من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۶: شریک بینام و نشون
چرا به اون جادوگره نواه میگه؟
کایل لئونارد با نیش و کنایه گفت: «خودش اینو گفت؟ وای، خیلی غافلگیر شدم.»
بچه بهش چشمغره رفت و درحالی که نگاهش پر از خشم بود گفت: «حق نداری به نواه توهین کنی!» بازپرس آهی کشید، و در قابلمهی خورش رو گذاشت.
«بچه، خوب گوش کن ببین چی میگم.» لئونارد زیر گاز رو خاموش کرد و یکم از خورش رو توی کاسه ریخت. یه بطری شیر برداشت و توی دستای بچه گذاشتش و گفت: «اگه همینجوری به چسبیدن بهش ادامه بدی، ممکنه همهی جادوی اونو بکشی و به تدریج اونو میکشی. هنوزم میخوای پیشش بمونی؟»
بچه که این حرفو شنید، از تعجب چشماش ورقلمبیده شد و برای یه لحظه قدرت تکلمش رو از دست داد. بعدش گفت: «من تا حالا به این فکر نکرده بودم. ولی اگه الگوشو بگیرم... دوباره حالش خوب میشه...»
کایل لئونارد که ناامیدی این چند روزهی خودش رو سرکوب کرده بود، با آرامش ادامه داد: «وقتی جون الیونورا تو خطره، به نظر نمیآد هیچ قصدی برای اجازه دادن به این که ازش الگو بگیری رو داشته باشه.»
«اگه بهم کمک کنی...»
«من میتونم کارای محدودی رو انجام بدم. آیا این واضح نیست که با این که تو یه اژدهایی، حق نداری بدون اجازهی اون شخص ازش الگوش رو بگیری؟»
رنگ صورت بچه پرید. با خودش فکر کرد: «به نظرمیآد حرف عمو درست باشه». چشماش پر از اشک شد. بچه بطری شیر رو پایین گذاشت و سرش رو پایین انداخت.
«من نمیخوام نواه مریض بشه، ولی به خاطر من مریض شد. و چون آدم مهربونیه منو ترک نمیکنه.» طرز فکر این بچه از نواه زیادی خوبه.
وقتی کایل داشت سوپ رو آماده میکرد، به بچه نگاه کرد که اون طرف اتاق نشیمن بود و شونههاش از ناراحتی پایین افتاده بود. آهی کشید، و بالاخره به بچه نزدیک شد. بچه رو بالا گرفت و اونو روی میز گذاشت.
یه صندلی رو گرفت، جلوی بچه گذاشتش و روش نشست و گفت: «اینقدر اونو دوستش داری؟ چرا باید اونو انتخاب میکردی؟»
«چون نواه منو از تخم آورد بیرون...»
پس اون همون کسیه که تخم رو دزدیده.
کایل برای یه لحظه به فکر فرو رفت که شاید بهتر باشه صدای بچه رو ضبط کنه، ولی بعدش بیخیال این فکر شد. با این که ظاهر آدمی داره، ولی کشیدن «حقیقت» از زیر زبون بچه اژدها که انگار یه بچهی سه ساله ست، یه جورایی ناراحت کننده ست. ترجیحش اینه که خود الیونورا به جرایمش اعتراف کنه.
ولی تحقیقات قبلی اون، بهش نشون داده که توی این دوسال ساحره در واقع هیچوقت از کلبهی درب و داغون خودش که توی سورنته بیرون نیومده. بهعلاوه، باوجود اطلاعات زیستشناسیای که از اون قلعه ثبت شده و درحالی که ازش با یه محافظ حافظت میشه، چطور تونسته به اون قلعه نفوذ کنه؟ با این که اون ساحرهی معروف لاورنته، تنهایی نمیتونسته اون محافظ رو بشکنه.
مگه این که...
ذهن کایل با انواع توطئهها شلوغپلوغ شد.
نکنه یه همدست داره؟
کایل فقط برای اطمینان ازش پرسید: «از اونموقعی که از تخم اومدی بیرون تا حالا، آدم دیگهای رو اینجا دیدی؟ یا یه صدای دیگهای رو شنیدی؟»
بچه که گیج شده بود سرش رو تکون داد و پرسید: «یه صدای دیگه...؟»
«آره، صدای یه آدم دیگه رو نشنیدی؟»
«فکر کنم صدای یه نفر دیگه رو شنیدم وقتی تو تخمم بودم. یه صدایی شبیه صدای یه آدم بود.»
«همچین صدایی رو شنیدی؟»
بچه از لحن تیز کایل جا خورد و سرش رو دوباره تکون داد و گفت: «نمیدونم. اون موقع من تو خواب و بیداری بودم، به خاطر همینم خوب یادم نمیآد...»
یعنی همدستی هم بوده؟ هنوز هیچی نشده این پرونده داره خیلی پیچیده میشه، این در صورتی یه پروندهی ساده ست که فقط یه نفر با تخم اژدها ارتباط بر قرار کرده باشه.
پروندهی الیونورا توی ذهنش باز شد. اون به هر شخص دیگهای فکر کرد که ممکنه برای دزدیدن تخم اژدها نقشه کشیده باشه. وزیر جادو؟ اون آدم هم خیلی برام مشکوک میزنه. مشکوک شدن به مردی که به طور مضحکی به الیونورا توی کم کردن تنبیه جرمش کمک کرده و این که بهش طوری فکر کنم که اون یه جادوگر نخبهی کمیابه، کاملاً امکانپذیره.
همین که کایل لئونارد یاد چهرهی پرموی اون افتاد، پیشونیش چروک شد. وزیر جادو برای کایل لئونارد بعد از الیونورا آسیل، دومین آدم رو اعصاب بود.
اگه کار اون نباشه، یه جادوگر دیگهای هم بود که برای تحسین الیونورا مشهوره و برای نفوذ به دیوارههای محافظ به اندازهی کافی قویه.
کایل که داشت به بچه نگاه میکرد، سعی کرد افکارش رو سروسامون بده: «نمیخوای یه ارباب دیگه پیدا کنی؟»
«نواه، نواه، نواه... اگه واقعاً بهم جواب نه بدی...» اشک بدون وقفه از چشمهای بچه اژدها سرازیر شد.
بیشتر از ۵۰۰ ساله که برای بچهای که به دنیا میآد و هیچ خونوادهای نداره، چند گزینه در نظر گرفته شده. و کایل همون کسی بود که نمیتونست یه راه دیگه براش پیدا کنه. این اولین باری بود که توی زندگیش یه اژدها رو میبینه که فکر میکرد یه افسانهی معمولیه. توی کتابهای کهن هیچ مدرکی ثبت نشده بود که اژدهاها مثل آدما اشک میریزن.
به این صورت، تو شبیه یه بچهی واقعی میشی. کایل آه کشید و با پشت دستش، لپ اشکآلود بچه رو پاک کرد.
«اربابت در مورد بچههای سرسخت بهت چی گفته بود؟»
«اوه، من که گریه نمیکنم...»
کایل موهای بچه رو کنار زد و گفت: «آره، بیا گریه نکنیم و به جاش شیر بخوریم.». بچه دیگه گریه نکرد و شیرش رو خورد که با اشک قاطی شده بود.
کتابهای تصادفی


