من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۲۲: بچهی پولک پولکی
2 سال پیش، آدریان و الیونورا جلوی ورودی قلعهی لاورنت یه دعوای بزرگ، که حتی الان هم به یادها میاد، با هم کردن. در نتیجه، برای هیچ کس حتی تعجبآور نبود که جادوگر مشهور مثل طوفان از پایتخت بره؛ این موضوع برای اونا که 4 سال با هم عاشق و معشوق بودن طبیعی بود. به خاطر همین، نمیشد الیونورا جوری واکنش نشون بده انگار از وجود آدریان راسینل خبر نداره.
کایل لئونارد شروع به چک کردن نسخهای که از تزبا فرستاده شده بود، کرد. این نسخه همون مدارکی بود که وقتی خودش الیونورا آسیل رو بازجویی کرده بود، ثبتشون کرد. «این فقط یه تله موشه. این یه تله برای موشهاس. خیلی کار غیرعادلانهایه، جدی میگم.»
«افراد زیادی هستن که مجبور شدن به خاطر این تله موش مچ پاهاشون رو قطع کنن، ولی تو هنوزم اینقدر بیشرم و حیایی که همچین دروغی بگی. اگه میخوای تا اون جا که میشه زود آزاد بشی باید باهام صادق باشی، بانو. چه جادویی روی اون تله موش گذاشتی که بتونه دیوونهوار مچ پای آدما رو قطع کنه؟»
«سربازرس، من واقعاً از هیچی خبر ندارم. من خودم خوب درستش کردم، و اگه میخوای نابودش کنی، از بین بردنش رو به خودت میسپرم. چند ساعته داریم این گفتگوی کسل کننده رو ادامه میدیم؟ اونم توی جای به این کوچیکی!»
کایل لئونارد زن با دل و جرأتی که توی سوابقش، چشماش مثل یه شیر محکم میدرخشید رو به خاطر آورد. نگاهی که توی چشماش بود با نگاه زنی که الان توی اون کلبهی ریخت و پاش بود فرق داشت. کایل هر نوع نسخهای که توی سوابقش بود رو با دقت و وسواس کامل جوری مطالعه کرد که حتی یکیشون هم از قلم نیوفته.
این تحقیقات یه پیچ تند به خودش گرفته. کایل لئونارد خودکارش رو محکم روی میز کوفت. با احتمالات بیشماری که توی ذهنش وجود داشت، بعد از اینکه همهی وقایع رو جمعآوری کرد، یه نتیجه ازشون گرفت.
این تحقیقات از همون اول کار از جای اشتباه شروع شده.
«احمقانهس...»
کایل لئونارد از سر جاش بلند شد، کت فرمش رو که روی میز پهن کرده بود برداشت و به طرف مردی که داشت اون گوشه یخ میزد، پرت کرد و گفت: «اگه یه بار دیگه سر کارت چرت بزنی، رئیس پلیس، باید خودتو برای تحویل نشان پلیسیت آماده کنی.»
«بله، قربان!»
و بدون هیچ دغدغهی دیگهای، در حالی که توی قدمهاش هیچ تعللی نبود، فورا از دفتر بیرون رفت. مقصدش جایی جز خونهی الیونورا آسیل نبود.
*****
« بچه، کجا رفتی؟!»
صدای عجیبی که توی خونه منعکس شده بود، ناپدید شد و نواه رو به عجله انداخت تا یه بار دیگه کل خونه رو بگرده. ولی خوشبختانه، بعد از چند دقیقه، یه صدای خش خش ریز دیگه دوباره شنیده شد. نواه برای این که محل دقیق اون صدا رو تشخیص بده دستهاش رو پشت گوشش حلقه زد.
«بچه، کجایی؟»
در انباری، که چند لحظه پیش ازش گذشت، نیمه باز بود. بهم نگو این صدای یه دزده. نواه در حالی که دستگیرهی در رو یواش فشار میداد، جلوی در ایستاد، و یواشکی نگاهی به داخل اتاق انداخت. داخل اون اتاق آت و آشغالها مثل یه کوه روی هم تلنبار شده بودن.
اون با احتیاط داخل انباری رفت و یواش یواش نزدیک کوه آت و آشغالهایی که 2 برابر قد خودش بودن، شد. یه دفعه، یه صدایی از زیر اون خرت و پرتها بیرون اومد.
«...؟»
نواه وقتی داشت با دقت کوه خرت و پرت رو بررسی کرد، از اینکه غافلگیر شده بود آهی از لباش بیرون اومد.
«پسر کوچولو، تویی!»
یه دم کوچولوی فلشمانند- در حالی که با پولکهای نرم و لطیف به رنگ سیاه پوشیده شده بود، از اون تپهی خرت و پرت، بیرون اومد. اژدهاس. اون یه اژدهاس. یه اژدهای کوچولو که توی دستش کاملاً جا میشد. نواه فوراً متوجه شد اون دم متعلق به بچهایه که داشته دنبالش میگشته.
اژدها وقتی اونو دید، دهنشو باز کرد. مردمکهای چشماش که مثل گربهها کشیده بود لرزید و اژدهای کوچولو با کمی درنگ از اون وسایل ریخت و پاش بیرون خزید.
«اگه صدات میزنم، باید جوابمو بدی!»
اون پاهاش رو صاف کرد و دستاش رو دراز کرد و دستهای پولکدار و صیقلی خودش رو به دور گردن نواه حلقه زد و بال بال زنان اونو بغل کرد.
نواه در حالی که قلبش هنوز نامنظم میزد، گفت: «صدات زدم! چرا جوابمو ندادی؟» انقدر استرس داشت که عصبانی شده بود. «نگرانت بودم! فکر کردم یکی تو رو برده! از همون موقعی که چند وقت پیش باهام قهر کرده بودی نگرانت شده بودم، و بعدش یه کاری کردی که قلبم این طوری بزنه!»
نواه وقتی اژدها کوچولو محکم توی دستاش بهش چسبید، خیالش کاملاً راحت شد که بچه اژدها بازم پیشش برگشته.
کتابهای تصادفی
