فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 66

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۶۶: جذابیت نه چندان مقاومت ناپذیر

آیا زنی تو جهان وجود داره که عاشق مردی که داره اغواش میکنه نشه؟ خب، یه پارک نواهی وجود داره. اون که داشت موهای آدریان رو صاف و صوف میکرد، فقط یه آه کشید، و همین که آدریان سعی کرد بوسش کنه کف دستش رو به صورت آدریان زد.

« من هیچ کلمه‌ای که بشه ازش برداشت کرد میخوام دوباره با هم باشیم رو به زبون نیاوردم.»

« درست کمتر از سه ثانیه پیش ازت خواستم انقدر منو پس نزنی. فقط چون بهت اینو گفتم مجبور شدی همین کار رو بکنی؟»

« وقتی دهنت رو میبندی بیشتر از بقیه‌ی وقتا جذاب میشی.» پارک نواه پشتش رو بهش کرد و ازش دور شد. وقتی فضای بینشون دوباره به پنج قدم رسید، آدریان قدم برداشت. برای برداشتن اولین قدم خیلی کند بود ولی خیلی زود در حالی که سرش رو با لبخندی که به لب‌هاش داشت تکون میداد، تند تند راه رفت.

« به هر حال فکر میکنی چهره‌ی جذابی دارم، مگه نه؟»

« حداقل فاصلمون رو باید به اندازه‌ی ۲قدم نگه داری. من تا وقتی که به تزبا نرسیدم و مطمئن نشدم عذرت چی بوده حرفت رو باور نمیکنم.»

« انقدر بهم سخت نگیر. اصلاً میدونی چیه، چرا توی باتوآنو استراحت نمیکنی؟ ما توی ساحلیم، به خاطر همینم غذای دریای خیلی کنار ساحل خوشمزه‌س، الی. دنبالم بیا!»

ولی پارک نواه برای هر فعالیت سرگرم کننده‌ای خیلی خسته بود. تنها کاری که میخواست بکنه اینه که به یه هتل بره و همین که به اتاقش برسه بره بخوابه.

و همین کار هم کردن، اون مرد مو بلوند مثل یه توله‌ی گمشده‌ی کوچول موچول دنبالش راه افتاد.

***

موئل با قصد و غرض به مردی که از سه روز پیش دنبالشون راه افتاده بود خیره شد. اون مرد موهای طلایی داشت، که انقدر دوست داشتنی بود که حتی اون اژدهای کوچولو هم جز تحسینش کاری ازش بر نمیومد.

اولا، پارک نواه نسبت به اون مرد زیادی محتاط و شکاک بود. ولی، بعد از چند روز، همه‌ی شک و شبهه‌های بی‌قرارش رو رد کرد و هر جایی توی شهر راه میرفت اون مرد هم پشت سرش میومد.

پارک نواه برای گرفتن دارو به بیمارستان رفت، شام خورد، و کنار اداره‌ی نیروهای امنیتی ایستاد، به هتلش برگشت و کل شب رو مثل یه خرس خوابید.

روز بعد، اونا به ایستگاه قطار برگشتن. پارک نواه مشتاق بود که فوراً به پایتخت بره، ولی متأسفانه، اوضاع اون طور که اون میخواست پیش نرفت.

« چرا؟ من همین دیروز یه بلیط رزرو کرده بودم!»

« من متأسفم، بانو. حمله‌ی داخل قطاری که توی ادمان مرکزی شده بود، شبکه‌ی راه آهن ملی لاورنت رو فلج کرده، و مجبور شدیم عملیات اجرایی قطارها رو معلق کنیم.»

« چی؟» پارک نواه با کارگر ایستگاهی که پشت پنجره‌ی بلیط فروشی ایستگاه قطار مرکزی باتوآنو بود، دعوای طولانی‌ای داشت. همین طور که موئل روی میز بلیط فروشی نشسته بود، و درمورد اون آب نباتی که پارک نواه بهش داده بود زیر لبی پچ پچ میکرد، به حرفای نواه و اون کارگر هم گوش میداد.

« حمله توی ادمان اتفاق افتاده، چرا باتوآنو تحت تأثیرش قرار گرفته؟»

« درسته که حمله توی قطاری که مال ادمان مرکزی بوده رخ داده، ولی یه احتمال هم وجود داره که مجرم به قطاری که مال باتوآنو هست هم نفوذ کرده باشه... ما مجبوریم که کل خطوط راه آهن رو دوباره بررسی کنیم. نمیشه کاریش کرد، بانو.»

« هاه... پس این عملیات اجرایی کی به حالت اولش برمیگرده؟»

« چیزه... این فقط یه از کار افتادگی موقته...» کارگر ایستگاه خیلی زیاد عرق کرده بود و کلمه‌هاش رو بریده بریده میگفت. کاملاً مشخص بود که با اعتراض مسافرانی که از صبح سرش ریختن، داشت عصبانی میشد.

پارک نواه با یه آه عمیق بهش گفت:« متوجه شدم. میتونم بلیطم رو برای بعداً استفاده کنم؟ اوه، بازپرداخت، لطفاً پولش رو بهم برگردونین...»

همین که پول بلیطش بهش پرداخت شد، یکم غر و لند کرد، اون دور دورا، آدریان، که به یه ستون تکیه داده بود، به ساعتش نگاه کرد. وقتی ساعتش زنگ خورد، روش انگشتش رو زد و درش رو بست. بعدش آلارمش دیگه زنگ نزد.

پارک نواه که داشت ساکش رو با خودش میکشید، به آه خیلی خیلی عمیق کشید و گفت:« بزن بریم، مو. فکر کنم چند روزی باید همینجا بمونیم.»

بچه‌ی مو فرفری در حالی که هر دفعه که قدم بر میداشت از کفشش صدا در میومد، پشت سرش به راه افتاد. پارک نواه که داشت یواش یواش راه میرفت که قدم‌هاش به یه بچه‌ی سه ساله بخوره، به خودش زیر لبی گفت:« بهتره قایق بگیرم... اوه، نمیخوام دریا زده بشم. بذار منتظر خدمتکاره بشیم. بذار فقط یه روز دیگه هم صبر کنیم...»

دوباره بعد از کلماتی که با خودش گفت یه آه کشید. پارک نواه سرش رو تکون داد و یه سیب رو از دستفروش خیابونی خرید. موئل به سیبی که از دو مشتش با هم بزرگ‌تر بود چنگ زد. پارک نواه هم یه سیب برداشت و بدون اینکه نگاه کنه به پشت سرش پرتش کرد و گفت:« هی، آدم عجیب غریبی که دنبالم راه افتادی. تو هم بخور.»

« مرسی.»

موئل سیبش رو محکم گرفت و به پشت شونه‌های پارک نواه نگاه کرد. اون مرد مو بلوند یه ساعت طلایی جیبی رو توی یه دستش نگه داشته بود، توی هوا بالا و پایین مینداختش.

وقتی چشمای بچه به چشمای آدریان برخورد کرد، اون مرد یه لبخند لطیف زد و چشمش رو یواش پایین آورد. این یه جور سلام احوال پرسی بدون شک بود.

کتاب‌های تصادفی