نهایت قدرت
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
تا قبل از اینکه شروع بشه اعتماد به نفس زیادی داشتم..ولی حالا حس میکنم که قراره شکست بخورم.
"نه!"
نباید اعتماد به نفسم رو از دست بدم..فقط باید تمام تلاشم رو بکنم...
با تردید به سمت اولین سکو حرکت می کنم و از آن بالا می روم
به آرومی سرم را بالا می آورم و به حریفم نگاه میکنم..
" مثله اینکه قراره ما دوتا با هم مبارزه کنیم..."
پسری با موهای طلایی رنگ و صورتی استخوانی در حال نگاه کردن به من بود..
" امیدوارم مبارزه خوبی داشته باشیم..."
صدای پسر به سختی بالاتر از یک زمزمه بود..
گارد می گیرم و آماده می شوم که به محض شروع مسابقه..از توانایی که سیستم به من داده است استفاده کنم
" شروع کنید"
به محص اینکه مبارزه شروع شد، ناخودآگاه چشمانم را بستم و کف دستم را به سمت پسر گرفتم
[ "تخلیه انرژی" فعال شد]
چی شد؟
بعد از اینکه صدای شلیک انرژی من اومد ، همه جا ساکت شد...هیچ صدایی نیومد
به آرامی چشمانم را باز میکنم..
" هوراااااا"
" عالیهههه "
" همینههه "
" آره یه مبارزه واقعی اینطوریه! "
صدای پر انرژی تماشاگران از همه طرف می آمد..پس یعنی من بردم؟
به رو به رویم نگاه می کنم...اما کسی رو نمی بینم
کمی اطرافم را نگاه می کنم و در نهایت وقتی به پایین نگاه میکنم..یک صحنه نفرت انگیز رو می بینم
" چ..چرا اینطوری..شد"
چیزی که می دیدم رو نمیتونستم باور کنم...صورت پسر کاملا از بین رفته بود ..به طوری که حتی نمی شد هویتش رو تشخیص داد...خون همه جا پاچیده بود...
" من..من یک نفر رو کشتم؟!..."
اتفاقی که افتاده بود رو نمیتونستم باور کنم..باورش سخت بود..منی که تاحالا حتی با کسی دعوا نکرده بودم..حالا یک نفر رو..کشتم
" کارت خوب بود..."
داور مسابقه این رو میگه و بعد رو به جایگاه های طلایی رنگی که در بالاترین بخش تماشاگران بود نگاه می کند و می گوید
" فرستادگان عزیز، حالا مزایده برای اولین نفر رو شروع می کنیم..شروع مزایده با یک سکه نقره"
من هنوز توی شوک کشتن یک نفر بودم..کسی که همین چند لحظه پیش..داشت با من صحبت می کرد
الان رو به روم با صورتی پر از خون روی زمین افتاده بود...
" پنج نقره "
با اینکه جایگاه ها دور بود ، اما به راحتی و وضوح صداشون تا اینجا می رسید
" شش نقره "
" هفت نقره و پنج برنز "
" نه نقره "
" هشت طلا "
داور با شنیدن این پیشنهاد به شدت متعجب میشه و ناخواسته کلمات از میان لب هاش فرار میکنند
" چ..چقدر؟!!"
مثله اینکه این قیمت خیلی زیادی برای یک بچه است که فقط توی سطح مبتدیه..
یکم از شوکم کم شده بود...خب این اتفاقات توی این دنیا عادیه...به هر حال..اینجا دنیایه که برای زنده موندن یا باید ثروتمند باشی یا باهوش و یا...قدرتمند
نگاهی به جایگاههای طلایی انداختم. حدس میزدم پیشنهاد از طرف یکی از قبایل بزرگ باشه. اونها به دنبال استعدادهای نایاب میگردند و ظاهراً چیزی در من دیدند که ارزش این همه هزینه رو داشته باشه.
مزایده ادامه پیدا کرد و قیمت بالاتر و بالاتر میرفت. من فقط ایستاده بودم و به جسد بیجان پسری که چند دقیقه پیش باهاش صحبت میکردم، خیره شده بودم. حس عجیبی داشتم.
نه خوشحالی، نه ناراحتی، فقط یه بیحسی مطلق. انگار یه پرده بین من و واقعیت کشیده شده بود.
