فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 38

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۳۸: خداحافظی

تحقیقات تا غروب طول کشید. نواه مثل سایه هر جا کایل لئونارد از ناظرینی که دور و اطراف بازار بودن، سوال می‌پرسید، نفس‌نفس زنان دنبالش می‌رفت.

«بهتره الان دیگه از این جا بری، نمی‌خوای که دوباره غش کنی.»

«هه، هه... نه، می‌تونم یکم بیشتر راه برم. اشکالی نداره.»

«ولی، فکر نکنم ایده‌ی خوبی باشه.» کایل لئونارد شونه‌ی نواه رو گرفت و مجبورش کرد بچرخه.

توی دید بازپرس، نواه وضعیت مداوم سفیدی داشت. اون ساده لوح و شنگول بود. به غیر از زمانی که چیزی قراره بخوره یا بخوابه، یا خونه‌شو کثیف کنه توی هیچ کار دیگه‌ای عالی نبود. در واقع، کایل لئونارد شک کرده بود که هنوز اطلاعاتی هست که نواه بهش نگفته.

وقت‌های زیادی پیش می‌یومد که کایل لئونارد متوجه می‌شد پارک نواه داره بهش دروغ می‌گه. نیازی نبود دقت کنه چون نواه توی دروغ گفتن خوب نبود؛ اون وقتا من‌من می‌کرد و از تماس چشمی اجتناب می‌کرد.

«آه.»

کایل لئونارد شونه‌های اون زن رو غیر صمیمی کشید و در حالی که مچ دستش رو گرفته بود، به طرف پیاده‌رو برد.

اون قسمتی از بدن که نیروی جادویی نسبت به بقیه جاها حساس‌تره، قسمت چپ سینه‌س که قلب کمی به طرفش متمایل شده. بعدیش شکمه، و آخرین قسمت، درست پایین مچ و یا پشت گوش، جایی که اگه دست بذاری روش، فوراً نبض اون حس میشه.

کایل لئونارد، که جریان نیروی جادویی رو از مچ دست نواه احساس می‌کرد، یه دفعه پرسید: «ولی خانم نواه، چرا یه بار این اژدها رو پیش یه قصاب گذاشته بودین؟»

«من که بهت گفتم، عمو والتر به پایتخت می‌ره... هه، گفته بود که به پایتخت می‌ره.»

«چرا باید به پایتخت میرفت؟»

«چون که...»

این دفعه، نواه زود واکنش نشون داد. چون یکم احساس سرگیجه می‌کرد، فوراً با اون یکی دستش، مچ اون یکی دستش رو گرفت که خودش رو نگه داره. اون نیروی جادویی‌ای که قبلاً کایل لئونارد با انگشتش حس کرده بود، دیگه ناپدید شده بود.

نواه، که هنوزم داشت برای طفره رفتن از نگاه سوراخ کننده‌ی بازپرس دست و پا می‌زد، ناله کنان گفت: «اوه... اوه، خدای من. سرم. قربان، وضعیتم خوب نیست. پاهام داره می‌لرزه.»

«همین الان با اعتماد به نفس گفتی حالت خوبه.»

«دارم جدی می‌گم. مگه نمی‌بینی دارم عرق می‌کنم؟»

نواه هم آرزو می‌کرد اینا اداهای الکی باشن، ولی متاسفانه، حالش به نظر خوب نمی‌یومد. کایل لئونارد بالاخره تسلیم شد، آهی کشید و گفت: «بریم. من می‌برمت.»

نواه با علاقه قبول کرد: «اوه، آره!»

جوابش توی یه ثانیه از دهنش بیرون اومد. اون دستش رو ول کرد و لباس فرم بازپرس رو گرفت. اون حالت صبورانه و شکلی که سرش رو مثل ربات می‌چرخوند و حالت‌های بی‌حس و حال دست‌ها و بدنش، نواه رو یاد یه عصای جون‌دار، می‌نداخت.

