فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 67

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۶۷: شیطون‌های کوچولو گریه نمیکنن

«...» موئل با چشمای گرد قرمزش یه بار پلک زد، و فوراً، اون سیبی که آدریان تو هوا پرتاب کرد با شعله‌های سیاه محصور شد.

« اوه... اوه، نه.» خاکسترهای سیب به طور رقت انگیزی روی کف دست آدریان ریخته شد. بچه در حالی که اون مرد رو که داشت با بی‌میلی دستش رو می‌تکوند تماشا میکرد، سیبش رو گاز زد. خیلی زود، میوه‌ی قرمز داخل دهن بچه ناپدید شد.

همینطور که آدریان به شیطون کوچولویی که سیبش رو سوزونده بود نگاه میکرد، به طرز غافلگیر کننده‌ای عصبی به نظر میومد. خاکسترهایی که روی کف دستش افتاده بودن هنوزم داغ بودن. اون فقط یه بار پلک زد، ولی وقتی چشمش رو باز کرد، سیب قبلش به گرد و غبار تبدیل شده بود. اگه هدف‌گیری بچه یکم کم و زیاد میشد، ممکن بود به جای سیبش سرش به خاکستر تبدیل بشه.

چشمای تیره‌ی قرمز رنگ بچه، که هروقت پارک نواه رو میدید مثل یه ستاره می‌درخشید، به صورت غافلگیر کننده‌ای ملال آور بود. اون نگاه یه نگاهی بود که به نظر بی‌تفاوت میومد- که اون نگاه ظاهری بود که به کنجکاوی خردسالان نمیخورد. اون تا اندازه‌ای هم شبیه پارک نواه بود که هر غریبه‌ای واقعاً به نظرش بچه‌ی اون میومد.

اون اژدهای جوون هر دانشی رو از دور و اطرافش مثل یه اسفنج به خودش جذب میکرد. مشخصاً، اغلب اوقات شبیه وضع اربابش که ازش الگو گرفته بود شده بود. موئل داشت بیشتر اژدهای ریلکس، مثبت اندیش، و تنبلی میشد که تا به حال به وجود اومده. بازم، هر وقت پای پارک نواه به میون میومد، حالت دفاعیش سریع‌تر از تیغ‌های خارپشت بود.

« سیبش خوشمزه‌س. مطمئنم میخوای یکم گرون‌ترش کنی-»

یه دوچرخه‌ای که پر از شیشه‌ی شیر بود، نزدیک بود پارک نواه رو زیر بگیره. پسری که اونو میروند دوچرخه‌ش رو وایسوند و با عجله به طرفش دوید.

« عذر میخوام، خانم! منو ببخشین!»

« آه... نه، اشکالی نداره.»

« ببخشید!»

پارک نواه غافلگیر شده بود ولی دستش رو به هر حال تکون داد، و اون فردی که دوچرخه سواری میکرد به انجام کار خودش برگشت. ولی آدریان قیافه‌ی خشن موئل رو دید. در اون دوردست‌ها، شیشه‌ی شیر وسط هوا شناور شد.

« اوه، بهتره شیر بخرم؟» پارک نواه که وسط قدم‌هاش ایستاد، به فکر فرو رفت. بطری‌های شیر، که نزدیک بود به هم برخورد کنن، تو هوا ثابت شد.

پارک نواه سرش رو کج کرد و زیر لبی گفت:« بله... ضمنأ، باید شیر مو رو گرم کنم و بهش شکر اضافه کنم... ببخشید!»

همین که پارک نواه چرخید، شیشه شیرها به سرعت سر جاشون افتادن. در همون لحظه، آدریان یه چشمه موئل رو که اخم کرده بود رو دید، که گفت، 'اگه گیر بیوفتم، میمیرم.'

کنجکاوی توی چشمای گوی مانند سبز اون مرد وقتی از اون بچه‌ی جوون احساس خطر کرد، موج زد. ساعت طلایی‌ای که توی جیبش بود دوباره زنگ خورد، ولی این دفعه هم تماسی که برای صحبت کردن با آدریان راسینل بود رد شد.

