من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 51
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۵۱: سه روزه
«وای!» نواه تونست به میلههای آهنی آویزون بچسیه و خودش رو ثابت نگه داره. معلوم نیست به خاطر این بود که موئل تمرکزش رو توی اون در هم بر همی از دست داده بود یا نه، ولی جادوی نامرئیای که روی بدنش انجام شده بود، ناپدید شد.
نواه در حالی که برای نگه داشتن تعادل خودش داشت دست و پا میزد، از ناراحتی زیر لب ناسزا میگفت: «کایل لئونارد... از این کارت نمیگذرم. که گفته بودی قطار هنوز سرعت نگرفته ها؟ تمرین بدنی متعادل بهم کمک میکنه که قدرت بدنیم رو تقویت کنم؟ لعنت خدا بهت...»
همین طور که با دستش بچه رو گرفته بود، یه سری صدای گلوله از پایین اومد.
اون پایین چه خبره؟
خوشبختانه، موئل بهخاطر باد قوی اون قدرا دور پرت نشده بود.
همین طور که نواه چهار قدم رو سینه خیز رفت، یه جفت دست پاهاش رو گرفتن.
نواه که نفس نگرفته بود، به سمت راه آهنی که جرنگ جرنگ میکرد، داد زد: «مو، ما باید به کوپهی نهمی بریم، نهمی!» صدای تاپ تاپ بلند قلبش دیگه به گوشش نمیرسید. همون طور که بقیه میگن، آدرنالین توی شرایط بحرانی به تدریج بالا میره.
فکر کنم اگه بدنم رو خم کنم بهتر باشه... نواه، بدنت رو بیار پایینتر و خم خم راه برو!
ایدهی خیلی هوشمندانهای بود. بدن لرزونش با ثبات بیشتری شروع به حرکت کرد و میتونست موئل رو که همون جا کنارشه رو حس کنه.
ولی نمیدونستن که جلوی روشون، خطر در کمینشونه.
بنگ! بنگ!
نواه سرش رو به طرف صدای تیزی که اومد چرخوند و سه جای گلوله رو توی همون جایی که داشت به سمتش سینه خیز میرفت دید. گلوله سقف قطار رو با سرعت مهیبی سوراخ کرده بود و توی هوا محو شده بود.
بنگ!
بدن نواه بلافاصله بعد از این که گلوله از لای پاهاش رد شد سر جاش خشک شد. «خدای بزرگ! دیوونهی روانی! من این بالام! اون پایین داری چه غلطی میکنی؟»
شاید ملازم قطار از هیاهویی که توی اتاق بود خبردار شده بود، که صداش توی کل قطار با صدای بلند توی بلندگو پخش شد: «مسافرین محترم، لطفاً سر جاتون بشینین. میخوام یه بار دیگه بهتون یادآوری کنم. همهی مسافرین...»
به طرز عجیبی، صدای ملازم قطار آروم بود. نواه برای یه لحظه تو فکر رفت، ولی بعدش بیخیالش شد و دوباره بدون این که بیشتر بهش فکر کنه شروع به حرکت کرد. اونا باید به روند حرکتشون سرعت میدادن و قبل از این که گلولهها سوراخ سوراخشون کنن، به مقصدشون برسن.
نواه همین طور که به مقصدشون، که نشون میداد فقط سه بلوک از سقف قطار باقی مونده بود نزدیک میشدن، یه چهرهی پیروزمندانه به خودش گرفت. ولی همین که مرد چاقی که ریشش بافته شده بود سرش رو از دریچهی قطار بیرون آورد، ترس بلافاصله جای خوشی رو براش گرفت.
اون مرده با غرش گفت: «الیونورا آسیل، پیدات کردم!»
نواه در حالی که با بیتفاوتی پلک میزد، به اون مرد خیره شد و از این که خیالش راحت شده بود آه کشید. اون مرد که نمیتونست دنبالشون بره، هی پشت سر هم جیغ و داد میکرد. به نظر میومد شکم گرد و غلمبهش توی دریچهی باریکی که نواه به زور خودش رو ازش بیرون کشیده بود، گیر کرده باشه.