ناگهان صدای داور بلند شد:
"ده طلای خالص! کسی بیشتر پیشنهاد میده؟"
سکوت سنگینی بر میدان حاکم شد. ده طلا برای یه بچه... این مبلغ واقعاً نجومی بود. حتی برای قبایل بزرگ هم سرمایهگذاری قابل توجهی محسوب میشد.
داور دوباره پرسید: "کسی بیشتر پیشنهاد میده؟ پیشنهاد ده طلاست! بار اول... بار دوم..."
صدایی از جایگاه طلایی بلند شد، صدایی سرد و بیروح:
"یازده طلا."
دیگه هیچ صدایی نیومد. همه میدونستند که این پایان مزایده است. یازده طلا برای یه بچه، یه قمار بزرگ بود.
داور با صدایی که سعی میکرد هیجانش رو پنهان کنه، گفت:
"فروش رفت! شماره هفت با قیمت یازده طلای خالص به قبیلهی سایههای شب فروخته شد!"
سایههای شب... یکی از قدرتمندترین و مرموزترین قبایل. اونها روی هنرهای تاریک و ترور تمرکز دارند. حس ناخوشایندی بهم دست داد.
دو مرد با لباسهای سیاه و نقابهای تیره از جایگاه طلایی پایین اومدند و به سمت من اومدند. یکیشون دستش رو روی شونهام گذاشت و با صدایی بم گفت:
"به قبیلهی سایههای شب خوش اومدی، شماره هفت."
هیچ حرفی نزدم. فقط به صورت نقابدارش نگاه کردم. حس میکردم یه آیندهی تاریک و نامعلوم در انتظارمه.
من رو از سکو پایین آوردند و به سمت یه دروازهی بزرگ و سیاه که در انتهای میدان قرار داشت، بردند. بوی عجیبی از اونجا میاومد، بوی خون و آهن.
قبل از اینکه از دروازه رد بشم، نگاهی به پشت سرم انداختم. جسد پسر هنوز اونجا بود، غرق در خون. یه لحظه حس کردم که چشماش دارن بهم نگاه میکنند. سریع روم رو برگردوندم و وارد تاریکی شدم.
.....
اکنون ما چند دقیقه است که در حال پیاده روی در خیابان ها هستیم
یکی از مردها من رو به سمت یه ساختمون بزرگ و بلند هدایت کرد. وقتی وارد شدیم، یه راهروی طولانی و تاریک رو دیدم که با مشعلهای کمنور روشن شده بود.
مرد من رو به یه اتاق برد و در رو باز کرد. اتاق ساده بود، یه تخت، یه میز و یه صندلی. مرد گفت:
"این اتاق توئه. استراحت کن. فردا آموزش شروع میشه."
بعد بدون هیچ حرف دیگهای رفت و در رو بست.
روی تخت نشستم. هنوز در شوک اتفاقاتی بودم که افتاده بود. به دستهام نگاه کردم. خونی نبودند، اما حس میکردم هنوز بوی خون رو حس میکنم.
"سیستم."
صفحهی آبی رنگ دوباره ظاهر شد.
[ وضعیت کاربر:
نام: نامعلوم (شماره ۷)]
سن: ۱۲ (ظاهری)]
نژاد: انسان
لایه: مبتدی هنرهای رزمی
تواناییها: تخلیه انرژی (مبتدی)
امتیاز سیستم: ۳۰۰
ماموریتها: ندارد
وضعیت: شوکه ]
نگاهی به امتیاز سیستم انداختم. کنجکاو بودم که بدونم باهاش چیکار میشه کرد.
"سیستم، امتیاز سیستم به چه دردی میخوره؟"
[امتیاز سیستم برای خرید آیتمها، ارتقاء تواناییها و انجام دیگر کارها در سیستم استفاده میشود.]
"چه آیتمهایی؟"
[سیستم دارای فروشگاهی است که میتوانید با استفاده از امتیاز سیستم، آیتمهای مختلفی مانند سلاح، زره، کتابهای آموزش مهارت و غیره را خریداری کنید.]
این عالی بود. یه راه برای قویتر شدن
احساس خستگی شدیدی میکردم.
بخاطرتمام اتفاقات امروز خیلی زیاد بود. روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. فردا روز جدیدی بود، یه شروع جدید، در یه دنیای کاملاً متفاوت. دنیایی که برای زنده موندن، باید قوی باشم.
