من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۳۷: در جستجوی پاسخ
کایل لئونارد در حالی که توی یه وضعیت غیر قابل اجتناب گیر افتاده بود، خودش رو توی فکر و خیالی که مربوط به راز پشت مرگ الیونورا آسیل و دزد تخم اژدها بود، فرو برد.
اون پروندهای که وقتی بازپرس به پایتخت برگرده، اولویت بیشتری بهش داده میشه کدوم یکیه؟ مرگ مرموز ساحره یا ناپدید شدن یهویی تخم اژدها؟
مطمئناً، این 2 تا حادثه جدا از هم نیستن و یه جورایی یه رابطهای با هم دارن. ولی سلسله وقایع باید با هم فرق داشته باشه.
سوالهای زیادی ذهنش رو پر کرد. الیونورا آسیل چطور و کی مرد؟ کی تخم اژدها رو از قلعهی لاورنت دزدید؟ نکنه اون یکی از همدستای جادوگر بوده و به خاطر همینم از عمد تخم رو براش فرستاده؟ یا این کار برای نواه انجام شده؟ اگه این طور باشه، چند نفر هستن که هویت اصلی اونو میدونن؟
«جناب، ما دیگه کارمون تموم شده. بریم.»
وقتی کایل لئونارد به خودش اومد، کیسههای خرید زیادی به دستش آویزون شده بود. اون که گیج شده بود، به زور خندید. منو آورده اینجا که این کارو بکنم. دستیارش باشم.
بعد از اینکه از کمد پیرایهی شب خوش بیرون اومدن، نواه در حالی که دستش تو دستای بچهی مو فرفری بود، برای مدتی توی خیابون ول چرخید. کایل لئونارد کیسههای خرید رو جاسازی کرد و برای اینکه تعدادشون زیاد نبود اخم کرد. لباسها و وسایلی که دستش بودن شامل: دو تا ردای سفید، یه دستمال، یه کلاه لبهدار، و چندتا خوراکی برای موئل بودن.
در حین راه رفتن، باد توی صورتشون میوزید و موهاشون رو پریشون میکرد. یه دفعه، نواه؛ وقتی به بازار رسیدن، سر جاش وایساد.
اون به یه طرف اشاره کرد و گفت:« جناب لئونارد، اینجا همون جاس.»
«چی؟»
«همون جاییه که من مو رو پیدا کردم...»
«اوه، آره...» کایل لئونارد برای جواب دادن یکم مکث کرد. نواه دوباره اشاره کرد و کایل لئونارد سرعت قدمش رو زیاد کرد تا ببینه نواه داره به کجا اشاره میکنه. بازپرس که گیج شده بود نگاهی به نواه کرد و گفت: «فکر میکردم امروز فقط قراره یه خدمتکار باشم.»
«اگه قراره فردا از اینجا برین، باید هر اطلاعاتی که میتونین از سورنت بگیرین رو جمع کنین و به خاطر همه چی ازتون ممنونم.»
کایل لئونارد که حرف نواه رو جدی گرفته بود، غافلگیر شد. درسته پس خدمتکار بودن امروز یه شوخی بود.
بازپرس اطراف جایی که نواه تخم رو پیدا کرده بود، برای پیدا کردن هر نوع برخورد نیروی جادویی یا شاهد قابل باور برای وجود تخم جستجو کرد.
کایل لئونارد به یه تاجر نزدیک شد و ازش پرسید: «ببخشید، شما تخمی به اندازهی این قدری این طرفا ندارین؟»
تاجر به کارش مشغول شد و گفت: «نه، قربان.»
همون طور که انتظارش میرفت، هیچ کسی تخمی که به بزرگی سر آدم باشه رو ندیده.
کایل لئونارد برای پیدا کردن یه سرنخ اصرار کرد و گفت: «پس، اخیراً توی سورنت هیچ خارجیای پا نذاشته؟»
تاجر انگار داشت خاطرهای رو به یاد میآورد کمی مکث کرد. «هوم... ممکنه یه خارجی اینجا اومده باشه.»
وقتی کایل لئونارد برای اولین بار وارد سورنت شد، لیست خارجیهایی که به سورنت وارد شده بودن رو از قبل مرور کرده بود. خوشبختانه، تونست اطلاعات مهمی رو از اون تاجر به دست بیاره.
اون اضافه کرد: «تا حالا با زنهای خارجی برخورد داشتین؟»
«زنهای خارجی؟ خب، من چندتا زن رو دیدم، آم... یکیشون مادر یه بچه بود و یه پیرزن با موهای سفید بود... و فکر کنم اون یکی یه زن جوون بود؟»
یه زن جوون. کایل لئونارد بلافاصله دفترچهی خودشو بیرون آورد و همهی چیزایی که اون مرد گفت رو با عجله نوشت. چند تا سوال دیگه هم در ادامه پرسید.
«ظاهر اون زن رو یادتون میاد؟»
«من واضح نتونستم اونو ببینم چون یه کت پوشیده بود و تقریباً کل صورتش رو پوشونده بود.»
«با هم حرفم زدین؟»
«بله. من میخواستم غرفهمو بچینم، و اون ازم پرسید قطار کی به تزبا میره.»
کایل لئونارد برای نوشتن اطلاعات مهم مکث کرد. یه زن از پایتخت.
بازپرس با اخم ادامه داد: «خب، کی اونو دیدین؟»
تاجر در حالی که تموم تلاشش رو میکرد تا برخوردشون رو به یاد بیاره، سرش رو خاروند. «خب... من تاریخ دقیقش رو نمیدونم. یادمه اون موقع عجله داشتم ولی بهش گفتم قطار تزبا یه ساعت دیگه حرکت میکنه. قطاری که از این شهر روستایی به پایتخت میره هر 4 روز یه باره، پس... فکر کنم حدود یه هفته پیش بوده.»
یه هفته پیش... این همون موقعی نبود که من تازه به سورنت رسیدم؟ امکان نداره، اون مجرم با همون قطاری به پایتخت رفته که من باهاش اینجا اومدم؟
کایل لئونارد از کلافگی دندوناش رو روی هم فشار داد. اگه چیزی که تاجر میگفت درست باشه، پس اون به راحتی گذاشته مجرم جلوی چشمش قسر در بره. مظنونشون خیلی وقت پیش به پایتخت رسیده در حالی که اون داشته روی نواه کار میکرده.
بعد از اینکه یه دور از افرادی که توی بازار بودن سوال جواب کرد، متوجه شد چند نفری بودن که خانمی که از تزبا اومده بود رو دیدن: مالک تنها میخونهای که توی سورنته، آشپزی که توی طبقهی اول اون میخونه بود، و مالک چایخونهای که روبروی جایی بود که اژدها توش پیدا شده بود.
نواه همین طور که پشت سرش مییومد، منمن کنان میگفت: «وای، چی... این خیلی عجیب غریبه.» اون که موهای روی پوستش داشتن سیخ میشدن، با ناباوری پرسید: «منظورت اینه که، ممکنه منو دیده باشه که تخم رو برمیدارم...؟»
کایل لئونارد که از شنیدن اون حرف اخم به پیشونیش افتاده بود، به زنی که قدش به زور تا شونههاش بود، نگاه کرد و چشمای بنفشش از شک و تردید باریک شد.
کتابهای تصادفی
