فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نهایت قدرت

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
" هی، بیدار شید " 

با شنیدن صدای کلفتی ، به آرامی چشمانم را باز میکنم.. 

" آخ.."

بدنم یکم درد میکنه ، چون کل دیشب رو توی این گاری چوبی خوابیده بودم و در طول شب در حال حرکت بود 

" لعنتی..." 

از دیدن صحنه رو به روم متعجب میشوم...اولین رویداد بازی..رویداد انتخاب قبیله 

توی اینجا همه بچه ها مقداری از مهارت های خودشون رو به نمایش می گذارند و با توجه به مهارت هایشان توسط یک قبیله پذیرفته می شونو 

ولی کسانی که پذیرفته نشوند، فقط یک سرنوشت در انتظارشونه...مرگ 

البته همه بچه های اینجا به مدت یک سال قبل از اینکه برای این رویداد به اینجا بیایند آموزش می بینند...ولی خب ، الان من یک مشکل بزرگ دارم 

" من هیچ آموزشی ندیدم!" 

و الان احتمال اینکه بمیرم به شدت زیاده...ولی من تازه تناسخ پیدا کردم و هنوز دلم نمیخواد بمیرم 

[ پیشنهاد سیستم، آیا میخواهید شما وارد لایه مبتدی شوید؟ بله/خیر ] 

واقعا؟...یعنی همچین چیزی ممکنه؟ 

خب ، اگه این اتفاق بیفته که عالیه.. 

" بله " 

[ اگر سیستم شما را پیش از انجام دادن ماموریت ها وارد لایه مبتدی کند ، شما در آینده باید ماموریتی را بدون دریافت پاداش تکمیل کنید، آیا می پذیرید؟ بله/خیر ] 

الان اصلا وقتی برای آینده نگری ندارم...فقط باید هر چه سریعتر زنده موندن خودم رو تضمین کنم 

" بله، اون پیشنهاد لعنتی رو قبول می کنم" 

[ تبریک، شما وارد لایه مبتدی هنر های رزمی شدید ] 

عالیه...احساس عجیبی دارم..ولی احساس بدی نیست..احساس میکنم عضله هایم محکمتر شده و همچنین انرژی در بدنم موج میزند 

[ به عنوان پاداش ورود به لایه جدید به شما یک توانایی مبتدی رایگان داده می شود] 

[ به عنوان پاداش برای ورود به لایه مبتدی به شما 300 امتیاز سیستم داده می شود ] 

وایییی...این عالیه...ولی هنوز نمیدونم با امتیازات سیستم چه کاری میشه انجام داد... 

البته بعدا برای فکر کردن به اون وقت دارم 

[ شما توانایی " تخلیه انرژی" را به دست اوردید] 

[ نام: تخلیه انرژی 

سطح: مبتدی 

توضیحات: شما میتوانید انرژی درونی خود را به صورت متمرکز از یک نقطه بدن خود خارج کنید و این میتواند مانند گلوله عمل کند] 

چیز خفنی نیست...اما همین که این رو دارم باعث میشه که زنده بمونم..پس باید شکر گذار باشم 

" خب بی مصرف ها..راه بیوفتید، از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم" 

..... 

سر و صدا هایی از همه جا به گوش میرسد..بعصی از مردم در بازارچه هایی که این اطراف است مشغول خرید بودند 

و بعضی در حال پیاده روی و بعضی دیگر نیز در حال..معاشقه بودند 

خب من حوصله بررسی کردن اونها رو ندارم..من الان باید تمرکز خودم رو روی اتفاقی که به زودی می افته بزارم 

اونجا..در رویداد اول..باید با یک نفر دیگه مبارزه کنم 

درسته..اونجا یک مسابقه انتخاباتیه ، بچه هایی که به اونجا میان به صورت تک به تک با همدیگه مبارزه میکنند..در برابر چشمان هزاران نفر..درست مثله گلادیاتور ها 

و بعد فرستادگان هر قبیله بچه هایی که مد نظرشونه رو انتخاب می کنند 

اکثر بچه ها باید بین ده تا پانزده سال باشند..اما افرادی با سن کمتر یا بیشتر نیز اونجا هستند 

" آخ.." 