و من قصد داشتم که زنده بمونم....
"نه!"
نباید اعتماد به نفسم رو از دست بدم..فقط باید تمام تلاشم رو بکنم...
با تردید به سمت اولین سکو حرکت می کنم و از آن بالا می روم
به آرومی سرم را بالا می آورم و به حریفم نگاه میکنم..
" مثله اینکه قراره ما دوتا با هم مبارزه کنیم..."
پسری با موهای طلایی رنگ و صورتی استخوانی در حال نگاه کردن به من بود..
" امیدوارم مبارزه خوبی داشته باشیم..."
صدای پسر به سختی بالاتر از یک زمزمه بود..
گارد می گیرم و آماده می شوم که به محض شروع مسابقه..از توانایی که سیستم به من داده است استفاده کنم
" شروع کنید"
به محص اینکه مبارزه شروع شد، ناخودآگاه چشمانم را بستم و کف دستم را به سمت پسر گرفتم
[ "تخلیه انرژی" فعال شد]
چی شد؟
بعد از اینکه صدای شلیک انرژی من اومد ، همه جا ساکت شد...هیچ صدایی نیومد
به آرامی چشمانم را باز میکنم..
" هوراااااا"
" عالیهههه "
" همینههه "
" آره یه مبارزه واقعی اینطوریه! "
صدای پر انرژی تماشاگران از همه طرف می آمد..پس یعنی من بردم؟
به رو به رویم نگاه می کنم...اما کسی رو نمی بینم
کمی اطرافم را نگاه می کنم و در نهایت وقتی به پایین نگاه میکنم..یک صحنه نفرت انگیز رو می بینم
" چ..چرا اینطوری..شد"
چیزی که می دیدم رو نمیتونستم باور کنم...صورت پسر کاملا از بین رفته بود ..به طوری که حتی نمی شد هویتش رو تشخیص داد...خون همه جا پاچیده بود...
" من..من یک نفر رو کشتم؟!..."
اتفاقی که افتاده بود رو نمیتونستم باور کنم..باورش سخت بود..منی که تاحالا حتی با کسی دعوا نکرده بودم..حالا یک نفر رو..کشتم
" کارت خوب بود..."
داور مسابقه این رو میگه و بعد رو به جایگاه های طلایی رنگی که در بالاترین بخش تماشاگران بود نگاه می کند و می گوید
" فرستادگان عزیز، حالا مزایده برای اولین نفر رو شروع می کنیم..شروع مزایده با یک سکه نقره"
من هنوز توی شوک کشتن یک نفر بودم..کسی که همین چند لحظه پیش..داشت با من صحبت می کرد
الان رو به روم با صورتی پر از خون روی زمین افتاده بود...
" پنج نقره "
با اینکه جایگاه ها دور بود ، اما به راحتی و وضوح صداشون تا اینجا می رسید
" شش نقره "
" هفت نقره و پنج برنز "
" نه نقره "
" هشت طلا "
داور با شنیدن این پیشنهاد به شدت متعجب میشه و ناخواسته کلمات از میان لب هاش فرار میکنند
" چ..چقدر؟!!"
مثله اینکه این قیمت خیلی زیادی برای یک بچه است که فقط توی سطح مبتدیه..
یکم از شوکم کم شده بود...خب این اتفاقات توی این دنیا عادیه...به هر حال..اینجا دنیایه که برای زنده موندن یا باید ثروتمند باشی یا باهوش و یا...قدرتمند
نگاهی به جایگاههای طلایی انداختم. حدس میزدم پیشنهاد از طرف یکی از قبایل بزرگ باشه. اونها به دنبال استعدادهای نایاب میگردند و ظاهراً چیزی در من دیدند که ارزش این همه هزینه رو داشته باشه.
مزایده ادامه پیدا کرد و قیمت بالاتر و بالاتر میرفت. من فقط ایستاده بودم و به جسد بیجان پسری که چند دقیقه پیش باهاش صحبت میکردم، خیره شده بودم. حس عجیبی داشتم.
نه خوشحالی، نه ناراحتی، فقط یه بیحسی مطلق. انگار یه پرده بین من و واقعیت کشیده شده بود.
