فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۳: یه کله‌گنده‌ی واقعی

بچه اژدها قبلاً خودش رو به شکل آدم درآورده.

معنی این کارش چیه؟ نکنه اون اژدها ازم تقلید کرده؟ درحالی که به فکر فرو رفته بود، الیونورا دستش رو به پیشونی‌ش زد.

«... نه!»

جادوگر، کلاه خوابش رو گرفت و درحالی که بچه به پاهاش چسبیده بود، سرش داد زد: «نه، نه، نه!»

«ایش!»

لعنت بهش. بالاخره الیونورا بچه رو تو بغلش گرفت و بهش یه شیشه شیر داد که بخوره. اون که ناامید شده بود، سعی کرد این موقعیت مسخره رو با عقلش جور کنه.

اصلاً منطقی نیست که از همون اول ماجرا یه تخم اژدها رو توی گوشه‌ی خیابون رهاش کنن. بیشتر برام قابل باوره که یه نفر از عمد اون رو همون‌جایی گذاشته که من اغلب اوقات می‌رم بهش سر می‌زنم. پس حالا کی بوده این کار رو کرده؟ هیچ‌کس منو توی این دنیا نمی‌شناسه، ولی من چند نفری رو می‌شناسم که الیونورا، کسی رو که صاحب اصلی این بدنه، می‌شناختن. مشکل اینجا ست که من این آدما رو شخصاً نمی‌شناختم.

اون که تسلیم شده بود، سعی کرد به جای فکر کردن، از خود بچه سوال بپرسه: «هی، یادت می‌آد کی تو رو توی خیابون گذاشته بود؟»

«آبو؟»

«آره، من می‌دونم تو توی اون تخم بودی. ولی تو که یه اژدهایی. توی تخمت که بودی، هیچ صدای مشکوک یا یه همچین چیزی رو نشنیدی؟»

پسر بچه‌ی مو فرفری مشکی، فقط می‌تونست چشم‌های قرمز و بزرگش رو براش باز و بسته کنه. بعدش، شروع به خندیدن کرد— خنده‌ی چنان معصومی که قلب الیونورا رو به درد آورد. یه دفعه حس ناچاری سینه‌شو فرا گرفت.

«حالا هم که داری بهم می‌خندی...»

اگه الیونورا می‌خواست به زندگی آرومش ادامه بده، اصلاً نباید سرپرستی اون بچه رو قبول کنه. این اژدها حیوون خونگی قهرمان زن داستانه و توی این رمان هم نقش مهمی رو بازی می‌کنه.

توی دربار لاورِنت، یه تخم افسانه‌ای هست که از یه نسل به نسل بعدی‌ش منتقل می‌شه. تخم اژدها، نماد روابط دوستانه از بزمجه‌ی وِرْم به جا مونده که به پادشاه لاورنت کمک کرد تا یه امپراتوری رو تأسیس کنه. و اون تخم، که توی این هزار سال اصلاً نشونه‌ای از شکستن و بیرون اومدن نشون نداده بود، ازدست قهرمان زنی که به دیدن دریای زرد رفته بود، به طور تصادفی می‌افته و می‌شکنه. اون موقع بود که بعد از گذشت ۵۰۰ سال، یه اژدها متولد شد.

طبیعتاً، کل توجه مردم دنیا این بود که این بچه کی رو بعنوان مالک خودش قبول می‌کنه، و کاندیداهای خیلی زیادی هم بودن که شایستگی این کار رو داشتن.

ولی، اون اژدها فرایند الگوپذیری رو با خاندان سلطنتی، مثل مالکش قبول نکرده بود، بلکه همراه قهرمان زن داستان، لنیا این کار رو انجام داد. البته، این کارش کاملاً طبیعی بود. اولین باری که با اون برخورد می‌کنه، همون وقتیه که دوره‌ی نهفتگی هم بهش نزدیک می‌شه.

بعدش، لنیا سرپرستی اون بچه رو قبول می‌کنه و با این کار مورد توجه عموم قرار می‌گیره.

با وجود تعداد بی‌شماری از آدم‌هایی که در سرتاسر اون سرزمین ازش حمایت می‌کنن، قهرمان زن، که دختر یه کنتس بی‌قدرت بود، با بعضی از قدرتمندترین مردان اون سرزمین برابر می‌شه. در همون زمان، الیونورا، جادوگر شروری که به دنبال اون اژدها ست، به سر اونا بلا نازل می‌کنه، که باعث می‌شه اون نقش‌های اصلی آقایونی که در مقابل لنیا ایستاده بودن، با لنیا متحد بشن.

این نقشه‌ی اصلی داستانه.

