نهایت قدرت
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
" خب..بالاخره تموم شد "
بعد از ساعت ها کار بی وقفه بالاخره میتونم استراحت کنم...
" هی جین، مشتری یه درخواست دیگه هم کرده"
با تعجب صورتم رو به سمت کسی که الان من رو صدام زد می چرخونم و می گویم
" چی؟..بازم؟...اما من همین الان کار رو تموم کردم "
مرد نزدیکم می آید و دستی بر شانه ام میزند...
" میدونم ناعادلانست رفیق..ولی خب ، این دیگه آخرین باره بعدش میتونی با پول این پروژه حسابی خوش بگذرونی "
دستش رو از روی شانه ام کنار می زنم و دوباره به مانیتور کامپیوتر نگاه می کنم و با بی حوصلگی و لحن خسته ای می گویم
" باشه، باشه...بعد از تموم شدن این باید یه شام حسابی مهمونم کنی "
مرد کمی می خندد و بعد شروع به دور شدن از من میکند
" باشه مرد...حسابی خوش میگذرونیم...البته هر کس غذای خودش رو حساب میکنه..در ضمن تغییرات درخواستی رو برات با ایمیل فرستادم.. "
حوصله جواب دادن بهش رو ندارم برای همین فقط روی کارم تمرکز میکنم...
بازی " انتهای قدرت " یه بازی آنلاین که قراره حسابی بتر***ه...میپرسید چرا؟
خب معلومه دیگه..چون من اون رو برنامه نویسی میکنم...ولی یه مشکل خیلی بزرگ توی پروژه این بازیه...مشتری داعما درخواست تغییر داده های بازی و همچنین اصافه کردن چیز های دیگه ای بهش میشه
بقیه اعصای تیم بخش خودشون رو به پایان رسوندند..و من هم همین چند لحطه پیش تموم شدم، البته اگر این درخواست غیر منتظره رو نمیکرد
ولی خب چه میشه کرد...مجبورم کارم رو تموم کنم...
" خب ببینم چی اینجاست..."
ایمیل ها رو باز میکنم و به پیامی که برام فرستاده شده نگاه میکنم
" خب..قراره یکم طول بکشه "
.....
به ساعتم نگاه میکنم
[ 3:54 ]
خیلی دیر وقته...ولی خب کسی رو هم ندارم که توی خانه منتظر برگشتن من باشه...
کار تموم شده...دکمه ذخیره رو میزنم و بعد کامپیوتر رو خاموش می کنم
بهتره قبل از اینکه برم خونه کمی استراحت کنم...
به پشتی صندلی تکیه می دهم و بعد آرام چشمانم را می بندم...
.........
"بی.."
" بیدا..."
" بیدار شو..هی مگه با تو نیستم "
با شنیدن صدتی کلفت یک مرد چشمانم را به آرامی باز میکنم
" اه..لعنتی ها بزارید یکم بخوابم.."
وقتی چشمانم را کامل باز میکنم یک مرد کچل و با هیکل بزرگی را می بینم که با عصبانیت به من نگاه میکنه
اون کیه؟
" تچ...چی گفتی بچه؟!"
با سیلی محکمی که توی صورتم خورد ، از عقب روی زمین افتادم
" خودم ادبت میکنم بچه کستاخ! "
الان چه اتفاقی افتاد؟...مگه من توی اداره نبودم؟..شاید هنوز خوابم...نه به وضوح اون سیلی باعث درد من شد..اینجا چه خبره؟
" هی..بس کن...ما باید این بچه ها رو طبق قرار داد سالم ببریم..تو که دلت نمیخواد اون هرزه تنها چشم سالمت رو هم کور کنه..درسته؟"
مرد کچل که تازه متوجه شده بودم چشمبندی ام دارد ، از گوشه چشم به من نگاه کرد
" تچ..باشه پیرمرد"
بعد دوباره به من نگاه کرد و در حالی که سعی میکرد عصبانیتش رو پنهان کنه گفت
" هی..همتون سوار کالسکه شید..میخوایم حرکت کنیم"
_ " چشم آقا "
صدای چندین بچه رو می شنوم که از اطرافم می آید و همزمان این جمله را گفتند...اینجا دقیقا داره چی میشه؟
بچه های را میدیدم که با لباس های پاره یا وسله خورده یکی یکی سوار کالسکه چوبی ای می شوند
من هم به پیروی از جمع از روی زمین بلند شدم و به سمت کالسکه رفتم
یه چیزی عجیبه...
