فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

برگذیده‌ی خدایان

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
وقتی از در وارد می شوم ، نور خیره کننده ای به صورتم می تابد و باعث می شود که چشمانم را ببندم. 


چند لحظه بعد ، وقتی چشمانم را باز می کنم ، با صحنه ای تاریک رو به رو می شوم. 


چند لحظه بعد انگار که از شب به روز رفته ایم ، همه چیز روشن شد. 


و من می توانستم خودم را در میانه یک میدان دایره ای شک ببینم که مانند یک میدان کولوسئوم است ، فقط با این تفاوت که بسیار با شکوهتر بود و فقط نزدیک به صد جایگاه داشت 


و 12 جایگاه آن بالاتر از بقیه جایگاه ها بودند و روی هر کدام شخصی نشسته بود و این 12 جایگاه بسیار با شکوه بودند ، و در هر جایگاه یک صندلی سلطنتی با طرح خاص خود وجود داشت 


روی این صندلی ها افرادی نشسته بودند و هاله قدرتمند و مقتدری از خود ساتع می کردند 


در بین این جایگاه ها فقط یکی خالی بود که نماد یک چکش آهنگری در بالای آن بود. 


در حال برسی افراد نشسته روی صندلی ها بودم که با دستی که به کمرم خورد صورتم را به سمت ضربه چرخاندم. 


وقتی سرم را چرخاندم ‌، یک پسر نوجوان حدودا 16 یا 17 ساله را دیدم که موهای قهوه ای رنگ تیره و صاف داشت و قدی تقریبا بلند حدود 180 سانتیمتر و پوست سفید مایل به گندمی رنگ داشت و تقریبا می شد گفت لاغر بود. 


او عینکی نیز بر چشم داشت که نشان می داد چشمانش کمی ضعیف است. 


او لبخند گرمی زد و دستش را به سمت من دراز کرد و با لحنی مودبانه گفت. 


" سلام ، از دیدنت خوش بختم ، اسم من 《M》هستش ، اسم تو چیه؟" 


برای پیروی از ادب ، با او دست دادم و من نیز با لبخندی مصنوعی که بخاطر توانایی " ریاکاری" بسیار واقعی به نظر می رسید با او دست دادم و گفتم 


" از دیدنت خوش بختم، اسم منم کازوتو هست" 


وقتی پاسخش رو دادم ، ناگهان با لحن با ادب و نسبتا شادی پاسخ داد. 


" لطفا دیگه اینجوری این لبخند های مصنوعی رو نزن ، خیلی حال به هم زنه" 


و بعد دستم رو رها کرد و پشتش را به سمت من کرد و کمی از من دور شد و مشغول صحبت با دختر حدودا 20 ساله ای که کمی آن طرف تر ایستاده بود شد 


به غیر از آن دو نفر 17 نفر دیگر نیز بودند 


راستش رو بخواهید کمی تعجب کردم که افرادی با اینکه فقط 2 روز از تغیر دنیا گذشته است ، توانسته اند به این زودی توجه ***یان را جلب کنند 


اما فکر کنم ، این امکان وجود دارد که آنها از نژاد های دیگری باشند که با تغیرر دنیا به زمین آمده اند. 


اما در حال حاضر این مهم نبود ، چیز مهم پیام سیستمی است که من دارم می بینم. 


[ هشدار سطح بالای سیستم] 


[ شما یکی دیگر  از " انتخاب شده توسط ***یان" را مشاهده کردید] 


[ از خود محافظت کنید ، زیرا این انتخاب شده در تیم حریف قرار دارد و دوست شما محسوب نمی شود] 


خب من نمی دونم منظور سیستم از اینکه توی تیم حریف قرار داره چیه ، ولی این رو متوجه شدم که این پسر بسیار خطرناکه 


نمی توانم بگویم که تعجب نکردم ، زیرا انتظار نداشتم که انتخاب شده های دیگری هم وجود داشته باشند 


و اگر تیم حریف وجود دارد ، پس حتما تیم یار ها هم وجود دارد و من می توانم با پیدا کردن اونها کمک بزرگی به خودم بکنم. 


توی افکار خودم غرق شده بودم که صدای پر ابهتی من رو از افکارم بیرون آورد. 


" ای افرادی که به عنوان کاندید برای رهبری پیروان انتخاب شده اید، ما شما را آزمایش خواهیم کرد تا تایید شود که آیا صلاحیت دارید یا خیر" 


به سمت صدا نگاه کردم و مردی را دیدم که حدودا در دهه پنجم زندگی اش بود و ریش ها و موهای سفید بلند داشت و بالای صندلی اش ، نما یک ساعقه قرار داشت. 


پس او باید پدر ***یان "زئوس" باشد. 


بقیه افراد را دیدم که در حال زانو زدن در برابر او و ادای احترام بودند ، پس من هم این کار را تکرار کردم. 


یواشکی به زئوس نگاه می کنم که به نظر می رسد از این کار های ما راضی است ، اما چند لحظه بعد با خشم بسیار زیاد فریاد کر کننده ای می زند و می گوید 


" ای موجود پست ، چطور جرئت می کنی که در مقابل من تعظیم نکنی." 


رد نگاه زئوس را گرفتم و به همان پسری که سیستم در مورد اون به من اخطار  داده بود رسیدم و دیدم که او به زئوس تعظیم نکرده و رو به روی او ایستاده است. 


بعد پسر که قبلا به من گفته بود اسمش "M" است ،با پوزخندی به زئوس پاسخ می دهد. 


" من اینجا نیومدم که پاچه خاری تو رو بکنم ، من برای این اینجا اومدم که تبدیل به رهبر پیروان و ارتش آتنا شوم" 


زئوس از حرف های او بسیار خشمگین شد و دست راستش را بالا برد و می شد رقص ساعقه را در دستانش مشاهده کرد. 


آفرین زئوس ، این تهدید رو برای من نابود کن. 


اما وقتی زئوس می خواست ساعقه را به سمت اون پسر پرتاب کنه ، یک صدای نازک و دخترانه ، اما با اقتدار او را متوقف کرد. 


" پدر ، لطفا اینبار او را ببخشید " 


نگاه خشمگین زئوس ناگهان به نگاهی مهربانانه تبدیل شد و به صاحب صدا که بر صندلی ای که ترکیبی از رنگ های آبی و طلایی بود ، نشسته بود نگاه کرد   با صدایی آرام گفت 


" این بار را بخاطر تو از اون پسر ناسپاس می گذرم" 


و بعد زئوس رو به "M" کرد و با صدایی مقتدر گفت 


" پسر بچه ، سعی کن از حالا حد خودت رو بدونی" 


بعد  M با صدایی نسبتا مهربانانه و با ادب گفت 


" باشه پیرمرد " 


زئوس از اینکه او هنوز اینطور رفتار می کرد عصبانی بود ، اما خودش رو کنترل کرد. 


صاحب صدایی که زئوس را آرام کرده بود ، کسی نبود جز آتنا. 


" به نظر می رسه ، فرزند مورد علاقه زئوس رو پیدا کردم ، پس از حالا باید بیشتر هوای این دختر کوچولو رو داشته باشم"

کتاب‌های تصادفی