فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 15

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۵: درد و رنج یه بازپرس

کایل لئونارد، پارک نواه رو با جمله‌ای که گفته بود، حیرت زده کرده بود، به خودش برای گفتن کلمات دیگه فشار آورد و بهش گفت: «فقط یه راه وجود داره.»

«و اون راه چیه؟»

«اینه که باید قدرت بدنی خودت رو تقویت کنی.»

پارک نواه که هنوز منظور بازپرس رو نفهمیده بود، بهش نگاه کرد و جواب داد: «چی؟»

کایل لئونارد، در حالی که دندون قروچه کرد، یهو بهش گفت: «مگه حرفای دکتر رو نشنیدی؟ تو باید نیروی جادویی خودتو به نیروی کاملش برسونی. منم بهت کمک می‌کنم، و نباید از روی بی‌احتیاطی کاری بکنی که نیروی جادوییت رو از دست بدی.»

«چی؟ لازم نیست همچین کاری کنی.» پارک نواه با فکر به این که کایل لئونارد دیوونه شده، جا خورد. ولی چشمای بنفشش، که با نشاط می‌درخشید، صداقت عمیقش رو نشونش می‌داد. نواه گلوی خودش رو صاف کرد و پرسید: «تو چت شده؟»

«این یه بخشی از تحقیقاتمه!»

دقیقاً، کایل لئونارد، بازیگر نقش اصلی مرد داستان، شوخی و جوک تو کارش نبود. از فرداش به بعد، هر روز به خونه‌ی جادوگر می‌رفت و درش رو می‌زد.

***

من اینجا چی‌کار می‌کنم؟

کایل لئونارد، یه جایی توی آشپزخونه‌ی ساحره، رو به روی یه قابلمه‌ی گنده با یه ملاقه توی دستش وایساده بود، و خورش رو به هم می‌زد.

اون از همون موقعی آشپزی رو شروع کرد که دکتر برای معاینه‌ی پارک نواه به دیدنش اومد، و صبحانه رو توی اتاق خوابش براش سرو می‌کرد. و در طول وقت خواب، نواه‌ی تودار که از دراز کشیدنش خجالت زده می‌شد، لئونارد مجبورش کرد که روی تختش دراز بکشه و چشماش رو با یه چشم‌بند بست که این کار باعث شد فوراً خوابش ببره.

هر دفعه که کایل لئونارد براش غذا می‌آورد، پارک نواه ردش می‌کرد. همون‌طور که دعواشون بی‌وقفه ادامه پیدا می‌کرد، نواه تو دعوا شکست می‌خورد و هر غذایی رو که توی ظرفش بود، می‌خورد.

افکار کایل به طرف بچه اژدها منحرف شد. اون اصلاً به بچه‌ی مو فرفری حتی کوچیک‌ترین اهمیتی نشون نمی‌داد. اون با خودش فکر می‌کرد: «مگه چه‌چیز بچه اژدهایی که نیروی جادویی می‌دزده خوبه؟» ولی با این حال، زیر اون ظاهر سردش، به نظر می‌اومد کایل لئونارد بهش علاقه داره.

کایل لئونارد درحالی که توی یه دستش ملاقه رو گرفته بود و خورش مرغ رو به هم می‌زد و با اون یکی دستش کابینت‌ها رو زیرورو می‌کرد تا قوطی فلفل رو پیدا کنه، با خودش زمزمه کرد: «حدس می‌زنم اون بچه ارزش این همه کار رو داشته باشه.» متأسفانه قوطی خالی از فلفل بود.

از ناراحتی نوچ کرد و با خودش فکر کرد: باید فردا به خواروبار فروشی برم و خرید کنم.

«...»

یک‌دفعه، بازپرس سر جاش ایستاد؛ یه حس درک عمیقی، اونو فرا گرفت. من دارم این جا چی‌کار می‌کنم؟ روال کاری کایل برای این دو روزی که گذشت یکسان بود: برای الهه‌ی انتقام، الیونورا آسیل، آشپزی کن. وقتی از این کارت دست بکش که اژدها از پیش این زن بره، که به نظر می‌آد این جمله به واقعیت نمی‌پیونده، کایل لئونارد توی قلمروی این جادوگر گیر افتاده.

کایل برگشت، و بچه‌ای با موهای فرفری و چشمای درخشان رو دید که از دستش که در حال تکون خوردن بود یه شعله‌ی ریزه میزه‌ای در می‌اومد. به نظر می‌اومد که مشتاقه که بازپرسی که جلوش وایساده رو سرخ کنه.

عَه.

در واقع، وقتی فرایند الگوپذیری این اژدها تموم بشه، الیونورا آسیل قدرت خودش رو دوباره به‌دست میاره. الگوپذیری اژدها توی هر دو موجودی که این کارو با هم می‌کنن، یکسانه. اگه بچه به‌درستی از جادوگر الگو بپذیره، قدرتش به بدن الیونورا نفوذ می‌کنه و به این صورت نیروی جادویی اون رو برمی‌گردونه.

ولی، از اون‌جایی که ساحره مادر اصلی اون اژدها نیست، اونا باید جلوی اژدها رو از عواقب بعدی‌ش بگیرن. الیونورا باید زود خوب بشه، قبل از این که اژدها با موفقیت ازش الگو بگیره.

کایل لئونارد به بچه‌ی ناراحت خیره شد که به زور از اربابش گرفته شده بود. اون داشت با انگشت‌های خودش بازی می‌کرد که یه دفعه یه نور براق گنده‌ای از انگشت‌هاش خارج شد.

«فکر کنم قول داده بودی که دیگه هیچ دردسری درست نمی‌کنی، این‌طور نیست؟»

بچه در حالی که چشمای قرمز تیرش از نوری که به اشک‌های داخلش می‌تابید، برق می‌زد، به‌آرومی پچ‌پچ کرد: «تو به نواه گفتی که منو ول کنه...» شعله‌هایی که توی دستش بود بر افروخته‌تر شد.

نواه دیگه کیه؟

بچه‌ی مو فرفری که خشمگین شده بود و احساس می‌کرد بهش خیانت شده، درحالی که انگشتش رو به طرف اون مرد گرفته بود، گفت: «قرارمون این بود که کمکم کنی ازش الگو بگیرم. تو یه دروغ‌گویی! نواه بهم گفته بود که نباید تو رو بکشم...»

کتاب‌های تصادفی