فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 47

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۴۷: نقشه‌ی بازی

«یه لحظه همین جا صبر کنین. زود برمی‌گردم.» کایل لئونارد زنی که گرفته بود رو در خفا به دادگاه تحویل داد و بلیط قطار رو از جایگاه بلیطی که توی راهشون بود خریداری کرد.

در همون حین، نواه روی صندلی جلوی ایستگاه نشسته بود و همراه موئل که روی پاهاش نشسته بود، از بستنی وانیلی لذت می‌برد.

«مو، داری چی می‌بینی؟»

بچه در حالی که با شوق و ذوق بستنیش رو لیس می‌زد، جواب داد: «فعلاً هیچی نمی‌بینم.»

با اینکه موئل به ظاهر شبیه یه بچه‌ی 3 ساله بود، یه اژدها بود. و تا زمانی که پیشش بود، نواه احساس راحتی می‌کرد؛ و این حس که قراره به دست دشمناش بمیره براش کمتر می‌شد. مگه اینکه موئل همه‌ی نیروی جادوییش رو بکشه و بمیره.

«نواه، نواه.»

ولی، الان وقت بی‌دقتی نبود. همون موقعی که دیگه تقریباً کارش با بستنیش تموم شده بود، موئل چرخید و دست‌هاش رو دور گردن نواه حلقه زد. بعد توی گوشش زمزمه کرد: «من آدمای مشکوکی رو دیدم.»

«... چند نفرن؟»

«یکی سمت ساعت 2، 2 نفر سمت ساعت 7، 2 نفر سمت ساعت ۱۰. اونا بهمون نگاه نمی‌کنن، ولی دستشون رو به سینه‌شون زدن، و از همون موقعی که ما رسیدیم همین جا وایسادن.»

5 نفر داشتن نگهبانی در قطار رو می‌دادن، شاید داشتن برای یه زن مو قرمز دیدبانی می‌کردن. نواه به طرفشون نگاه کرد، و 2 مرد ریشو رو دید، که به نظرش به طرز غافلگیر کننده‌ای زشت بودن و داشتن با جدیت با هم حرف می‌زدن. یکی از اونا سرش رو تکون داد و اون یکی فوراً پشتش رو بهشون کرد و به طرفشون قدم برداشت.

تاپ تاپ. قلب نواه از صحنه‌ی نزدیک شدن اون مرد تپید. همین طور که اون مرد بهشون نزدیک می‌شد، موئل رو محکم توی دستش گرفت.

«...»

اون مرد از کنارشون رد شد. نواه که خیالش راحت شده بود یه آه عمیق کشید و از موئل پرسید: «به نظر میاد هر دو سکو رو داری دید می‌زنی، درست می‌گم؟»

«آهاه. الان دارم به سکوی ب نگاه می‌کنم.»

فقط یه قطار به پایتخت، تزبا می‌رفت، ولی دو تا لوکوموتیو اونجا بود؛ یکیشون 8 واگن قبل بود و دومیش بین 16 واگن جاسازی شده بود. در نتیجه، مقصد 8 واگن اولی با 8 واگن دومی فرق داشت.

اولین لوکوموتیو به سکوی الف و از راه ادمان مرکزی به طرف تزبا می‌ره؛ این همون راهیه که این 3 مسافر اولش می‌خواستن از همون راه برن. در طرف دیگه، لوکوموتیو دومی که سکوی ب قرار داشت، از راه باتوآنو، منطقه‌ی ساحلی غرب، به پایتخت میره.

قطار در طول مرز بین لونازل و سِزانِه حرکت می‌کنه، و با 2 راه از هم دور می‌شن، راه ادمان مرکزی و باتوآنو.

در حال حاضر، 2 نفر سکوی الف رو نگهبانی می‌دادن و 3 نفر سکوی ب.

نواه با خودش پچ پچ کرد: «مهم نیست از راه ادمان بریم یا باتوآنو، فکر کنم یکی دو نفرشون توی خود قطار هم هستن.»