***

اونا دو روز دیگه رو هم توی باتوآنو گذروندن. اولش، پارک نواه برنامه ریخته بود که به زودی زود به پایتخت برسه، ولی چون انگار بین اوضاع بی‌پایان بلند شدن و توی تخت موندن گیر افتاده بود، برنامه‌ی کار خودش رو برای نصف روز عقب انداخت.

« من شنیدم که کشتی وسط روز حرکت میکنه. بیا قبل از این که چمدونمون رو ببندین دو ساعت دیگه هم بخوابیم.»

شش ساعت بعد...

« به هر حال که دیر میرسیم، پس شاید بتونیم یه روز دیگه رو هم استراحت کنیم...»

دوباره شش ساعت بعد...

« نه، ما باید به تزبا بریم. ما باید لنیا رو پیدا کنیم...»

تقریباً یه روز بعد...

« بهتر نیست که استراحت کنیم و انرژی‌مون رو تجدید کنیم به جای این که برای دیدن لنیا عجله کنیم؟ همین طور این که، من ترتیب آشغالا رو دادم. نظرت چیه، مو؟»

در این صورت، به نظر میومد کشتی مسافربری اصلاً براش تهدیدی نبود بلکه صرفاً فقط نمیخواست از جاش تکون بخوره. پارک نواه که امیدوار بود بچه پیشنهادش رو تأیید کنه، به موئل یه نگاه انداخت و همون طور که انتظارش رو داشت، اون بچه با اشتیاق سرش رو تکون داد. برای اون پارک نواه نور زندگی، حقیقت، و مرکز جهان بود.

ولی بعد از این که یه روز گذشت، هنوزم نتونستن برن. متاسفانه، سرماخوردگی پارک نواه بدتر شده بود و به آنفولانزا تبدیل شد.

-حالش خوب نیست؟ اون که گفته بود چند روز پیش سرما خورده. نکنه حالش بهتر نشده؟

« همینطوره...»

-گریه نکن.

از گوشی تلفن یه آه شنیده شد. همین طور که موئل گوشی رو محکم با دو دستش گرفته بود، اشک پشت چشمش حلقه زد. وقتی پارک نواه رو دید که نمیتونه درست قدم برداره، به سرعت به بیرون رفت که باجه‌ی تلفن پیدا کنه.

درست همون طوری که دفعه‌ی قبل پارک نواه انجام داده بود، موئل همون شماره رو گرفت و به طور غیر منتظره‌ای تماسش برقرار شد. همین که بچه صدای آشنا رو شنید، شروع به اشک ریختن کرد.

« کی میای؟ اگه نواه بمیره من تو رو هم میکشم.»

-آخه چه ربطی به من داره؟ من که نبودم، تو بودی که نواه رو مریض کردی.

« آه...» بچه‌ی بیچاره که نمیتونست اینو انکار کنه، فقط تونست بزنه زیر گریه. کایل لئونارد فوراً حرفش رو عوض کرد.

-نه، تقصیر تو نبود، پس گریه نکن دیگه. مگه نواه بهت نگفته بود که بچه‌ی خوب گریه نمیکنه؟

« چرا گفته بود...»

-آره، حرف درستی زده. گریه نکن، فقط بذار نواه خوب بخوابه. من فردا یه موقعی میام پیشتون. متوجه حرفم میشی، مو؟

موئل که داشت چشمای پوف کرده‌ی خودش رو با اون یکی دستش میمالید، زیر لبی یه 'بله‌ی' لطیف گفت. در طرف دیگه، کایل لئونارد که داشت با خودش فکر میکرد چرا باید نگران بچه اژدهایی که گریه میکنه باشه، با خودش پچ پچ کرد. بعدش، به موئل گفت که پیش پارک نواه بمونه، و خیلی زود بعد از این که این حرف رو زد، تماس قطع شد.

بچه گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و با روحیه‌ی پایین از باجه‌ی تلفن بیرون اومد. اون با شونه‌های افتاده به طرف هتل از ناراحتی یواش یواش قدم برداشت.

کتاب‌های تصادفی