل و سارا را قبل از شروع مرحله سوم آزمون برنامهریزی کردند. آنها محل مبارزه را دقیقا میدان نبرد زیرزمینی قرار دادند که مثل گودی آهنی با جایگاههای تماشاگر ویژه بود که به وسیله شیشههای ضدگلوله و ضدضربه محافظت میشد.
میکائیل و کالاوان هر دو به اتاقشان رفتند و میکائیل بدون معطلی با همان کت و شلوار فیت که پوشیده بود، خودش را اسیر تخت و خواب کرد. اما کالاوان مانند گرگی بیدار ماند. او قبل از خواب کار مهمی داشت که باید انجام میداد.
کالاوان شماره تماسی را گرفت. تماس پس از سه بوق برقرار شد و فرد آن طرف خط گفت: «در خدمتم قربان.»
کالاوان گفت: «امشب داخل جزیره مستقر بشید و منتظر بمونید تا فردا از جزیره خارج شیم. همچنین نمیذارید هیچ فردی از خارج به داخل جزیره بیاد، فهمیدی؟»
فرد پشت گوشی «مفهوم»ی گفت و تلفن را قطع کرد. کالاوان با اینکه خسته بود، اما ترجیح داد نخوابد. الان وقت خواب او نبود.
او تا وقتی تیغه را با خود به خانه نمیبرد، چشم بر روی هم نمیگذاشت و این را تبدیل به رسالت خود کرده بود.
کتابهای تصادفی