به رو به رویم نگاه میکنم و یک مرد قد بلندی رو میبینم که به همین تازگی باهاش برخورد داشته ام 

" حواست کجاست بچه؟" 

مرد با چشمان تنگ شده ای به من نگاه میکند..راستش الان یکم ترسیدم..ناخواسته جلوی اون خم شدم و تعطیم کردم 

" ب..ببخشید آقا..قصد جسارت نداشتم" 

مرد نگاهش رو از من گرفت 

" خوبه..از حالا بیشتر حواست رو جمع کن" 

و بعد مرد از کنار من گذشت..به خیر گذشته 

" هی بچه زود تر بیا " 

با شنیدن صدای مرد کچل توجهم رو به اون متمایل میکنم 

" بله آقا اومدم " 

بعد به سمت مرد کچل رفتم..نپرسید چرا داعما بهش میگم مرد کچل‌..خب چون توی بازی هم اسمش مرد کچل بود 

با دویدن آرامی به سمت اون رفتم. 

....... 

" وایی..چه با شکوهه" 

به زمین رو به رویم نگاه میکنم..درست مثله میدان نبرد گلادیاتور هاست..بچه ها دور تا دور زمین ایستاده اند و گروه ما نیز وارد می شود 

" خب..حالا آماده شید و وقتی شمارتون رو خوندن بالای سکو برید" 

شماره؟..کدوم شماره؟..افکارم را به زبان می آورم و می گویم 

" آقا منظورتون چه شماره ایه؟" 

_ پوفف 

مرد کچل با کلافگی هوا را از دهانش خارج می کند و می گوید 

" همون شماره ای که روی گردنتون حک شده." 

روی گردن؟ 

آها همون عدد هایی که با آهن داغ در موقع آموزش به بچه ها می زندند..ولی خب من که نمیتونم روی گردن خودم رو ببینم..بهتره از یکی کمک بگیرم 

به اطرافم نگاه میکنم و یک چیز عجیب را می بینم..اون اینجا بوده؟ 

من همین الان یکی از مهمترین شخصیت های این دنیا رو دیدم.. 

یک دختر بچه حدودا 8 یا 9 ساله ک موهای قهوه ای کوتاه و چشمانی به همان رنگ دارد 

" شماره 11 یا بهتر بگم..سایوری" 

یکی از مهمترین شخصیت های زن که نقش اساسی ای توی داستان داره..اگه بتونم باهاش ارتباط بگیرم خیلی خوبه 

به آرامی به سمت او می روم و با لبخندی شروع به صحبت می کنم 

" سلا..سا..شماره ی یازده..ببخشید میتونی توی چیزی به من کمک کنی؟ " 

دخترک که تا اون لحطه داشت به زمین نگاه می کرد..به آرامی صورتش رو بالا میاره و با کلماتی بریده بریده شروع به صحبت میکنه 

" س..لام..چه..کمکی..میخوای؟ " 

از طرز صحبتش میشد فهمید که یکم ترسیده 

سعی میکنم با لبخند زدن کمی به او احساس امنیت بدهم و بعد شروع به صحبت می کنم 

" خب..راستش من شماره خودم رو نمیدونم..میتونی اون رو برام بخونی؟ " 

سایوری نگاهی به گردن من کرد و بعد با صدای آرامی که تقریبا شنیده نمیشد، رو به من گفت 

" هفت..شمارت هفته" 

رو به او لبخندی میزنم و می گویم 

" موفق باشی..امیدوارم که توی یک قبیله خوب پذیرفته بشی" 

سایوری لبخند ملیحی زد ولی پاسخی نداد..در همین هنگام صدایی رو شنیدم 

" شماره هفت و شماره چهل و دو به روی اولین جایگاه بیاییند" 

_" مثله اینکه وقتش شده..."

کتاب‌های تصادفی