ناگهان صدای داور بلند شد:
"ده طلای خالص! کسی بیشتر پیشنهاد میده؟"
سکوت سنگینی بر میدان حاکم شد. ده طلا برای یه بچه... این مبلغ واقعاً نجومی بود. حتی برای قبایل بزرگ هم سرمایهگذاری قابل توجهی محسوب میشد.
داور دوباره پرسید: "کسی بیشتر پیشنهاد میده؟ پیشنهاد ده طلاست! بار اول... بار دوم..."
صدایی از جایگاه طلایی بلند شد، صدایی سرد و بیروح:
"یازده طلا."
دیگه هیچ صدایی نیومد. همه میدونستند که این پایان مزایده است. یازده طلا برای یه بچه، یه قمار بزرگ بود.
داور با صدایی که سعی میکرد هیجانش رو پنهان کنه، گفت:
"فروش رفت! شماره هفت با قیمت یازده طلای خالص به قبیلهی سایههای شب فروخته شد!"
سایههای شب... یکی از قدرتمندترین و مرموزترین قبایل. اونها روی هنرهای تاریک و ترور تمرکز دارند. حس ناخوشایندی بهم دست داد.
دو مرد با لباسهای سیاه و نقابهای تیره از جایگاه طلایی پایین اومدند و به سمت من اومدند. یکیشون دستش رو روی شونهام گذاشت و با صدایی بم گفت:
"به قبیلهی سایههای شب خوش اومدی، شماره هفت."
هیچ حرفی نزدم. فقط به صورت نقابدارش نگاه کردم. حس میکردم یه آیندهی تاریک و نامعلوم در انتظارمه.
من رو از سکو پایین آوردند و به سمت یه دروازهی بزرگ و سیاه که در انتهای میدان قرار داشت، بردند. بوی عجیبی از اونجا میاومد، بوی خون و آهن.
قبل از اینکه از دروازه رد بشم، نگاهی به پشت سرم انداختم. جسد پسر هنوز اونجا بود، غرق در خون. یه لحظه حس کردم که چشماش دارن بهم نگاه میکنند. سریع روم رو برگردوندم و وارد تاریکی شدم.
.....
اکنون ما چند دقیقه است که در حال پیاده روی در خیابان ها هستیم
یکی از مردها من رو به سمت یه ساختمون بزرگ و بلند هدایت کرد. وقتی وارد شدیم، یه راهروی طولانی و تاریک رو دیدم که با مشعلهای کمنور روشن شده بود.
مرد من رو به یه اتاق برد و در رو باز کرد. اتاق ساده بود، یه تخت، یه میز و یه صندلی. مرد گفت:
"این اتاق توئه. استراحت کن. فردا آموزش شروع میشه."
بعد بدون هیچ حرف دیگهای رفت و در رو بست.
روی تخت نشستم. هنوز در شوک اتفاقاتی بودم که افتاده بود. به دستهام نگاه کردم. خونی نبودند، اما حس میکردم هنوز بوی خون رو حس میکنم.
"سیستم."
صفحهی آبی رنگ دوباره ظاهر شد.
[ وضعیت کاربر:
نام: نامعلوم (شماره ۷)]
سن: ۱۲ (ظاهری)]
نژاد: انسان
لایه: مبتدی هنرهای رزمی
تواناییها: تخلیه انرژی (مبتدی)
امتیاز سیستم: ۳۰۰
ماموریتها: ندارد
وضعیت: شوکه ]
نگاهی به امتیاز سیستم انداختم. کنجکاو بودم که بدونم باهاش چیکار میشه کرد.
"سیستم، امتیاز سیستم به چه دردی میخوره؟"
[امتیاز سیستم برای خرید آیتمها، ارتقاء تواناییها و انجام دیگر کارها در سیستم استفاده میشود.]
"چه آیتمهایی؟"
[سیستم دارای فروشگاهی است که میتوانید با استفاده از امتیاز سیستم، آیتمهای مختلفی مانند سلاح، زره، کتابهای آموزش مهارت و غیره را خریداری کنید.]
این عالی بود. یه راه برای قویتر شدن
احساس خستگی شدیدی میکردم.
بخاطرتمام اتفاقات امروز خیلی زیاد بود. روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. فردا روز جدیدی بود، یه شروع جدید، در یه دنیای کاملاً متفاوت. دنیایی که برای زنده موندن، باید قوی باشم.
و من قصد داشتم که زنده بمونم....
کتابهای تصادفی