......
توی کالسکه چوبی در کنار چندین بچه دیگه نشسته بودم...بوی تعفن برنگیزی کل فضای کالسکه رو فرا گرفته بود، ابن بیشتر یک گاری بود تا یک کالسکه
توی چند ساعتی که گذشت یه چیزی رو فهمیدم..درست مثله اون کلیشه هایی که توی تمام رمان های فانتزی اکشن می بینید...من تناسخ پیدا کردم...
میخواهید بپرسید از کجا میدانم؟
خب جوابش ساده است، من یک مرد جوان 34 ساله بودم..اما الان بدنم مانند یک بچه 12 سااه یا کمتر است
و همچنین یک چیز کلیشه ای دیگر نیز وجود دارد..سیستم...
چحدود ده دقیقه قبل یک صفحه معلق آبی جلوی من ظاهر شد و توش نوشته شده بود
[ کاربر جدید شناسایی شد، در حال انتقال مالکیت]
[ انتقال مالکیت تکمیل شد]
[ از حالا برای مشاهده سیستم فقط کافی است آن را در سر خود نام ببرید و بگویید " سیستم" ]
و کلیشه ای ترین چیز میدونید چیه؟
اره...مطمئنم که همتون فهمیدی اون چیه..درسته من توی بازی ای که در حال ساختش بودم تناسخ پیدا کردم
از کجا میدونم؟
جوابش آسونه..اون مرد کچل و اون پیرمرد، دو کاراکتر فرعی آغازین بازی بودند
اونها شخصیت اصلی و بقیه بچه های یتیم و بی سرپرسترو به جایی در کوه شیطان می بردند تا توسط افراد فرقه های مختلف خریداری شوند و آموزش ببینند
و همچنین اسم این سیستم هم یکی دیگر از نشانه هایش است
" نهایت قدرت "
ولی میدونید مهمترین کلیشه که باید وجود داشته باشد اما..اون کلیشه در این تناسخ اتفاق نیوفتاده چیست؟
درسته تناسخ در بدن شخصیت اصلی داستان..آخه لعنی چرا نباید من به عنوان شخصیت اصلی تناسخ پیدا میکردم؟
" لعنت بهشششش"
بعد از ساعت ها کار بی وقفه بالاخره میتونم استراحت کنم...
" هی جین، مشتری یه درخواست دیگه هم کرده"
با تعجب صورتم رو به سمت کسی که الان من رو صدام زد می چرخونم و می گویم
" چی؟..بازم؟...اما من همین الان کار رو تموم کردم "
مرد نزدیکم می آید و دستی بر شانه ام میزند...
" میدونم ناعادلانست رفیق..ولی خب ، این دیگه آخرین باره بعدش میتونی با پول این پروژه حسابی خوش بگذرونی "
دستش رو از روی شانه ام کنار می زنم و دوباره به مانیتور کامپیوتر نگاه می کنم و با بی حوصلگی و لحن خسته ای می گویم
" باشه، باشه...بعد از تموم شدن این باید یه شام حسابی مهمونم کنی "
مرد کمی می خندد و بعد شروع به دور شدن از من میکند
" باشه مرد...حسابی خوش میگذرونیم...البته هر کس غذای خودش رو حساب میکنه..در ضمن تغییرات درخواستی رو برات با ایمیل فرستادم.. "
حوصله جواب دادن بهش رو ندارم برای همین فقط روی کارم تمرکز میکنم...
بازی " انتهای قدرت " یه بازی آنلاین که قراره حسابی بتر***ه...میپرسید چرا؟
خب معلومه دیگه..چون من اون رو برنامه نویسی میکنم...ولی یه مشکل خیلی بزرگ توی پروژه این بازیه...مشتری داعما درخواست تغییر داده های بازی و همچنین اصافه کردن چیز های دیگه ای بهش میشه
بقیه اعصای تیم بخش خودشون رو به پایان رسوندند..و من هم همین چند لحطه پیش تموم شدم، البته اگر این درخواست غیر منتظره رو نمیکرد
ولی خب چه میشه کرد...مجبورم کارم رو تموم کنم...
" خب ببینم چی اینجاست..."
ایمیل ها رو باز میکنم و به پیامی که برام فرستاده شده نگاه میکنم
" خب..قراره یکم طول بکشه "
.....