عالی نیست؟

متأسفانه، الیونورای فعلی اصلاً قصد نداشت که توی روند این رمان دخالت کنه. اون حتی از فکر این که انقدر مورد توجه عموم قرار بگیره، تنش به‌لرزه می‌افتاد.

اون با خودش زمزمه کرد: «مردن بر اثر کار برام کافی بود.»

من آرامش خودم رو با مرگ به‌دست یه اژدها عوض نمی‌کنم. تازه، تخم عزیزی که این همه مدت توی قصر منتظر شکسته شدنش بودن، خیلی وقته که گم شده، به خاطر همین هم پایتخت باید پر از هرج‌ومرج شده باشه. فقط یه احمق با کمال میل و با آغوش باز به استقبال مرگ می‌ره.

الیونورا به بچه‌ای نگاه کرد که توی دستش بود و داشت شیر میخورد.

فرایند نهایی الگوپذیری، انتخاب یه اسم برای اژدها ست. خوشبختانه، اون نه تنها هنوز به این اژدها اسم نداده، حتی اسم خودش هم بهش نگفته. اگه این طور بشه، مراحل الگوپذیری تکمیل نمی‌شه. هنوزم یه شانسی دارم.

«آه...»

بچه شیشه‌ی شیر رو از دهنش درآورد که ببینه به اندازه‌ی کافی شیر خورده یا نه. اون حتی بعد از این که الیونورا با احتیاط به کمرش دست زد، یه آروغ کوچیکی زد. چشم‌های قرمز تیره‌ش یواش یواش باز و بسته شد و به تدریج کامل بسته شد و با این که صورتش بین بازوهام مدفون شده بود، شروع به چرت زدن کرد.

«...»

یه طورایی، الیونورا توی قلبش حس گناه می‌کنه.

اون آهی کشید و گفت:«من که نمی‌خوام تو رو ول کنم، بچه جون. من فقط دارم سعی می‌کنم که تو رو پیش مامانت برگردونم.»

اگه پیش مادری بری، همونی که قبلاً برات معین شده بود، خوشحال‌تر میشی تا این که پیش یه جادوگر تنبل و بی‌چاره‌ای مثل من باشی.

بعدش، الیونورا همراه بچه‌ای که توی دستش خوابیده بود، یواش از خونه بیرون رفت.

***

در شهر سورنت، که در جنوب پایتخت، تزباس، قرار داره، فقط چند ساعت پیش بود که مردی به روستای محلی‌ای وارد شد که صخره‌های ساحلی اطراف مناطق جنوبش، جنگل‌های انبوه در شرقش، و پری‌های رودخانه‌ای در سمت غربش بودن.

«من بازپرسی از تزبا هستم.»

«آه!»

رئیس نیروهای امنیتی سورنت، که داشت چرت می‌زد، یهو از سر جاش پرید. بر خلاف مستیِ خرفتی که داشت، هنوزم می‌تونست یه تفکر منسجم داشته باشه. تزبا، اون که پایتخت لاورنته.

«گفتی تزبا؟ اهل کجایی؟»

«محله‌ی آزِت.»

اولین محله‌ی تزبا، که داخل پایتخته، محوطه‌ای بود که به طور متراکمی با عمارت‌های افراد اشراف‌زاده پر شده بود که شامل پادشاه بزرگ امپراتوری لاورنت هم می‌شه. توی اون جور جاها که بازپرسی وجود نداره! مدیر برای پیدا کردن عینکش که روی سطح بود، به میز دست کشید.

اون آقا، با چکمه‌های تیره و موهای مشکی، با قیافه‌ی خشک و بی‌روحش به رئیس عصبانی اداره زل زد، درحالی که دست به سینه شده بود. هیکل بدنش یادآور یه پلنگ براق سیاه بود. رئیس دوباره به‌طور مختصری به اون مرد نگاه کرد و تو فکرش گفت؛ که جوی که دورشه مال یه تبهکار نیست.

«خیله خب، مقامت چی...؟»

«من رئیس بخش تحقیقات امنیتی هستم.»

«ها؟» رئیس فکر کرد داره باهاش شوخی می‌کنه، با این که بالاخره عینکش رو پیدا کرد، همین که به مردی که جلوی روش بود نگاه انداخت، جیغ زد.

«چی! جناب لئونارد، شمایین؟»

چشم‌های بنفش، سنجاق طلایی‌ای که روی سینه‌ی چپ فرم مشکیش گذاشته شده بود، و تپانچه‌ی چرمی‌ای که به کمربندشه و مطمئناً یه هفت تیر هم با خودش داشت- این توصیفات به تنهایی براش کفایت می‌کردن.

اون شوخی نیست که، اون یه کله‌گنده‌ی واقعیه!

کتاب‌های تصادفی