من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 50
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۵۰: فرار محدود
به اشارهی بازپرس، موئل بعد از اینکه نواه انگشتانش رو دور دستش گرفت، با عجله جادو کرد و نامرئی شد. برای اینکه بالای قطار برن، باید از محل خروجی، یا جایی که 2 قطار با لوکوموتیو به هم وصل میشه برن. کایل لئونارد بعد از اینکه هر دو راه رو سبک سنگین کرد، تصمیم گرفت گزینهی اول رو انتخاب کنه.
اون نواه و بچه رو به طرف اتاق خصوصی که داخل دورترین کوپههای فرست کلاس بود هدایت کرد. بعد، از داخل در رو قفل کرد و گفت: «لطفاً کلید جادویی که آوردین رو بهم بدین.»
نواه کل چمدونش رو زیر و رو کرد و کلیدی که همه جور شکلی به خودش میگرفت به کایل لئونارد داد. همین که اون کلید رو از دستش گرفت، انگار کلید از حالت جادو خارج شد. کایل لئونارد با عجله به طرف خروجی رفت و درش رو باز کرد.
باز شدن خروجی، زیاد طول نکشید. روی لبه یه پروانهی فلزی بود که پشت سر هم میچرخید و بالای تونل دریچهی هوا، آسمون آبی مشخص بود.
نواه که به تیغههای در حال چرخش پروانه نگاه میکرد، زیرلبی گفت: «جلوی راهمون سد نشده؟ فکر کنم ممکنه گیر کنم.»
تیک
هر 3 نفر سرشون رو همزمان به طرف در چرخوندن. یه نفر که سعی داشت در رو باز کنه، داشت دستگیرهی در رو میچرخوند. خیلی زود، سکوت مشکوکی کوپه رو پر کرد، هر 3 بلاتکلیف سرجاشون مونده بودن.
بعد، کایل لئونارد فورا نواه رو همراه موئل به طرف خروجی بالا برد.
«خانم نواه.»
نواه دست کایل لئونارد رو به کمر خودش گذاشت. کایل لئونارد به راحتی اونو به طرف خروجی بلند کرد، انگار اون یه عروسک کاغذیه. نواه بدنش رو به طرف لولههای دریچهی هوای باریک فرو کرد، و چون گرد و غبار داخل سوراخ بینیش رفتن، فوراً نفسش رو بیرون داد. ولی، هیچ وقت اضافهای نداشت که بخواد سرفه کنه.
دستش رو محکم کرد و از دریچهای که به زور بدنش توش جاش میشد، بالا رفت. اگه یکم دیگه تنگتر میشد، اون داخل له میشد.
چون داخل دریچه کابلهای برقدار قرار داشت، اونا با احتیاط تمام سینهخیز میرفتند، مبادا جریان برق وصل باشه و صدمهای به اونا بزنه.
کایل لئونارد خنجری به داخل دریچه فرستاد که نواه به سختی اون رو گرفت و گفت: «پروانه رو نگه دار.» نواه به پروانهای که جلوی روش بود نگاه کرد. خوشبختانه، سرعتش چندان زیاد نبود. بعد از دعا، با دقت خنجر رو بین پرههای پروانه گذاشت، و پروانه با ایجاد صدای جیرجیر از حرکت ایستاد.
نواه با قدرتی که براش باقی مونده بود پروانه رو محکم کشید، ولی تلاشش فایدهای نداشت. بعد از چندین تلاش ناموفق، زیر لبی گفت: «مو، اونو از جا بکنش.»
یه شعلهی سیاه کوچولو در هوا پدیدار شد و به طرف پروانهای که گوشههاش داشتن صدای ترق و تروق میدادن، حرکت کرد. خیلی زود، ورقههای استیلش شروع به خرد شدن کردن. هر لحظه صدای ترقتوروق در بلندتر میشد. نواه میتونست صدای کایل لئونارد روکه داشت گلوله داخل هفت تیر میذاشت، بشنوه.
صدای بازپرس داخل خروجی منعکس شد: «تمرین درست حسابی میتونه کمکت کنه قدرت بدنیت رو تقویت کنی. فقط باید 5 قدم دیگه بالا بری.»
«اگه بخوای همین طور چرت و پرت بگی، واقعاً یه شکایت شهروندی ازت میکنم!»
یه دفعه، صدای غرشی از بیرون اتاق شنیده شد. کل کوپه شروع به لرزیدن کرد. مسافرا، انگار چیز عجیبی رو حس کردن که شروع به لرزیدن کرد. کایل لئونارد هفت تیرش رو به طرف در نشونه گرفت.
بنگ
صدای اولین گلوله توی گوششون زنگ زد، و در همون لحظه، سقف خروجی باز شد. همین طور که میلههای آهنی به بیرون ضربه میزدن، آسمون آبی بالای سر نواه رو موهای زردآلوییش که با بادهای قدرتمند پخش و پلا میشدن، تزئین کرده بود. نواه به ترسش غلبه کرد و با موئلی که پشت سرش مییومد، خودش رو از خروجی بیرون کشید.
«مامانی!»
نواه موقع دست و پنجه نرم کردن در مقابل ضربات پرقدرت بادی که مدام بهشون میخورد، مرتب تعادلش رو از دست میداد. اگه موئل بهش نچسبیده بود، ممکن بود پرواز کنه.
باد توی گوششون فریاد میزد و مرتب مقاومتشون رو کم میکرد. چون هنوزم تحت جادوی نامرئی کننده بودن، نواه باید هنوزم جایی که موئل بهش چسبیده بود رو پیدا میکرد. اون به خاطر بچه نگران بود، ولی به خاطر وزن سنگینی که حس میکرد، فکر کرد حتماً موئل کامل بدنش رو گرفته.
«آه!»
یا شایدم نگرفته...
موئل که با تموم وجودش به نواه چسبیده بود، با باد تند و خشن به یه طرف پرت شد.
کتابهای تصادفی