به ساعتم نگاه میکنم
[ 3:54 ]
خیلی دیر وقته...ولی خب کسی رو هم ندارم که توی خانه منتظر برگشتن من باشه...
کار تموم شده...دکمه ذخیره رو میزنم و بعد کامپیوتر رو خاموش می کنم
بهتره قبل از اینکه برم خونه کمی استراحت کنم...
به پشتی صندلی تکیه می دهم و بعد آرام چشمانم را می بندم...
.........
"بی.."
" بیدا..."
" بیدار شو..هی مگه با تو نیستم "
با شنیدن صدتی کلفت یک مرد چشمانم را به آرامی باز میکنم
" اه..لعنتی ها بزارید یکم بخوابم.."
وقتی چشمانم را کامل باز میکنم یک مرد کچل و با هیکل بزرگی را می بینم که با عصبانیت به من نگاه میکنه
اون کیه؟
" تچ...چی گفتی بچه؟!"
با سیلی محکمی که توی صورتم خورد ، از عقب روی زمین افتادم
" خودم ادبت میکنم بچه کستاخ! "
الان چه اتفاقی افتاد؟...مگه من توی اداره نبودم؟..شاید هنوز خوابم...نه به وضوح اون سیلی باعث درد من شد..اینجا چه خبره؟
" هی..بس کن...ما باید این بچه ها رو طبق قرار داد سالم ببریم..تو که دلت نمیخواد اون هرزه تنها چشم سالمت رو هم کور کنه..درسته؟"
مرد کچل که تازه متوجه شده بودم چشمبندی ام دارد ، از گوشه چشم به من نگاه کرد
" تچ..باشه پیرمرد"
بعد دوباره به من نگاه کرد و در حالی که سعی میکرد عصبانیتش رو پنهان کنه گفت
" هی..همتون سوار کالسکه شید..میخوایم حرکت کنیم"
_ " چشم آقا "
صدای چندین بچه رو می شنوم که از اطرافم می آید و همزمان این جمله را گفتند...اینجا دقیقا داره چی میشه؟
بچه های را میدیدم که با لباس های پاره یا وسله خورده یکی یکی سوار کالسکه چوبی ای می شوند
من هم به پیروی از جمع از روی زمین بلند شدم و به سمت کالسکه رفتم
یه چیزی عجیبه...
......
توی کالسکه چوبی در کنار چندین بچه دیگه نشسته بودم...بوی تعفن برنگیزی کل فضای کالسکه رو فرا گرفته بود، ابن بیشتر یک گاری بود تا یک کالسکه
توی چند ساعتی که گذشت یه چیزی رو فهمیدم..درست مثله اون کلیشه هایی که توی تمام رمان های فانتزی اکشن می بینید...من تناسخ پیدا کردم...
میخواهید بپرسید از کجا میدانم؟
خب جوابش ساده است، من یک مرد جوان 34 ساله بودم..اما الان بدنم مانند یک بچه 12 سااه یا کمتر است
و همچنین یک چیز کلیشه ای دیگر نیز وجود دارد..سیستم...
چحدود ده دقیقه قبل یک صفحه معلق آبی جلوی من ظاهر شد و توش نوشته شده بود
[ کاربر جدید شناسایی شد، در حال انتقال مالکیت]
[ انتقال مالکیت تکمیل شد]
[ از حالا برای مشاهده سیستم فقط کافی است آن را در سر خود نام ببرید و بگویید " سیستم" ]
و کلیشه ای ترین چیز میدونید چیه؟
اره...مطمئنم که همتون فهمیدی اون چیه..درسته من توی بازی ای که در حال ساختش بودم تناسخ پیدا کردم
از کجا میدونم؟
جوابش آسونه..اون مرد کچل و اون پیرمرد، دو کاراکتر فرعی آغازین بازی بودند
اونها شخصیت اصلی و بقیه بچه های یتیم و بی سرپرسترو به جایی در کوه شیطان می بردند تا توسط افراد فرقه های مختلف خریداری شوند و آموزش ببینند
و همچنین اسم این سیستم هم یکی دیگر از نشانه هایش است
" نهایت قدرت "
ولی میدونید مهمترین کلیشه که باید وجود داشته باشد اما..اون کلیشه در این تناسخ اتفاق نیوفتاده چیست؟
درسته تناسخ در بدن شخصیت اصلی داستان..آخه لعنی چرا نباید من به عنوان شخصیت اصلی تناسخ پیدا میکردم؟
" لعنت بهشششش"
کتابهای تصادفی
