فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 24

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۲۴: دو سرنوشت متضاد با هم آمیخته می‌شن

«واقعاً دلت میخواد باهام زندگی کنی؟ دارم ازت می‌پرسم به اندازه‌ی کافی مطمئنی؟ اگه منو به عنوان مالکت انتخاب کنی، پشیمون نمی‌شی؟»

بچه اژدها که از ناراحتی سرش پایین بود، برای اینکه بفهمه اون کلمات رو درست شنیده یا نه، فوراً سرش رو بالا آورد. انگار نمی‌تونست پیشنهادی که نواه بهش داده بود رو باور کنه، چون چشمای قرمز تیره‌ش پشت سر هم پلک زدن.

نواه در حالی که صداش آروم و ضعیف بود، لب پایینش رو گاز گرفت و پچ پچ کنان گفت: «من به خودم مطمئن نیستم.»

بچه اژدها صدا در آورد.

«من مطمئن نیستم بتونم انجامش بدم. موضوع بیشتر اینه که دقیقاً می‌دونم وقتی باهات هستم چه اتفاقی قراره برام بیوفته. ممکنه از این تصمیمم پشیمون بشم و نمیتونم پشیمون نشدن تو رو ضمانت کنم.»

بچه اژدها سرش رو کج کرد، و جوری پاهاش رو تکون داد انگار حرفاش رو می‌فهمه. قبلاً، بچه گفته بود دلش می‌خواد باهاش زندگی کنه، ولی همین که واقعاً بهش این فرصت رو داد که انتخاب کنه، انگار تو دو راهی قرار گرفته و دیگه مطمئن نبود.

برای نواه هم همین طور بود. ولی در همین لحظه، فقط یه چیز بود که کاملاً ازش مطمئن بود. نفس عمیقی کشید و این کلمات رو به زبون آورد: «ولی، هنوزم می‌تونم مسئولیت تصمیمی که گرفتم رو قبول کنم.»

نواه همیشه یه زندگی آروم می‌خواست، تا حالا هیچ وقت بی‌فکر یه تصمیم نگرفته بود. اگرچه کلماتش بی‌پروا به نظر می‌یومدن، با همه‌ی صداقتش اونا رو می‌گفت.

او ادامه داد: «تو رو مقصر نمی‌دونم و هیچوقت نیمه‌ی راه ولت نمی‌کنم. این تصمیم منه. من مسئول تصمیمم هستم. البته این در صورتیه که تو هم همینو بخوای.»

چشمای قرمز تیره‌ی بچه اژدها کمی بزرگ‌تر شدن و مردمک چشمش لرزید. نواه که مصمم بود شک و شبهه‌های توی ذهنش رو برطرف کنه، دستش رو به طرف بچه اژدها دراز کرد و شجاعانه‌ترین جمله‌ای که توی زندگیش می‌تونست سر هم کنه رو گفت.

«بیا از من الگو بگیر.»

دهن بچه اژدها، جلوی روش، جوری که هیچوقت ندیده بود باز موند، طوری که دندون‌های تیز ریزش پیدا شدند. نواه با خودش فکر کرد اگه جای اون بچه بود همون چهره رو به خودش می‌گرفت، و این فکر باعث شد گوشه‌های لباش بیاد بالا و لبخند بزنه.

چه زنیکه‌ی دیوونه‌ای هستی. توی این زندگیت هم قراره از شدت اضافه کاری بمیری. ولی کلمه‌ی "مسئولیت پذیری" کلمه‌ی حقیقی‌ایه. من، پارک نواه، هیچوقت وقتی گفتم یه کاری رو انجام می‌دم، زیر حرفم نمی‌زنم.

بچه اژدها به صورت نواه و بعد به دستش که به طرفش دراز شده بود، نگاه کرد.

نواه دستش رو تکون داد و گفت: «این فرصت فقط متعلق به الانه. اگه همین الان دستمو نگیری، دیگه نمی‌دونم کی دلم زیر و رو می‌شه که دوباره این پیشنهاد رو بهت بدم.»

بچه اژدها در حالی که نمی‌تونست اتفاقایی که الان داشت جلوی روش می‌افتاد رو حلاجی کنه، ثابت سر جاش وایساد و گفت: «آه...»

«می‌خوای پیشنهادمو قبول کنی یا نه؟»

بالاخره بچه اژدها، با وجود شکی که برای جدی بودن یا نبودن نواه داشت، با پاهاش یه قدم به جلو برداشت. فاصله‌ای که بین قدرتمندترین موجود دنیا و ساحره‌ای که مردم ازش متنفر بودن و سرنوشتشون که از زمین تا آسمون فرق داشت، کم شد.

