فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 48

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۴۸: به جلو

برای 30 دقیقه، قطار در مرز بین لونازل و سزانه حرکت می‌کنه. بعد، اون دو لوکوموتیو از هم جدا می‌شن، و به سمت شمال و غرب از هم فاصله می‌گیرن.

نواه بین مسافرا ایستاد، دستای نحیفش کناره‌های شنلش رو محکم گرفته بود. همین طور که منتظر نوبت خودش برای پیاده شدن از قطار بود، نفسش رو حبس کرد. موئل، که دست‌هاش رو گرفته بود، یواش گفت: «فکر می‌کنم زندگی آدما زیادی پیچیده‌س.»

«‌می‌دونم.»

«ما می‌تونیم هر چیزی که نواه رو تهدید می‌کنه، بسوزونیم. قطار، ایستگاه قطار و همه چیز.»

«که این طور- هاه؟»

با راهنمایی اربابش، موئل بدون شک احساسات طبیعت وحشی خودش رو سرکوب می‌کرد. نواه در حالی که موهای نرم موئل رو نوازش می‌کرد، آهی کشید و گفت: «موی من، اگه همچین چیز ترسناکی بگی، می‌زنم پشتت.»

بچه‌ی چشم قرمزی لب و لوچه‌ش رو آویزون کرد و گفت: «اصلاً از این خوشم نمیاد...»

خیلی زود، نوبت اونا شد. کایل لئونارد، از طرف دیگه، توی آخرین گروه مسافرا توی صف ایستاد تا مطمئن بشه همه‌ی نگهبانایی که دنبالشون اومدن سوار قطار شدن.

وقتی زنی که جلوی نواه بود داخل قطار شد، نواه یه نفس عمیق کشید. همین که پاشو داخل قطار گذاشت، کلاه شنلش رو از سرش در آورد؛ موهای زردآلویی مواجش زیر نور آفتاب برق می‌زد و توی باد می‌رقصید.

موئل که نواه رو محکم گرفته بود، یواش گفت: «می‌بینمشون.»

مردانی که قبلاً نگهبانی ورودی قطار رو می‌دادن، به زن مو قرمز خیره شدن. نواه به کایل لئوناردی که با اشاره کلمه‌ی 'بله' رو گفت، نگاه کرد. بعد، مصمم چرخید و با عجله قاطی جمعیتی که داخل قطار بودن شد.

پاهاش فوراً ناپدید شدن. جادوی موئل داشت کار می‌کرد. کمتر از یه ثانیه، کل بدنش مخفی شد.

«وای، خیلی حس عجیبی داره...» نواه حس کرد بچه بغلش کرده، ولی چیزی نبود که اون هم ببینه. در حالی که توده‌ی مسافران رو که با عجله دنبال صندلی‌های از پیش تعیین شده‌ی خودشون می‌گشتن، می‌دید، موئل رو محکم گرفت. بهتره بین جمعیت نامرئی باشم... حتی اگه یه نفر رو لگد مال کنم...

«آخ! لعنتی. کی بود؟ یه نفر پامو لگد کرد! تو بودی، مگه نه؟»

...هیچ کسی فکرشم نمی‌کنه که یه نفر نامرئی اینجا باشه.

نواه تصمیم گرفت دیگه احتیاط نکنه و قدم‌هاش رو تند کرد.

«لطفاً هل ندین!»

«پیرزن، من تو رو هل ندادم!»

عذر می‌خوام، مسافرا!

نواه به راحتی بین سالنی که بین اتاق‌های فرست کلاس بود رفت، و پشت سر هم چندین بار عذرخواهی کرد. اون تقاطع بین کوپه‌ی فرست کلاس و کلاس متوسط وایساد و یه نفس عمیق کشید.

موئل دستش رو کشید و گفت: «اون پیرمرده داره میاد این طرف.»

کایل لئونارد از جلوی کوپه پدیدار شد. وقتی داشت از کنارشون رد می‌شد، نواه فورا دستش رو گرفت.

«جناب، پس این جایین!»

چشمای کایل لئونارد چون از دست‌های سرد نواه غافلگیر شده بود، گشاد شد. بعد، یه چشمه موئل رو دید و زیر لبی گفت: «بی‌نقصه. اصلاً نمی‌تونم ببینمت.»

«می‌دونم. بی‌نقصه ولی منم نمی‌تونم خودمو ببینم. پس، همه‌شون سوار قطار شدن؟»

«آره، 3 نفرشون توی باتوآنو هستن و اون 2 نفر دیگه اینجان. بزودی می‌رسن. بهتره قبل از اینکه بیان، از این جا بریم.»

کایل لئونارد موئل رو توی دستش گرفت و همین طور که مسافرا توی سالن جمع شده بودن، نواه رو با عجله به وسطشون فرستاد. نواه سعی کرد از بین مسافرا رد بشه...

«وایسا!» صدای موئل خیلی کوچیک ولی لحنش تیز بود.

در یک آن، چهره‌ی کایل لئونارد همراه چهره‌ی بچه خشن شد. بلافاصله چشمای قرمز موئل باریک شد. بازپرس دست نواه رو گرفت، و اونو به طرف خودش کشید. با کشیده شدن محکم دستش بین جمعیت ناآروم، بدنش به جلو پرتاب شد.

«...!»

بعد از اون، صداهای مختلفی داخل قطار با هم پخش شد؛ باد هیس هیس کرد و فلز روی فلز صدای بنگ و بونگ ایجاد کرد. و دقیقاً همون ثانیه، یه چیزی از هم جدا شد.

کتاب‌های تصادفی