فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 86

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۸۶: پی‌گیری تحقیقات

خورشید با سرعت غروب کرد. نواه با بیچارگی خورشید درخشانی که کاملاً زیر دریا غرق میشد رو تماشا میکرد، و کل دنیا توی تاریکی مدفون شد. این همون منظره‌ای بود که دیروز با دیدنش از خواب بیدار شده بود. خورشید زودتر از موقعی که طلوع کرده بود به شب تبدیل شد.

نواه نقشه کشیده بود که تا نیمه شب صبر کنه. اگه قرار بود به اتاق عملیات بره، هیچ راه برگشتی براش وجود نداشت. نواه که تا حد مرگ ترسیده بود، با تموم وجود برای کایل دعا میکرد که برگرده و لازم نباشه خودش به اتاق طبقه‌ی پایین بره.

ولی، وقتی عقربه‌های ساعت دقیقاً عدد یازده رو نشون میدادن، دیگه زمانش تموم شده بود. یه ساعت تا نیمه شب زمان باقی مونده بود، ولی بر اساس حسی که داشت، میدونست که الان وقت حرکته.

منظره‌ی پشت پنجره‌ی گرد تقریباً کاملاً سیاه بود، و یه چیزی حس عجیبی رو بهش میداد. نواه یه نفس عمیق کشید و از جاش بلند شد.

«مو، بزن بریم.»

بچه که همراه نواه داشت به بیرون از پنجره نگاه میکرد، از صندلی به روی پاهاش پرید. نواه تقریباً خودش رو آماده کرده بود. اون یه لباس خواب سبک به همراه یه شالی که دور خودش بسته بود، رو به تن کرده بود، که اگه کسی ببینش، با گفتن این بهونه که برای نوشیدنی اومده بیرون، خودش رو نجات بده. نواه حتی اون کیفی که تموم وسایل به درد بخور رو توش داشت با خودش آورد.

نواه به آرومی در رو باز کرد و یواش یواش به داخل سالن قدم برداشت. با این که تازه وسط شب بود، سالن به روشنی قابل دید بود. نواه که با سرعت در طول کوریدوری که به سمت آسانسور میرفت حرکت میکرد، به قدم‌هاش سرعت داد.

یه دفعه، یه صدای کشیده شدن چیزی که داشت به طرفش میرسید رو شنید. نواه تا وقتی که یه گارسونی که داشت با هل دادن یه ارابه‌ی سرو غذا نزدیکش میشد، سر جاش خشکش زد.

گارسون پرسید:«خانم؟ مشکل چیه؟ میتونم کمکتون کنم؟»

«... نه، من فقط میخواستم یکم هوا بخورم.»

«دری که به طرف عرشه میره از اون طرفه، خانم.»

«ممنون.» نواه دری که گارسون بهش اشاره کرده بود رو باز کرد و وارد عرشه شد. بادی که از دریا میوزید بهشون برخورد کرد و شالش رو به این طرف و اون طرف تاب داد.

موئل زیر لبی گفت:«کشتی متوقف شده.»

«... درسته.»

این اون حس عجیبی که توی اتاقشون قبلاً حس کرده بود رو توضیح میداد. کشتی از حرکت ایستاده. نواه به طرف نرده‌های کشتی خم شد. میتونست موج‌هایی که به کشتی برخورد میکنن رو ببینه، ولی کشتی سر جاش باقی مونده بود.

موئل که داشت کنار نرده‌ها به طور خطرناکی قدم برمیداشت، یه دفعه گفت:«من نمیتونم جریان نیروی جادویی‌ای که زیر قایقه رو حس کنم.»

درست مثل قطارها، کشتی‌ها هم با موتورهای بخاری‌ای که از نیروی جادویی برای عملکرد عالی بهره میبرن، حرکت میکنن. اگه محموله‌ی نیروی جادویی قطع شده باشه، کشتی به طور طبیعی از کار میوفته.

نواه سرش رو روی نرده گذاشت و به بالا نگاه کرد. اگه دستگاه نیروی جادویی خراب شده باشه، گزارش خراب شدنش اولین گزارشیه که به دفتر کاپیتان برده میشه، ولی هنوزم هیچ واکنشی به این موضوع داده نشده. بدترین فرضی که نواه کرده بود حالا به واقعیت تبدیل شده.

'پس خود کشتی قبل از این که حتی شروع به کار کنه توسط افرادی که دنبالمون هستن، تصاحب شده...'

«... مو، بزن بریم.»

هیچ وقت دیگه‌ای برای تلف کردن وجود نداشت. اونا باید پایین میرفتن و کایل رو بیرون می‌آوردن، و باید متوجه میشدن کی دنبال لنیا و نواهه. نواه که ناامیدانه به دلداری نیاز داشت، موئل رو محکم بغل کرد و به داخل کشتی برگشت. خیلی زود، اونا جلوی آسانسور وایسادن.

درست همون موقع، آسانسور توی طبقه‌ی چهارم که اونا توش بودن ایستاد. راهنمای آسانسور توی آسانسور نبود. نواه در آسانسور رو با دست‌های لرزون باز کرد و با وجود این که حس میکرد کاملاً به تله افتاده، وارد جعبه‌ی چوبی مستطیلی شد.

«خدایا، بودا، حضرت مسیح. لطفاً نذارین هیچ اتفاق بدی برام بیوفته...» نواه که به درگاه خداهایی که حتی بهشون باور نداشت دعا میکرد، اون دکمه رو فشار داد.

طبقه‌ی اول، دکمه‌ای که به طرف اتاق عملیات نیروی جادویی میره.

همین که نواه اون دکمه رو فشار داد، آسانسور شروع به غژغژ کردن کرد. همون موقع نواه که نزدیک بود عقلش رو از دست بده، دستاش رو دور موئل پیچید.

بچه کوچولو در حالی که به کمر نواه دست میکشید، گفت:«چیزی نیست، نواه.» بدون موئل، ممکن بود نواه تا حالا سکته‌ی قلبی رو زده باشه.

آسانسور شروع به یواش یواش پایین رفتن کرد. بیرون از در، از سالن طبقه‌ی سوم گذشتن، ولی آسانسور پایین‌تر رفت. چند ثانیه بعد، که انگار برای نواه چند قرن گذشته بود، آسانسور با یه صدای ملال آوری به زمین برخورد کرد.

بذار آرامشمون رو حفظ کنیم، نواه. آروم باش، نواه. کسی میتونه منو هیپنوتیزم کنه؟

نواه در آسانسور رو باز کرد و منظره‌ی وسیعی از اتاق عملیات نیروی جادویی رو جلوی چشماش دید.

کتاب‌های تصادفی