وقتی به نواه رسید، بچه اژدها با دهنش دست نواه رو گرفت. نواه پای سیاه چنگولی بچه اژدها رو گرفت، و دو بار اونو بالا و پایین کرد. نواه به بچه اژدهای بی‌خبری که معنی دست دادن رو نمی‌دونست لبخندی زد.

زود، چشمای قرمز تیره‌ی بچه اژدها برق زد. بالاخره در حالی که بچه اژدها رو توی دستش گرفته بود، بغلش کرد و اشک مثل رود از چشمای نواه جاری شد.

الگوپذیری یه فرایند پیچیده نبود. نواه توی نقشه‌ی اصلی داستان، و توی صحنه‌ای که لنیا به بچه اسم داد، و بچه هم اسم رو قبول کرد، مراحل الگوپذیری رو خونده بود و اون 2 نفر به طور بی‌نقصی با هم آمیخته شدن.

به خاطر همینم هست که اسم، ضروری‌ترین چیز توی این فراینده؛ اسمی که اژدها رو به اربابش وصل می‌کنه. قهرمان زن داستان به اژدهای سیاه اسم "تیره‌ترین شب"، که نمایانگر رنگش که شبیه آسمون تیره‌ی شبه، رو داد.

ولی نواه نمی‌خواست همون اسم رو به بچه اژدها بده. با خودش فکر کرد، انتخاب همچین اسم غم‌انگیزی به کسی که می‌خواد باهاش یکی بشه، افتضاحه.

مگه مردم نمی‌گن زندگی آدما بستگی به اسمشون داره؟

نواه باور داشت اگه اون به جای قهرمان زن داستان الگوی اژدها بشه و اسمی رو بهش بده که معنی امیدوارانه‌تری داشته باشه، ممکنه داستان به اندازه داستان اصلی، وحشتناک و بد نشه. این فقط یه طرز فکر امیدوارانه بود.

اژدها قبلش به شکل انسانی در اومده بود. بچه که جلوی روش روی زانوهاش نشسته بود، با چشمای درخشان به اربابش نگاه کرد. نواه، در حالی که موهای فرفری بچه رو ناز می‌کرد، اسمی که به ذهنش خطور کرد رو به زبون آورد.

«مو.»

بعد از این که چند بار توی ذهنش اون اسم رو تلفظ کرد، تصمیمش رو گرفت.

«موئِل، اسم خوبی می‌شه.»

کلمه‌ی موئل تلفیقی از چند کلمه‌ی کهنه که نواه می‌دونست معنی‌های زیبایی دارن: "اِهِلِئو"، که معنیش رنگ آبیه، و "میویی"، که معنیش آب تحتانی صافه.

نواه چند بار این کلمه رو تکرار کرد. صورت بچه، وقتی نواه سرش رو تکون داد روشن و خوشحال شد.

«از اسمت خوشت میاد؟»

«آره!» هیجان توی صدای بچه موج می‌زد. «موئل...»

همین که بچه اسمش رو به زبون آورد، یه چیزی توی بدن نواه به صدا در اومد.

بچه دوباره اسمش رو گفت: «موئل.» یه دفعه، جو تغییر کرد. یه توهم مثل یه باد وزنده آشکار شد. یه چیزی بین نواه و بچه شروع به پیچیدن کرد. موئل دست اربابش رو گرفت. در همون لحظه، یه تند باد در اطراف اتاق پیچید.

«...!»

قرمز، آبی، زرد، سبز، طلایی، سیاه. رود نوری از رنگای زیاد، از طوفان شدید گذشت. نواه که سر جاش نشسته بود، موفق شد چشماش رو باز نگه داره، و به بچه‌ای که دستش رو نگه داشته بود نگاه کرد.

«مو، چه اتفاقی داره میوفته...»

«الگوپذیری تکمیل شده.»

تنها اون موقع بود که نواه متوجه شد اون رنگایی که توی اتاق درخشیدن، همگی جادوی این بچه اژدها بودن. یه دفعه، مچ دستش شروع به خاریدن کرد. به پایین و روی مچش رو نگاه کرد و نقش هندسی‌ که روی مچش حک شده بود رو دید.

«...!»

فرایند الگوپذیری، وقتی که لنیا الگوی اژدها می‌شه و علامتی شبیه همینی که نواه روی مچش حک شده رو پیدا می‌کنه، توی داستان رمان نوشته شده بود؛ این علامت نشونه مالکیت اژدهاس.

نواه انرژی شدیدی رو توی مچ دستش حس کرد. اون نگاهش رو بالا آورد و به اطرافش نگاه کرد و منظره‌ی دیدنی که در اون نیروی جادویی شدیدی اون دو نفر رو در بر گرفت رو تماشا کرد.

بچه که تلفظش الان واضح‌تر شده بود، اظهار کرد: «از حالا به بعد نواه مالک حقیقی منه.»

کتاب‌های تصادفی