من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 83
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۸۳: مرد مرموز
کایل سپیده دم بیدار شد و با وجود این که توی ذهنش داشت به نواه چیز میز میگفت، دمای نواه رو چک کرد. خوشبختانه، دارویی که نواه شب گذشته مصرف کرده بود کارش رو کرده بود؛ چون سرش فقط یکم گرم بود.
کایل در حالی که داشت نوچ نوچ میکرد، چرخید. اون هفت تیرش رو از غلافش بیرون آورد، گلولهها و صدا خفه کن هفت تیرش رو بررسی کرد، و اونا رو دوباره سرجاشون گذاشت. قبل از این که عملیاتی رو انجام بده همیشه عادت انجام این کارا رو داشت.
یه دفعه، یه صدای لطیفی از پشت سرش شنیده شد.
موئل که داشت چشماش رو میمالید، با خوابآلودگی ازش پرسید:« آقای عمو، کجا دارین میرین؟»
« به دفتر کاپیتان میرم. وقتی نواه بیدار شد بهش بگو کجا رفتم. مراقب خودت باش.»
اول، قرار بود یه پیام رادیویی به شعبهی باتوآنو بفرسته، و بعدش تحقیقات در مورد لنیا والتالیر رو انجام بده. کایل شک داشت که این یه تصادف ساده باشه که توی یه کشتی بهش برخورد کنن. کایل در رو یواش پشت سرش بست.
اتاق کاپیتان، طبقه چهارم...
خیلی زود، قدمهاش که به سبکی یه پر بود، در سالن ناپدید شد. و تقریباً بعد از ده دقیقه که از اونجا رفت، صدای قدمهای جدیدی توی کوریدور پخش شد. غریبه روی فرش درازی که توی سالن اتاقهای فرست کلاس بود وایساد.
تا چند ساعت پیش، کوردیور با وجود تکونی که از موجها میخورد، به طرز ترسناکی بیحرکت باقی مونده بود. قدمهای آروم و لطیف در یک جا ایستاد. بعدش، اون غریبه با کفشش به روی زمین زد و یه چیزی از زیر فرش بیرون اومد. اون چیزی که از زیر فرش بیرون اومد، یه مهرهی مشکی براق تیره بود.
«... پیداش کردم.»
با یه پچ پچ زیرلبی، غریبه خم شد و اون مهره رو برداشت، و تخم چشم آزاد رو داخل جیبش انداخت.
تا قبل از این که زیاد طول بکشه، قدمهای اون غریبه توی سالن ناپدید شد و کوردیور همین جور مثل قبل باقی موند، جوری که انگار اصلاً هیچ اتفاقی نیوفتاده.
***
نواه توی تاریکی از خواب بیدار شد و برای جستجوی چراغ خواب به این طرف و اون طرف دست کشید. همین طور که دکمهی روشن شدن چراغ رو زد، اتاق با یه نور زرد ملیحی روشن شد. موئل کنارش راحت خوابیده بود. اون طور که معلومه، نواه نمیتونست به خاطر بیاره دقیقاً کی خوابش برده.
نواه با صدای کلفتی که هنوزم نیمه خواب بود، بازپرس رو صدا زد:« جناب لئونارد؟»
اتاق ساکت باقی موند. کایل بهش هیچ جوابی نداد.
اون کجا رفته؟ نواه تلاش کرد که خودش رو از تخت بلند کنه و یواش یواش به طرف دستشویی رفت، ولی کایل اونجا هم نبود. همون موقع که نواه به تخت برگشت، یادش اومد کایل چی بهش گفته.
اول از همه، باید به دفتر کاپیتان برم و یه پیام رادیویی به نیروهای امنیتی باتوآنو بفرستم، که بتونیم یه گواهی مخصوص برای لنیا والتالیر از ادارهی تحقیقات امنیتی تزبا دست و پا کنیم و همین که کشتیمون به لنگرگاه میرسه، اونو دستگیرش کنیم.
نواه زیر لبی گفت:« اوه، درسته. به نظر میاد اون به سمت دفتر کاپیتان رفته...» اون به ساعتی که روی دیوار بود نگاه کرد و متوجه شد که ده ساعته که خوابیده. حال نواه بهتر شده بود، شاید دلیلش این بوده که خیلی خوب خوابیده. بعدش، نواه تصمیم گرفت تا وقتی که خدمتکارش برمیگرده، به چرت آرومش بازگرده.
اتاقهای فرست کلاس اون طور که آدریان ادعا کرده بود، با اتاق فرست کلاس بیشتر هتلها یکسانه. روی میز کنار اتاق، شراب و لیوان وجود داشت، حتی یه منو هم اون طرف بود که برای اتاقشون هر سرویسی که میخوان رو سفارش بدن. تنها چیزی که تغییر کرده بود منظره بود: منظرهی فعلی بیرون از پنجره دیگه زمین سبز وسیع و خونه نبود، و یه دریای آبی پهناور جاش رو گرفته بود.
نواه نزدیک پنجرهی گرد شد. هیچ چیزی اون بیرون وجود نداشت که قابل دید باشه. اون دریا به جز موجهای سطحیای که گاه گاه توی دریای سیاه به وجود میومدن، به طور هولناکی تیره و ساکن بود.
ولی، همین که نواه سرش رو بالا کرد، آسمون تیرهای که با میلیونها ستاره چشمک زن تزیین شده بود رو مشاهده کرد. توی قطار باتوآنو هم همین منظره رو دیده بود. ستارهها تنها شاخصی بودن که آسمون رو از دریا جدا کرده بودن.
نواه همین طور که آروم سر موئل رو نوازش میکرد و به تحسین آسمون میپرداخت، منتظر کایل شد.
ولی حتی بعد از گذشت چند ساعت، وقتی تیرگی آسمون یواش یواش از بین رفت و نور طلایی خورشید شروع به روشن کردن آسمون کرد، هنوزم کایل برنگشت.
خیلی زود، نواه دوباره به خواب رفت، و وقتی بیدار شد اشعههای کور کنندهی خورشید رو دید.
کتابهای تصادفی
