فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 19

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۹: عاقبت چرخش راه غیرمنتظره

«لطفاً با جزئیات بهم بگین، در روز دهم آوریل تا هفدهم آوریل، چیکار داشتین می‌کردین. بانو، بهتره انقدر نخورین. بیشتر از این که یه غذای درست حسابی بخورین، اون تیکه‌ی هله‌وهوله‌ی آشغالی رو می‌خورین.»

«منظورت از هله‌وهوله‌ی آشغالی چیه؟ این یه کلوچه‌ی کره‌ای دست‌سازه که مجموعه‌ی محدود کیک‌پزی ملکه‌ی کلوچه‌های معروف توی شهر فروخته می‌شه.»

«بانو، شما نباید کلوچه‌های کره‌ای بخورین، باید به جاش غذای سالم بخورین. اصلاً بهش فکر کردین اگه شکمتون از این چیزا پر باشه، دیگه نمی‌تونین شام بخورین؟»

پارک نواه، درحالی که به اتاقی که کایل لئونارد توی اون به غُرولندش ادامه می‌داد، نگاه می‌کرد، من‌من‌کنان گفت: «باشه...».

شب گذشته، پارک نواه همین‌طور که به‌خواب رفت، بچه رو توی بغلش نگه داشته بود، ولی وقتی صبح زود از خواب بیدار شد، متوجه شد که بچه غیبش زده. اون فوراً به اتاق نشیمن رفت و صحنه‌ای رو دید که قلبش رو تیکه‌تیکه کرد؛ بچه‌ی کوچولو آروم روی مبل خوابیده بود. واضح بود که نتونسته خودش توی تختش بره.

«... بانو، مشکلی پیش اومده؟»

«چی؟ اوه، نه هیچی نیست. کجا بودیم؟»

مردی که رو‌به‌روش بود، بدون هیچ‌گونه حس همدردی، بهش جواب داد: «من هنوز هیچ کاری نکردم. هی تمرکزمو از دست می‌دم، ولی وقتش رسیده که ازتون بازجویی کنم. لطفاً باهام روراست باشین.» پارک نواه هم معذبانه سرش رو به علامت تأیید تکون داد.

کایل لئونارد، بازپرس (خدمتکار جدید!)، بالاخره به این نتیجه رسید که پارک نواه به اندازه‌ی کافی بهبود پیدا کرده تا جواب سؤال‌هاش رو بده، همین که پارک نواه صبحانه‌ش رو بلعید، اونو سر جاش نشوند و بازجوییش رو شروع کرد.

«خب پس، شما هفته‌ی قبل آخرین دوشنبه‌ای که گذشت به مرکز شهر رفتین؟»

«بله، من شنیده بودم که اون روز مجموعه‌ی محدود لباس‌های خواب رو اون‌جا حراج کردن.»

«اسم اون مغازه‌ای که توش رفتین چی بود؟»

«مجموعه‌ی پیرایه شب خوش.»

همین که نواه با همچین اعتمادبه‌نفسی بهش جواب داد، کایل لئونارد که شوکه شده بود، مثل احمق‌ها بهش نگاه کرد. اون با حالت صورتی که انگار کمی خجالت کشیده، بهش گفت: «مجموعه‌ی پیرایه شب...»

انگار کتری می‌خواست کایل لئونارد خجالت زده رو نجات بده. برای همین، آبی که داخلش بود، شروع به تلاطم کرد. کایل لئونارد فوراً از جاش بلند شد و درحالی که خیالش راحت شده بود، آه کشید، باعجله به طرف آشپزخونه رفت. اون دو فنجون شکلات داغ ریخت، که یکی‌ش برای جادوگر بود و اون یکی برای بچه اژدها. رایحه‌ی خوش شکلات، کل خونه رو دربرگرفت.

کایل با دو فنجونی که توی دستش بود، پیشش برگشت، و یکی از فنجون‌ها رو به پارک نواه داد و گفت: «اینو بخور. شکمت رو با غذاهای ناسالم پر نکن.»

بعدش رو به بچه‌ کرد که روی مبل خم شده بود و بهش اون یکی فنجون رو داد. بچه خیلی وقت بود که بیدار شده بود و داشت صفحه‌های یکی از آلبوم‌هایی رو زیر و رو می‌کرد که کایل لئونارد دیروز براش گرفته بود.

سوال‌های زیادی ذهن ساحره رو مشغول کرده بود. اون هی از بچه می‌پرسید که چش شده، ولی اون به کل سکوت اختیار می‌کرد. حتماً به خاطر این متأسف شده که نیروی جادوییش رو کشیده، ولی پارک نواه مطمئن نبود که این دلیل واقعی این رفتارشه یا نه.

