فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 23

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۲۳: پارک نواه، تو دیوونه شدی

نواه در حالی که برای گرفتن نفس آه می‌کشید و حرف می‌زد، گفت: «تو... حتی اگرم واقعاً بخوای بری، قبل از اینکه این جا رو ترک کنی باید بیای باهام خداحافظی کنی! آه 5 بار، سعی کردم بفرستمت یه جای دیگه ولی... بهت علاقمند شدم!» نواه نمی‌تونست تشخیص بده صداش برای این می‌لرزه که خیلی برای پیدا کردنش انرژی مصرف کرده یا خیالش راحت شده که بچه حالش خوبه.

اژدها بال‌هاش رو محکم و محکم‌تر به هم می‌زد. بالاخره، همین طور که اون موجود توی دست‌های جادوگر آروم گرفت؛ بچه اژدها به یه بچه‌ آدم مو فرفری تبدیل شد.

نواه سرش رو خم کرد، و در حالی که به بچه‌ای که یواش یواش توی دستاش داشت گریه می‌کرد نگاه می‌کرد، پرسید: «چرا جوابمو ندادی؟»

«من صداتو نشنیدم...»

«تو وقتی صدات کردم، صدامو نشنیدی؟»

«من خوابیده بودم... بعدش صدای یه نفری رو شنیدم که داره این طرف و اون طرف راه می‌ره.»

«خب که چی؟»

بچه‌ی چشم قرمز، در حالی که با انگشتای کوچیکش بازی می‌کرد، یواش یواش زمزمه کرد: «فکر کردم عمو کایل داره راه می‌ره...»

نواه که از حرف بچه غافلگیر شده بود، گفت: «مگه مشکل عمو کایل چیه؟»

«نواه... من می‌ترسم اگه منو به شکل اژدها ببینه مجبورم کنه از پیشت برم...»

نواه دیگه کلمه‌ای به ذهنش نمی‌یومد، بچه رو محکم توی دستش گرفت و گفت: «چی؟ اگه این طوریه همیشه باید یه بچه‌ی آدم باشی، چرا به اژدها تبدیل شدی؟»

بچه که از چشم تو چشم شدن با نواه طفره می‌رفت، به یه جای دیگه نگاه کرد و جوابش رو نداد. نواه، ناگهان حس کرد قدرت جادویی‌ که از بدنش کشیده میشه، همون لحظه متوقف شد و با این کار جواب سوالش رو گرفت. در همون حین، بچه به شکل اژدهای سیاه تغییر شکل داد.

نواه که اشتباه احمقانه‌ی خودش رو متوجه شد، از شدت تعجب با لکنت گفت: «چی...»

بچه اژدها از بغل نواه بیرون پرید و یواش یواش ازش دور شد و پشت کوه خرت و پرت قایم شد. سرش رو بیرون آورد و با چشمای بزرگ قرمزش به نواه نگاه کرد.

نواه به آرومی و با ناراحتی گفت: «اوه، بی‌خیال.»

به هر حال، بچه اژدها فقط با کشیدن قدرت جادوییش می‌تونست خودش رو به شکل انسان در بیاره. به خاطر همینم، همین طور که بچه وقت کمتری رو با نواه می‌گذروند، به خاطر نداشتن نیروی جادویی کافی، نگه داشتن شکل انسانی، براش سخت‌تر می‌شد. طبیعی بود یه اژدهای جوون که الگوپذیریش کامل نشده، عملاً به نیروی جادویی ساحره وابسته باشه و یه دفعه سوءتغذیه بگیره.

ولی هنوز، با اینکه بدنش برای الگوپذیری التماس می‌کرد، بازم فاصله‌ی خودشو از نواه حفظ کرده بود.

نکنه به خاطر اینه که نمی‌خواد من مریض بشم؟

در یک آن، اشک چشمای نواه رو پر کرد و با صدای ضعیفی زمزمه کرد: «هی، تو از چی من انقدر خوشت میاد؟ تو حتی ازم الگو نگرفتی...»

توی این سرزمین، به غیر از لنیای قهرمان، انسان‌هایی دارن زندگی می‌کنن که بیشتر از اون لایق مالک اژدها بودن هستن. حتی کایل لئونارد توانایی اینو داره که سرپرستی یه بچه اژدها رو تنهایی قبول کنه.

در طرف دیگه، نواه دیگه جادوگر قدرتمندی که همه ازش می‌ترسیدن نبود. اون فقط یه روح سرگردون بیچاره بود که وارد بدن الیونورا شده بود. اون دیگه از قدرتی که ساحره‌ی اصلی داشت استفاده نمی‌کرد. اون اصلاً برای نگه داشتن اون بچه به اندازه‌ی کافی قوی نبود.

اژدها با دیدن حالت چهره‌ی محزون نواه، بال‌هاش رو به هم زد و سرش رو خم کرد.

«....»

نواه به برای مدت طولانی به بچه اژدها نگاه کرد و یه دفعه، مسخره‌ترین فکر ممکن به ذهنش خطور کرد.

من نمی‌تونم افکارمو سر و سامون بدم. می‌دونم تو وضعیت به این وخیمی نباید تصمیمی بگیرم. هنوزم برای هیچی آمادگی ندارم. نمی‌دونم اگه همه‌ی قدرت جادوییم رو بهش بدم می‌میرم یا زنده می‌مونم...

ولی بازم این کلمات به نرمی از دهنش بیرون اومدن: «واقعاً دلت می‌خواد با من زندگی کنی؟»

پارک نواه، تو دیوونه شدی.

کتاب‌های تصادفی