من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۲: ساحره یه بچهی چشم سرخ رو میبینه
احتمالاً آدرس رو اشتباهی نوشتم. پس حتماً بهم برش گردوندن، درسته؟ ولی، با فاصلهای که بین شهر سورِنت که من توش زندگی میکنم، تا پایتخت تِزِبا وجود داره، حتی اگه از سریعترین خدمات پستی هم استفاده بشه، پنج روز طول میکشه که محصول بره اونجا و برگرده.
چه اتفاقی افتاده؟
من مطمئنم که اژدها رو داخل قفسش گذاشتم و قفلش رو محکم کردم که باز نشه. حتی اگه اون قفل رو باز میکرد...
نوآه به پایین نگاه کرد و بالهای نازک و لرزون بچه اژدها رو نگاه کرد.
این کوچولو حتی نمیتونه درست راه بره، پس پرواز کردنش هم همینطوره، درسته؟ به نظر میآد یه چیزی اشتباه شده، و بسته حتی قبل از این که به پایتخت برسه برگشته.
با این حال، تو فکر بود که چه طور بچه اژدها وارد خونهش شده. با خودش فکر کرد که شاید در باز بوده.
نوآه که از فکر کردن خسته شده بود، سعی کرد ذهنش رو از سوالهایی پاک کنه که گیجش کرده بودن و بعد با مهربونی به سر اژدها دست زد و گفت: «نگران نباش، من تموم تلاشم رو میکنم که تو پیش مادر اصلی خودت برگردی.»
بعد از این که نوآه انباری خودش رو زیرورو کرد، یه قفس گرون و باکیفیت آورد که بزرگتر، نرمتر، و محکمتر بود. اون یه بطری هم آورد، خوب و تمیز شستش، و پر شیر گرمش کرد که گشنگی بچه اژدها رو رفع کنه و در عین حال تشنگیش رو هم ازبین ببره.
«بله، این جا ادارهی پسته؟»
نوآه تلفن رو روشن کرد و با ادارهی پست تماس گرفت و خدمات پست سریعوسیر رو ثبت کرد که هزینهی اون دوبرابر اون چیزی شد که قبلاً پول داده بود. این دفعه، آدرس حملونقل رو درست وارد کرد:
پایتخت، تزبا، خیابون اِزِت، پلاک ۳۵، کنتس والتالیر.
«کـــــــــــی!» در حالی که اژدها داخل قفسش میچرخید و تکون میخورد، قفس شروع به لرزیدن کرد. نوآه نمیدونست چهخبر شده.
«کوچولو! یکم دیگه مونده! فقط یکم دیگه تحمل کن!»
اژدها جیغ کشید.
«این دفعه، دو روزه به پایتخت میرسی! متوجه میشی چی میگم؟»
چشمهای قرمز تیرهی بچه اژدها، پر از اشک شد. قلبش از دیدن این منظره به درد اومد. نوآه یکم درنگ کرد، ولی بالاخره در قفس رو یواش باز کرد.
«این برای من با ارزشه، و من دارم میدمش به تو.»
خدانگهدار، مجموعهی محدود کلاه خواب عزیزم. خدانگهدار، بچهی شیرینی که تقریباً داشتی زندگی با آرامش من رو مختل میکردی. برو پیش مامانت و با عشق زیاد بزرگ شو!
***
روز بعد، نوآه با اشتیاق زیاد از خواب بیدار شد. اژدها رفته بود؛ و آرامش و سکوت باقی مونده بود. توی مسیر آشپزخونه، زیر لب آواز زمزمه کرد و برای خودش یه فنجون چای ریخت.
در حالی که از خوشحالی سرازپا نمیشناخت، با خودش فکر کرد، امروز قراره یه روز آروم دیگه باشه. تا وقتی که صدای بنگی رو از پشت پنجره شنید.
اون جا بود که مچ اژدهای کوچولو رو گرفت که داشت سعی میکرد دزدکی وارد خونه بشه.
دوباره، اژدها رو تو پارچه پیچید و پستش کرد. برای بار سوم بود که متوجه شد اون اژدهای کوچولوی لعنتی اصلاً میلی به ول کردنش نداره.
فکر نکنم خودم شخصاً برم سراغ شخصیت مونث اصلی داستان. نمیدونم این اژدها چیکار کرده، ولی حتماً قفسش رو خراب کرده و کل راه تا این جا رو پرواز کرده!
تا اون موقع، الیونورا، که توی برخورد اولش باهاش مهربون بود، بیشتر نسبت به اژدها جبهه گرفت.
اون اژدهایی که کنار شومینه نشسته بود رو صدا کرد: «هی، اژدها.»
حالا که اون موجود باهوش میدونست دوباره قراره بره توی قفس، تظاهر کرد که صداشو نشنیده.
اژدها در طول این دو روز خیلی بزرگ شده بود. از دیروز تا حالا، ساق دستش کش اومده بود؛ بالهاش هم از شکل پوستههای نازک پلاستیکی به شکل بالهای سخت و محکم شیشهای یا فلزی تبدیل شده بودن.
با خودش فکر کرد، واقعاً اژدهاها به این سرعت بزرگ میشن؟
ساحره بیشتر از قبل عصبی شد.
طبق داستان رمان، وقتی یه اژدها به مرحلهی تخم گذاری میرسه، به انسانها وابسته میشه. بین همهی آدمها، اونی که بیشتر از همه میپسنده رو پیدا میکنه و عملی رو انجام میده که بهش «الگو یا نقشپذیری» میگن. الگوپذیری، یه فرایند ضروری برای اژدهاها ست که موجودات یه دنیای دیگه هستن تا بتونن درست روی زمین بهوجود بیان و زندگی کنن.
واضحه از اون چیزی که من توی داستان خوندم، قهرمان زن داستان، لنیا، با همون اژدهایی که از تخمش درمیآد، یه ماه بعد یه عهد شخصی میبنده. و اون اژدها، از شکل و ظاهر میزبانش تقلید میکنه و خودش رو به صورت پسر بچهی یه انسان در میآره.
یه ماه. در واقع، یه ماه برای برگردوندن یا کاری دیگهای باهاش کردن زمان کافیایه. ولی آخه چرا من انقدر براش دلشوره گرفتم؟
امروز، یه چیزی هست که با پنج روز گذشته کاملاً فرق داره.
«هی!»
یه بچه با موهای سیاه فرفری و چشمهای قرمز تیره، به طرفم قدم برداشت. الان اون یه پسر بچهی دو یا سه ساله به نظر میاومد.
واقعاً چه خبر شده؟
کتابهای تصادفی