در همون حین، گزینه‌ی دومی توی افکارش نوشته شد. جادوگر گفته بود نمی‌دونست اژدها چه طور پیشش اومده، ولی تموم احساس کاراگاهیش مجبورش می‌کرد ادعای نواه مبنی بر اینکه کاملاً از هیچی خبر نداره رو باور نکنه.

تازه، اونم اشاره کرده بود که حتماً یه عقل کلی پشت قضیه‌ی اژدهای گم شده‌ی پایتخت هست...

«منظورت از بندازمش دور چیه؟ من فقط داشتم اونو به سرپرست اصلیش برمی‌گردوندم!»

این همون چیزی بود که روز اولی که همدیگه رو دیدن، نواه به کایل لئونارد گفته بود.

بعد از اینکه برای اولین بار اژدها رو برداشت، نواه از دفتر پست 4 بار خارج و بهش داخل شد. با اینکه بسته با موفقیت به پایتخت فرستاده شده، اژدها دوباره پیش نواه برگشت. در نتیجه، چاره‌ای جز سپردن اژدها به قصابی که برنامه ریخته بود به پایتخت برگرده، نداشت.

آدرس گیرنده هر دفعه یکی بود: پایتخت، تزبا، خیابون شماره‌ی ۳۵ در ازت، کنتس والتالیر.

واضحه اون کسی که نواه باور داره مالک اژدهاس اونه.

احتمالاً، یه هفته پیش، مجرم به حومه‌ی شهر اومده که تخم اژدها رو جلوی راه نواه بذاره، و بعد از اینکه دید نواه برش داشته، مجرم حتماً قطار برگشتن به پایتخت رو گرفته.

دزد تخم اژدها. اولین الگوپذیری. کنتس لنیا والتالیر.

کایل لئونارد مصمم بود پاسخ این راز‌های بی‌پایان رو پیدا کنه.

*******

رده‌های خط خطی صورتی و بنفش آسمون رو رنگ‌آمیزی کرده بودند. خیلی زود، خورشید زیر افق قرار گرفت و شفق رسید. همین که اونا پاشون رو توی خونه گذاشتن، نواه در حالی که موئل با اضطراب پشت سرش می‌دوید، خودش رو روی مبل انداخت. از طرف دیگه کایل لئونارد، مستقیم به آشپزخونه رفت و یه لیوان براش آب ریخت.

«داروتو فراموش نکن. اگه دوباره نیروی جادوییت از کنترل خارج بشه، ممکنه توی شوک بری...»

«لطفاً این حرفو نزن.»

کایل لئونارد همین طور که نواه به دارو چشم غره می‌رفت، دستاش رو به هم چفت کرد. نواه یه نفس عمیق کشید، بعد چشماش رو بست و دارو رو قورت داد. بعد آهی از سر آسودگی کشید، جای خودش رو روی مبل راحت کرد.

«پس خدانگهدار، جناب.» نواه در حالی که خاطرات اون روز رو مرور می‌کرد، با دستش بای‌بای کرد؛ با اینکه کایل لئونارد خیلی عبوس بود، ولی اونا به مغازه‌ی مورد علاقه‌ی اون سر زدن، تا موقعی که پاهاش درد بگیره همراهیش کرد، و تقریباً داشت از پا میوفتاد.

در همون حین، کایل لئونارد تا آخرش همه چی رو بررسی کرد. بهتر نیست از نواه در مورد رابطه‌ش با لنیا والتالیر بپرسه؟ یا شاید بهتر باشه هر شک و شبهه‌ای در مورد نواه داره رو بی‌خیال بشه و بذاره بره؟

نواه که متوجه شده بود کایل لئونارد حتی یکم هم از سر جاش تکون نخورده، با کمی چشم غره بهش نگاه کرد و گفت: «چیز دیگه‌ای هم هست که بخوای بهم بگی؟»

کتاب‌های تصادفی