فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۲۰: بچه‌ی عزیزم، کجا رفتی؟

پارک نواه درحالی که یه بسته‌ی پر از خرت‌وپرت رو توی دستش نگه داشته بود، به خونه‌ برگشت که به طور عجیبی ساکت و آروم بود. معمولاً، وقتی در رو باز می‌کرد، یه بچه‌ به طرفش می‌دویید که لبخند بانشاط بزرگی به صورتش بود.

امروز، هیچ‌کسی به استقبالش نیومده و این موضوع اونو ناراحت کرده بود. نواه نه، فقط ده روز گذشته، نمی‌شه فقط توی این ده روز احساست نسبت بهش عوض شده باشه!

ولی بچه دقیقاً کجا رفته؟

نواه با عجله وسایل خونه رو روی میز گذاشت و شروع کرد به جستجوی خونه. قبل از این که از خونه بیرون برن، پسر بچه‌ی کوچولو داشت توی تخت بچه‌گونه‌ی خودش چرت می‌زد، ولی الان تختش خالی بود.

«بچه کوچولو، کجایی؟»

همین‌طور که دوروبر اتاق نشیمن و انباری‌ که توی زیرزمین بود رو میگشت، مدام با نگرانی صداش می‌زد. همون موقع بود که متوجه شد براش اسمی انتخاب نکرده. پارک نواه توی این پونزده روز بهش «تو»، «بچه» و «پسر کوچولو» گفته بود.

«من خیلی نسبت بهش بی‌عاطفه بودم، من...» اگه می‌دونستم همچین اتفاقی می‌افته، بهت یه اسم واقعی و هزاران هزار اسم خودمونی می‌دادم.

پارک نواه درحالی که امیدوار بود بچه یهو به طور معجزه‌آسایی بپره بیرون و اونو غافلگیر کنه، یه نفس عمیق کشید و از پله‌های مارپیچ بالا اومد که به طرف اتاقش می‌رفت. ولی، بچه اون طرف هم نبود. دلشوره یواش‌یواش تموم وجودش رو فرا گرفت.

نکنه بیرون رفتی؟

پارک نواه که سعی می‌کرد دلشوره و نگرانی خودش رو کنترل کنه، زود تموم اتاق‌ها رو گشت. براش کمتر از ده دقیقه طول کشید که اتاق بازپرس رو جوری بهم بریزه که انگار طوفان شده. ولی هنوزم، خبری از بچه نبود.

تموم بدنش سرد شد و لرزید. اون بچه هیچ‌وقت تنهایی از خونه بیرون نمی‌ره. و همین‌طور این که، پارک نواه مطمئنه که قبل از رفتنش در خونه رو قفل کرده.

جادوگر درحالی که دوباره به طبقه‌ی پایین می‌رفت، داد زد: «بچه!». اون زیر مبل‌ها رو گشت. همه‌ی درهای کابینت‌هایی رو باز کرد که توی آشپزخونه بود، ولی بچه هیچ‌جا نبود که نبود. هر دقیقه‌ای که از جستجوش می‌گذشت، قلبش تندتر می‌زد.

نکنه اینجا رو دزد زده؟ نکنه به خاطر این که می‌دونستن اون یه اژدها ست، دزدیدنش؟ از اونجایی که نتونسته الگوی منو بگیره، حتی قدرت محافظت از خودشو نداره!

«...نه، بیا آروم باشیم، نواه.» اون جلوی از کنترل خارج شدن افکارش رو گرفت و سعی کرد با عقل و منطق فکر کنه.

حالا که بهش فکر می‌کنم، مگه اون بچه از خودش شعله‌ی آتیش آزاد نمی‌کرد؟ اگه کسی به غیر از من و کایل لئونارد سعی کنه به بچه نزدیک بشه، مطمئناً سر جاش نمی‌ایسته و نگاهش کنه. اون یه اژدهاییه که برای زندگی و مرگ آدما ارزشی قائل نیست، پس ممکنه به اون شخصی که بهش نزدیک شده حمله کنه...

«این مسئله یه مشکل دیگه رو درست می‌کنه!». پارک نواه داشت کفری می‌شد. انقدر محکم دستشو مشت کرد که ناخن‌هاش توی پوستش فرو رفتن. اون درحالی که نفس عمیق کشید، تصمیم گرفت که چون یکم سر دلش سنگین شده، دوروبر خونه‌ش قدم بزنه.

اگه نتونم پیداش کنم، چاره‌ی دیگه‌ای ندارم جز این که از کایل لئونارد بخوام بهم کمک کنه. این حداقل کاریه که از دستم برمی‌آد!

ولی بعد از دو یا سه دور که اطراف کلبه‌شو گشت، هنوزم نتونست بچه اژدها رو پیدا کنه.

«آه... کجا رفتی؟» کم مونده بود که بدن ضعیفش که یه ساله اصلاً باهاش ندویده، از کار بیوفته. اون برگشت به خونه‌ش برای این که یکم استراحت کنه که همون موقع یه فکری به ذهنش خطور کرد. نکنه برای این رفتی چون فکر کرده بودی که قرار نیست بذارم ازم الگو بگیری؟

یه دفعه، یه خاطره از جلوی چشماش گذشت. «وقتی پیشم هستی حرکات منو زیر نظر داشته باش، و بعدش تصمیم خودتو بگیر. این سوال رو از خودت بپرس که آیا من شایستگی این رو دارم که آدمی باشم که تو به عنوان اربابت انتخابش کنی؟»

درحالی که کلمات توی ذهنش بازتاب می‌شدن، پارک نواه به یاد آورد که چند روز پیش به بچه چه چیزایی گفته. ندامت و پشیمونی قلبش رو فرا گرفت. برای یه لحظه لب خودشو گاز گرفت و با گریه گفت: «ولی بازم نباید این طور می‌شد!»

می‌تونی بری ولی باید قبلش بهم خبر بدی! هنوزم، نمی‌تونم ایده‌ی دزدیدنش رو از سرم بیرون کنم، پس باید برم و گزارش گم شدنش رو بدم.

پارک نواه آماده شد، درحالی که لباس‌های شل‌وول پوشیده، از خونه بزنه بیرون، و چندتا سکه توی جیبش گذاشت.

«...»

که یه صدای عجیبی از داخل خونه شنید.

کتاب‌های تصادفی