فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۴: اژدهای رها شده

فرد ثروتمندی که کت و شلوار مشکی براق پوشیده بود، برای این که افسر تنبلی کرده، بهش اخم کرد و با نارضایتی نوچ کرد.

«نظم و قانون این‌جا رو سرسری گرفتی. هنوز هم وقت اداریه، و با این حال تو داشتی چرت می‌زدی.»

«منو ببخشید!»

رئیس در حالی که وحشت زده شده بود، با عجله شروع کرد به پاک کردن آت‌وآشغال‌های روی میز. در همون‌حین، لئونارد در حالی که به داخل اتاق نگاه می‌کرد، به خاطر حس کسالتی که داشت، یکم احساس غش و ضعف می‌کرد.

سورنت یه روستای ساکت محلی بود، ولی با این حال جایی بود که درحال‌حاضر خانواده‌ی سلطنتی نسبت به جاهای دیگه بیشترین توجه رو به این روستا داشتن. برای این توجه فقط یه دلیل بود: الیونورا آسیل. جادوگر لاورنت سال‌های زیادیه که اون جا گیر افتاده بود.

الیونورا آسیل به احتمال زیاد یکی از مظنونین وقایع غیرمنتظره‌ای بود که توی دریای زرد اتفاق افتاده بود.

این وقایع مربوط به گم شدن تخم اژدها بود، همون تخمی که بیشتر از ۵۰۰ ساله که صحیح و سالم توی کاخ نگه داشته شده بود.

یکی از اعضای بخش تحقیقات امنیتی خاندان سلطنتی لاورنت، کایل لئونارد، رئیس دیوان پایتخت تزبا، و فرمانده‌ی سابق همون ناحیه، تموم این راه رو تا سورنت اومده بود که دنبال دزد تخم بگرده.

دلیل خاصی وجود داشت تا الیونورا آسیل مظنون اصلی ذکر بشه. اون تنها شخص قدرتمند توی لاورنت بود که می‌تونست از قفل‌و‌بندهای محکم امنیتی عبور کنه و بدون این که حتی کسی رو مطلع کنه هم بره تخم اژدها رو بدزده.

«بنا به دلایلی، این دختر دوساله که خیلی ساکت و آروم بوده.»

تا بهار سال پیش، اون باید به خیابون‌های تنگ و تاریک لاورنت می‌رفت تا وسایل جادویی‌ای رو جمع آوری کنه که غیر قانونی توزیع می‌شد.

کایل لئونارد مردی بود که برخلاف مقام و منزلتی که داشت، وقتی حتی به فکر الیونورا آسیل، ساحره‌ی بزرگ، می‌افتاد، تنش به لرزه درمی‌اومد.

«نکنه توی روستای سورنت اتفاق قابل ملاحظه‌ای افتاده؟ می‌خوام به تاریخ و سوابق بانو الیونورا آسیل نگاه بندازم.»

«اوه، اون بانویی که همین الان اسمش رو آوردین، تا حالا هیچ مشکل خاصی برامون به وجود نیاورده. حتماً نمی‌دونین، چون اغلب اوقات به‌ندرت به مرکز شهر می‌آین. سورنت همیشه آرامشش برقرار بوده.»

غیرواقعی به نظر می‌آد، درسته؟ لئونارد چهره‌ی افسر رو با دقت زیر نظر گرفت. به نظر نمی‌اومد که هیچ قصد و نیتی پنهانی داشته باشه. ولی هنوزم، این موضوع براش غیرموثق بود.

«خیله خب...»

لئونارد مکث کرد. اون مرد که بی‌قرار شده بود، تو دلش یه تصیمیمی گرفت: که خودش شخصاً به اون جادوگر سر بزنه. تازه، از قبلش هم برای دیدوبازدید خونه‌ی اون حکم قضایی گرفته بود. حالا که می‌خواست با جادوگر لاورنت سروکله بزنه، باید خودش رو آماده‎‌ی اون چیزی کنه که حتی انتظارش رو هم نداره.

«لطفاً این دوروبر رو تمیز کن. توی ساعات کاری هم چرت نزن.»

«بله، بله قربان!»

«خب، پس فعلاً.»

بدون معطلی، لئونارد از پاسگاه خراب شده‌ی پلیس بیرون اومد و به راه خودش ادامه داد: برای رفتن به خونه‌ی الیونورا آسیل، باید برم به نواحی کوهستانی‌ای که درست بیرون سورنته.

ولی، همین که اون جادوگر رو دید که یه بچه توی دستشه و داره وسط شهر می‌پلکه، نقشه‌ش برآب شد.

«...»

وقتی خورشید به موهای زردآلو رنگش می‌تاپید، به رنگ قرمز درخشان می‌درخشید و توی باد طوری می‌رقصید که انگار می‌خواد اونو اغوا کنه. اون دختر، برای این که هویتش رو پنهان کنه، صورتش رو با یه نقاب عجیب‌وغریب پوشونده بود. ولی موهای قرمز درخشانش کافی بود تا جادوگر سورنت اون رو بشناسه.

چشم‌های لئونارد مثل یه حیوون وحشی‌‌ای برق زد که داره خودش رو برای شکار طعمه‌ش آماده می‌کنه.

درهمون‌حال، الیونورا که به چیزی شک نکرده بود، درحالی که از صورتش مشهود بود که نگرانه، به راه خودش ادامه داد. اون یه بچه‌ی موفرفری رو دستش گرفته بود. بلافاصله، لئونارد هم شروع به تعقیبش کرد.

***

دوباره منو فرستاد که برم.

بچه که داشت با یه تیکه چوب خشک روی خاک شکل می‌کشید، با ناراحتی روی زمین نشست.

درحال حاضر، بچه بیشتر از دیروز داشت رشد می‌کرد. از اونجایی که در اصل رشدونمو اژدهاها سریع انجام می‌شه، غیرعادی نبود که نصف روز به این اندازه بزرگ بشه. و این همه بزرگ شدنش همه‌ش به‌خاطر اون جادوگره.

ولی حدس می‌زنم منو دوست نداشته باشه؛ در غیر این صورت، منو پنج بار به جای دیگه پست نمی‌کرد.

برای پنج روز، ساحره حواس اژدهای کوچولو رو با پتوهای گرم و شیر خوشمزه پرت کرده بود. بعدش، اونو توی قفس محکم می‌ذاشت و سعی می‌کرد به جاهای دیگه بفرسته. اون که دیگه ناامید شده بود، روز قبل، بچه رو به یه مکان تنگ و ترسناک و تاریک برد.

به نظر می‌اومد که برای مدت طولانی با یه نفر داره حرف می‌زنه، بعدش برگشت و برای بار آخر بچه رو بغل کرد.

«پایتخت، تزبا، عمارت بالتِیِر توی آیجِت، ناحیه‌ی ۱، فهمیدی؟ اگه بری اون جا، یه کسی هست که می‌آد تا باهات ملاقات کنه.»

پایتخت، تزبا، بالتیر همه‌ی اینا کلمه‌هایی هستن که من اصلاً معنیشون رو نمی‌فهمم.

بچه در حالی که مصرانه بهش چسبیده بود، چین‌چین دامن جادوگر رو محکم گرفت. جادوگر فقط بچه رو به قصاب داد و از اون جا رفت.

قصاب، که هیکل عضلانی و ریش کت‌وکلفتی داشت، سعی کرد که بچه رو بخندونه.

ولی، بچه زود از دستش فرار کرد.

کتاب‌های تصادفی