کایل لئونارد رو به روی پارک نواه نشست و به بازجوییش ادامه داد: «بیاین دوباره شروع کنیم. خب، دوشنبه‌ی هفته‌ی قبل کجا بودی و داشتی چی‌کار می‌کردی؟»

«خیلی برام عجیبه...»

بالاخره، کایل لئونارد، به خاطر این که درست باهاش همکاری نمی‌کرد، از کوره در رفت و داد زد: «بانو!». از طرف دیگه، پارک نواه همین‌طور به تفکرات عمیقش ادامه داد.

نقش‌پذیری یه اژدها.

مسئله‌ی نقش‌پذیری با یه اژدها کاملاً فرق داره از وقت‌گذرونی با یه بچه‌ای که ترکش کردن. وقتی به نقش یا الگوش تبدیل بشه، بی‌توجهی به این موضوع کاملاً غیرممکنه. هر دو نفرشون باید کل زندگی‌شون رو با هم بگذرونن. به خاطر همین هم، موضوع به‌سادگی رها کردن اژدهایی نیست که برای خودش ارباب و مالک انتخاب کرده، بلکه موضوع اینه که پارک نواه می‌تونه آینده و عواقبی رو تحمل کنه که در پیش داره.

بر خلاف نواه، لنیا، قهرمان داستان، به عواقبی که بعد از الگوپذیری اژدها بوجود می‌آد، آشنایی داره. تازه، اون با افراد و اشخاص قوی کشور هم‌پیمانه، از جمله کایل لئونارد.

پس آخر سر، اونا محبور می‌شن که از خونواده‌ها و افرادی که دوستشون دارن خداحافظی کنن. هنوز معلوم نیست که قهرمان از اون موقع به بعد چه‌طوری زندگی می‌کنه، ولی شخصیت اون درست شده بود تا هر شرایطی رو تحمل کنه؛ به خاطر همینم می‌تونه با هر موقعیتی خودش رو سازگار کنه.

اون جور که از زندگی لنیایی که توی داستان اصلی نوشته شده مشخصه، زندگی با یه اژدها شبیه اون آرامشی نیست که الان برقراره، و پارک نواهِ جادوگر، از خودش سوال می‌کنه که آیا آمادگی پذیرش مسئولیت این پیچشی رو داره که توی مسیر اتفاق‌ها افتاده؟

حتی گرفتن یه حیوون خونگی هم سماجت زیادی می‌طلبه و باعث بوجود اومدن تنش و پریشونی می‌شه، اگه یه بچه‌ی اژدها رو به فرزندی بگیره، باید چه مشکلات دیگه‌ای رو تحمل کنه؟

با این حال، علی‌رغم میل به داشتن زندگی بدون هرج و مرج، پارک نواه دل نداشت ببینه که بچه هی ضعیف و ضعیف‌تر می‌شه. از دیروز، به نظر می‌آد بچه به اندازه‌ی کافی ازش نیروی جادویی نگرفته، و دیگه رشد نمی‌کنه. پارک نواه به صورت چشمی قدش رو اندازه گرفت و متوجه شد که با قد سه روز پیشش برابری می‌کنه.

«اخیراً با آدریان راسینِل تماسی داشتی؟»

«آه، کی رو گفتی؟» پارک نواه این‌قدر غرق فکر شده بود که به زور تونست سوال کایل رو بفهمه.

کایل بهش با اخم نگاه کرد و در حالی که پیشونیش چروک افتاده بود، دوباره حرفشو تکرار کرد: «آدریان راسینل.»

«آدریان راسینل کیه؟»

با این سوال عصبانیتش زود فروکش کرد و جواب داد: « ...نه، به نظر نمی‌آد بشناسیش.» بعدش، کتابچه‌ی جیبیش رو محکم بست و طوری که انگار خسته شده باشه، با انگشت، پیشونی خودشو مالید. «فکر کنم حواست پرته. فعلاً برای امروز کافیه. بیا بریم خواروبارفروشی و یکم خرید کنیم. باید امروز زود برم، چون توی شعبه‌ی سورنت کار دارم.»

«باشه...»

«غذاهامون تموم شده، پس بیاین جاشون رو پر کنیم. هر چیزی که باید بخریم رو فهرست کردم.»

«باشه...»

به نظر می‌اومد کایل لئونارد هیچ شکی درمورد اون جادوگر نداره. آخر سر، دنبال پارک نواه تا بازار رفت، و با هم خرید خونه رو انجام دادن، هر چیزی که گرفته بود رو بهش داد و گفت: «خب وقتشه که برم سر کار.»

کتاب‌های تصادفی