لونازل بزرگ‌ترین شهر این ایالت بود؛ این غیر قابل اجتنابه که ایستگاه قطار همیشه پر از مسافر باشه. اگه اتفاق ناگواری بیوفته ممکنه منجر به اغتشاش بزرگی بشه.

حس می‌کنم دارم شطرنج بازی می‌کنم... بهتر نیست امشب رو توی لونازل بمونیم؟

در حالی که نواه مشغول فکر بود، دید کایل لئونارد داره برمی‌گرده. نواه زود بهش اشاره کرد و پرسید: «قربان، شاید بهتر باشه امشب رو همین جا بمونیم...»

کایل لئونارد به طرفش خم شد و در حالی که فقط چند سانت از صورتش فاصله داشت، حرف نواه رو قطع کرد.

«قربان... قربان؟» وقتی لب‌های کایل لئونارد رو روی لپش حس کرد و نفسش گوشش رو قلقلک داد، چون جا خورده بود، آه کشید. از راه دور، به نظر می‌یومد یه مردی داره لپ عشقش رو بوس می‌کنه.

«یه شب بخوابی هیچ تغییری برات ایجاد نمی‌کنه.»

وقتی بازپرس توی گوشش زمزمه کرد، نواه به خودش اومد. بعدش، کایل لئونارد زود گفت: «نگهبان امنیتی بهم گفته همین دیروز، به یه زن مو قرمز حمله شده.»

«پس، می‌خواین چیکار کنین؟»

«باید اونا رو از سوراخشون بکشیم بیرون.»

«چطوری... باید این کارو بکنیم؟»

انگشت‌های کایل لئونارد در حالی که موهای زردآلویی نواه رو که زیر شنل بود، ناز می‌کرد، به او خیره شد. نواه بلافاصله معنی نگاهش رو فهمید و دستش رو گرفت. توی دستش 2 تا بلیط بودن؛ یکیش برای ادمان و یکی برای باتوآنو.

قطار 10 دقیقه‌ی دیگه حرکت می‌کرد. نواه به بلیط‌ها که نگاه کرد، متوجه شد اونا برای چی هستن. بعدش، کایل لئونارد توی گوش بچه‌ای که روی پاهاش بود زمزمه کرد: «مو، چند دیقه می‌تونی جادوی نامرئی رو بدون اینکه انرژی جادویی زیادی از پارک نواه بگیره، انجام بدی؟»

موئل که انگار داشت توی ذهنش حساب کتاب می‌کرد، برای یه لحظه ساکت شد. بعد گفت: «حدود 30 دیقه. با این بدن بیشتر از اون نمی‌تونم. اگه به اندازه‌ی واقعیم برمی‌گشتم می‌تونستم بیشتر نامرئیش کنم، ولی این کار اوضاع رو برای نواه سخت می‌کنه.»

«30 دیقه؟» احتمالات ممکن به ذهن نواه خطور کرد و باعث شد دلهره و اضطراب وجودش رو بگیره.

کایل لئونارد سرش رو یکم چرخوند و چونه‌ش پوست نواه رو لمس کرد.

«به محض اینکه پاتو توی قطار گذاشتی باید نامرئی بشی. بعد از اینکه ردا و عینکت رو در آوردی و قاطی جمعیت شدی و سوار قطار ادمان مرکزی شدی، موئل فوراً جادوی نامرئی رو اجرا می‌کنه. وقتی ببیننت، یه علامت می‌فرستن. همون موقع سوار قطار باتوآنو می‌شی. فکر می‌کنی بتونی از پسش بربیای؟»

نواه با وجود لرزش پاهاش گفت: «اینکه چیزی نیست. هیچ مشکلی پیش نمیاد. اصلاً هیچی نمی‌شه!»

«پس، عالیه.»

بازپرس حالت بدنش رو صاف کرد و دستش رو به طرف نواه دراز کرد و گفت: «بیاین بریم، خانم نواه.»

کتاب‌های تصادفی