فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

برگذیده‌ی خدایان

قسمت: 30

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
وقتی کازوتو به نزدیکی دختر مو قرمز می‌رسد، کنار او می‌نشیند و او را بررسی می‌کند.

"چرا نفس نمی‌کشی؟"

کازوتو بعد از بررسی علائم حیات او، متوجه شد که او مرده و بعد از جای خود بلند شد و با لحنی ناامید گفت:

"حیف شد که نتونستم از اون استفاده کافی رو ببرم، ولی حداقل نمی‌گذارم کاملاً بی‌فایده باشه."

بعد کازوتو رو به هلا کرد و گفت:

"هلا، بهتره دفعه بعد حواست باشه که باعث ضرر نشی."

هلا در پاسخ به کازوتو چیزی نگفت و فقط سرش را پایین انداخت.

بعد کازوتو رو به جسد کرد و گفت:

"حالا که مرده، دیگه نیازی نیست اون رو با جادو حمل کنیم، چون دیگه نیازی به هوا نداره."

بعد دستش را روی جسد می‌گذارد و آن را به فضای سیستم منتقل می‌کند.

"هنوز هم می‌شه از جسمش استفاده‌هایی کرد."

مکثی می‌کند و می‌گوید:

"برای حالا بهتره که اول جسد اسب تک شاخ رو به فضای سیستم منتقل کنم و بعد یک پایگاه در کنار این منبع آب بسازم."

خب برای ساختن یک پایگاه اول به مقداری چوب و یک فضای خالی نیاز داریم. پس می‌شود فقط با یک تیر دو هدف رو زد. با قطع کردن چند تا از درختان این ناحیه، می‌شود مکان مناسب رو آماده کرد و همچنین چوب مورد نیاز خودم رو تامین کنم. فقط یک مشکل هست... این درخت‌ها حدود ۲۰ متر طول دارند، و جابه‌جا کردنشون قراره خیلی سخت باشه.

[۳ ساعت بعد]

خب فعلاً جابه‌جا کردن درخت‌ها تمام شد، حالا باید اون‌ها رو قطعه قطعه کنم تا آماده ساخت یک پایگاه کوچولو و مفید بشوند. البته فقط به دو تا از این درختا برای ساخت یک کلبه مناسب نیاز دارم، ولی من الان ۸ تا درخت دارم.

خب، فعلاً مهم نیست، وقتی ساخت کلبه تمام شد به اینکه با اون‌ها چیکار کنم فکر می‌کنم. واقعاً خوشحالم که هلا همراه من بود، چون اگه هلا نبود، معلوم نبود که چطور باید این درخت‌ها رو جابه‌جا کنم. خب حالا باید شروع به قطعه قطعه کردن درخت‌ها کنم.

یکی از خنجرهای دوقلو آشوب را بیرون می‌آورم و شروع به کندن چوب یکی از درخت‌ها می‌کنم. با اینکه قراره این کار یکم طول بکشه، اما ارزشش رو داره، چون اینطوری می‌تونم کلبه زیباتری داشته باشم.

وقتی داشتم پوست درخت رو می‌کندم، یک چیز خیلی مهم رو به یاد آوردم... من هیچ غذایی برای خوردن ندارم. البته احتمالاً ماهی‌هایی توی دریاچه هست، ولی باید مطمئن بشم.

کازوتو از جایش بلند می‌شود و به سمت دریاچه می‌رود و وقتی به چند متری دریاچه می‌رسد، سرعت حرکتش را زیاد می‌کند و به سمت دریاچه می‌دود و می‌پرد و در دریاچه شیرجه می‌زند. این دریاچه عمیق‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کردم. الان من باید توی عمق حدوداً ۳ متری باشم، اما نمی‌تونم کف دریاچه رو ببینم.

شنا می‌کنم و بیشتر به سمت عمق دریاچه می‌روم، ولی هر چه ادامه می‌دهم، به کف دریاچه نمی‌رسم. پس تصمیم می‌گیرم به سطح دریاچه برگردم تا بتونم نفس بکشم و این بار به جای اینکه به سمت کف دریاچه بروم، دنبال ماهی توی همین عمق کم بگردم.

وقتی به سطح دریاچه می‌رسم، اثری از نور روز نمی‌بینم، من مطمئنم وقتی که وارد این دریاچه شدم، ظهر بوده. شاید... یک شکست زمانی اتفاق افتاده که باعث شده من از ظهر به شب بروم.

 خب با اینکه ترسناک به نظر می‌رسه، اما اتفاق خیلی مهمی نیست. من فقط یک نصفه روز رو از دست دادم، تا اونجایی که یادم میاد هلا بیرون از دریاچه بود و اون رو به فضای سیستم انتقال ندادم. پس اون باید همین اطراف باشه. بهتره اول دنبال اون بگردم و بعد با کمک اون ماهی بگیرم...

با اینکه کازوتو این پدیده را یک اتفاق ساده و بی‌خطر به حساب می‌آورد، ولی قضیه خیلی پیچیده‌تر از این است. درست است که کازوتو قبلاً چندین شکست زمانی را تجربه کرده بود، اما این یک شکست زمانی نبود. از دریاچه خارج شدم و در میان درخت‌ها به دنبال هلا می‌گردم. با صدایی نسبتاً بلند می‌گویم:

"هلا... کجایی؟"

ولی بعد از حدود ده دقیقه هنوز هلا را پیدا نکرده‌ام. پس سعی می‌کنم که هلا را به درون فضای سیستم انتقال دهم، ولی...

[سیستم در دسترس نیست]

این یکم عجیبه، با اینکه چندین بار من شکست زمانی را تجربه کرده‌ام، ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاده بود. بهتره دنبال یه راه حل باشم...

همونطور که در حال فکر کردن بود، صدای فریادهایی رو شنیدم که از میان درختان جنگل می‌آمد. وقتی این صدا را شنیدم، بدنم به صورت خودکار و بدون کنترل من به سمت صدا حرکت کرد.

عجیب بود... من احساس می‌کنم که این صدا خیلی آشناست، اما صاحب اون رو به یاد نمی‌آورم. هر چه به صدا نزدیک‌تر می‌شوم، صدا واضح‌تر می‌شود.

"چرا... چرا تو هنوز زنده‌ای... تو نباید زنده باشی."

صدا در حالی که فریاد می‌زد این‌ها را می‌گفت. وقتی نزدیک می‌شوم، بالاخره صاحب صدا را می‌بینم: یک زن که چهره‌اش مشخص نیست، و یک مرد که در کنار او نشسته است و خنجری را روی گلوی زن می‌کشد. من اون رو می‌شناسم، اون... من هستم! ولی من که حالا اینجام، پس فقط یک توضیح وجود داره، این یک توهم هستش. اما... چرا احساس می‌کنم این صحنه‌ها آشنا هستند، انگار وقتی این رو می‌بینم، قلبم به درد می‌آید.

توی این افکار بودم که ناگهان همه چیز سیاه می‌شود و بعد دوباره روشن می‌شود، و وقتی به روبه‌رویم نگاه می‌کنم، هلا را می‌بینم که با چهره‌ای پریشان به من نگاه می‌کند و بعد هلا با بغض می‌گوید:

"کازوتو... فکر کردم مُردی."

و بعد یک قطره اشک از گوشه چشم او بیرون می‌آید.

کتاب‌های تصادفی