درسته. همین طور به جیغ و داد کردنت ادامه بده.
ولی، آرامشش خیلی زود در هم شکست. اون مرد چاق ناپدید شد و به جاش یه مرد لاغر از دریچه بالا اومد.
«همون جا بمون!» اون مرد در مقابل باد قدرتمند خودش رو ثابت نگه داشت و شروع به دویدن به سمتشون کرد.
با توجه به این که اونا روی یه قطار در حال سرعت گرفتن بودن، ثبات قدمش قابل ستایش بود. نکنه اون یه آکرباته؟
«...!»
اون مرد دستش رو باز کرد و یه جمله رو زود خوند. بعدش، نقش و نگار آبی رنگی روی کف دستش شروع به برق زدن کرد. اون جادو بود. در همون فاصله، یه مرد دیگه که یه اسلحه رو تو دستش گرفته بود، از بادکش تهویهی هوا پیداش شد.
همون طور که کایل لئونارد اسلحهی خودش رو به طرف اون مرد لاغر اندام نشونه گرفته بود و نزدیک بود ماشه رو بکشه، نواه بدن مو رو قاپید و با ضرورت خاصی بهش دستور داد: «مو، پرواز کن!»
بنگ!
یه صدای گلولهی دیگه تو هوا پخش شد. اون مرد لاغر در حالی که خون از شونهش فوران میکرد، به جلو افتاد.
توی آسمون، بالهای مو در امتداد باد بالا و پایین میشد. همون طور که اونا توی هوا معلق مونده بودن، قطار کنارشون به سرعت گرفتن ادامه داد. سه کوپه گذشت و بالاخره درست قبل از کوپهی نهم، منظرهی محرک قطار باتوآنو، به دیدهها پدیدار شد.
خواهش میکنم اونجا باشه، لطفاً روی اون راه آهن بشین، خواهش میکنم!
نواه همین طور که موئل شروع به پایین اومدن کرد، دستش رو شل کرد و چشماش رو بست. بعدش، یه حس عجیب افتادن کل بدنش رو فرا گرفت.
بوم!
«آه...» خوشبختانه، نواه روی همون راه آهنی که میخواست پایین اومده بود. نواه که داشت درد سوزانی که توی شونههاش حس میکرد رو تحمل میکرد، به زور بدنش رو صاف کرد و در حالی که یه جفت چشم گویمانند بنفش به خودش نگاه کردن، به کوپهای که جلوی روش بود نگاهی انداخت.
«کای-»
همون موقعی که دهنش رو باز کرد که صداش بزنه، حس کرد که یه وزنهی سنگین روش افتاد. برای یه لحظهی کوتاه، نواه فکر کرد که یه جسد مردهس تا این که پسر مو فرفری رو دید.
همین طور که خودش رو صاف و صوف کرد و به موئل کمک کرد، صدای تحسین کنندهای رو شنید: «خانم نواه، شما واقعاً ورزشکارین.»
«من... ازتون... شکایت میکنم... من... باید...»
اون مردی که با ثبات و استواری تموم روی قطار در حال حرکت اسکوات میرفت خندید. بعدش، هفت تیرش رو در آورد.
نواه بین نفسهای عمیقی که میکشید، سرش داد زد: «هیچ میدونی وقتی چند لحظه پیش تیر اندازی کردی، به ملکوت محلق شدم؟»
کایل لئونارد با یه پوزخند بهش جواب داد: «خب، هنوزم که پیش آدمایی و میتونم ببینمت.»
بعدش، کایل لئونارد اسلحه رو به سمت راه آهنی که نواه کنارش وایساده بود گرفت و با صدای آرومی بهش گفت: «خانم نواه. توی ایستگاه باتوآنو ظهر سه روز دیگه میبینمتون.»
بنگ! بنگ!
دو تا صدای تیر پشت سر هم شنیده شد. زنجیری که دو قطار رو به هم وصل کرده بود تیکه تیکه شد و توی آسمون بالا و پایین پرت شد.