من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 90
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۹۰: قبل از طلوع خورشید
« مگه راه خروج رو پیدا نکردی؟ یا نکنه راهت سد شده بوده؟»
کایل توضیح داد:« من یه راه خروج اورژانسی رو پیدا کردم که به نظر میومد اعضای خدمهی کشتی ازش استفاده میکنن، ولی درش قفله. حتی نتونستم بهش برسم که ببینم درش خرابه یا نه. چهارچوبش خیلی ظریف ساخته شده که حتی یه گلوله هم که جادو رو از بین میبره نمیتونه سوراخش کنه. به خاطر همینم داشتم دنبال یه راه دیگه میگشتم.»
« هیچ راه دیگهای وجود نداره. بیا اول اون جا بریم. با مو، تصمیم گیری برامون راحت میشه. مگه نه، مو؟»
موئل که روی زمین پر از گرد و غبار نشسته بود، سرش رو به شدت تکون داد.
« پس، خیالت از این که نمیتونی بری بالا راحت شده. پس اول خانم نواه میره، مشکل راه خروجی رو حل میکنه و قفل در رو باز میکنه...» کایل که کمی اخم کرده بود، مکث کرد.
نواه با حیرت بهش نگاه کرد و ازش پرسید:« میخوای من برم و در رو باز کنم؟ تو همراهم نمیای؟ چرا؟»
«... وایسا.»
« چیه؟»
« بیا نزدیکتر.»
«...؟»
همین طور که نواه داشت به این طرف و اون طرف تکون میخورد، کایل دستش رو دور کمر نواه گرفت و بدن نواه رو به طرف خودش کشید.
« هاه؟» نواه که سرش رو به روی شونهی کایل قرار داده بود، فقط پلک میزد. نواه میتونست تپش بلند و نامنظم قلبش رو حس کنه. در مقابلش، قلب کایل آروم و مداوم میزد. تفاوت تپششون به قدری زیاد بود که نواه متوجه شد که توی شرایط خیلی خوبی نیست.
شاید کایل هم همین حس رو داشته. کایل دستش رو شل کرد و یکم از نواه فاصله گرفت.
کایل پرسید:« داروت رو با خودت آوردی؟»
« آره، با خودم آوردمش.»
« همین الان یه دونهش رو بخور.»
نواه کیفی که به لباس خوابش آویزون کرده بود رو باز کرد و شیشهی دارو رو بیرون آورد و یکی از قرصها رو توی دهنش گذاشت. خیلی زود، وقتی کایل فهمید که نواه داروش رو خورده، ولش کرد بره.
نواه آستینش رو گرفت و دهنش رو باز کرد که با کایل حرف بزنه. دارو مزهی تلخی رو روی زبونش به جا گذاشته بود. «چرا میخوای خودم تنهایی در رو باز کنم؟ نکنه هنوزم یه نفر دیگه هست که بخوای دستگیرش کنی؟ نکنه همون مردیه که از اون در بیرون اومده.»
کایل کمرش رو صاف کرد و هفت تیرش رو پر از تیر کرد و گفت:« تنها کاری که باید بکنی اینه که راهرو رو برام باز نگه داری. اون یه در دیگه هم به بالا هل داده میشه. تا موقعی که خورشید طلوع کنه.»
« من که فکر میکنم کار خطرناکیه. اگه الان بری بالا و از مو بخوای راهرو رو دوباره مهر و موم کنه، به هر حال این مکان مگه بسته نمیشه؟ بعدش میتونیم به تزبا بریم و بلافاصله به تحقیقمون ادامه بدیم.»
« موضوع به این راحتیا نیست. نگرانم مدرکی که اینجا وجود داره رو از بین ببرن.»
کایل به جای این که به طرف در حرکت کنه، به طرف دیگه قدم برداشت. نواه به اون طرفی که داشت میرفت نگاه کرد و متوجه شد اون مکانی که واردش شده بودن یه اتاق نبود، بلکه یه کوریدور بود. یه کوریدور باریکی که تقریباً نصف اندازهی کوریدور فرست کلاس بود.
« این کوریدور به وسیلهی ملوانهایی که اتاق عملیات نیروی جادویی رو مدیریت میکنن استفاده میشه. اگه مستقیم از همین راه بری، وسط راه یه راه پله میبینی. اگه نصف طبقه به بالا بری، در آهنی رو بلافاصله میبینی. میتونی اون در رو باز بذاری و بری.»
« باشه، باشه.»
نواه به کمر مردی که جلوی روش بود و داشت دکمههای لباس فرمش رو درست و راست میکرد خیره شد. «احتمال داره چیزی بهم نگفته باشی؟»
کایل بهش نگاه کرد. بعد خندید و گفت:« چی؟ خب، میتونم بهت در مورد همهی مدارکی که توی یه روزی که این جا بودم جمع کردم، یا در مورد چندین فرضیهای که نسبت به اون مدارک بهش دست پیدا کردم، و اوناییشون که احتمال بیشتری دارن چیزی بگم؟ وقتی رفتیم بالا میتونیم با هم حرف بزنیم.»
نواه ساکت موند.
« خانم نواه، شما کارتون خیلی خوب بود که اومدین این پایین. من الان شما رو بغل کردمو قلبتون داشت تند تند میزد. برید بالا، در اتاق خوابتون رو قفل کنین، و یکم دیگه بخوابین. میفهمین چی میگم؟»
بازم از نواه هیچ جوابی شنیده نشد.
« باید جوابمو بدین.»
نواه بالاخره به صدای محکم و خشکی که کایل داشت از طریقش برای بحث کردن استفاده میکرد که ازش جواب بگیره، سرش رو تکون داد. ولی، این باعث نشد شک و شبهههای نواه از بین برن. وقتی یه راه بود که باهاش بتونه بالا بره، هیچ دلیلی برای موندن توی این اتاق وجود نداشت. تازه، با این که کایل یه روز و نصف رو اینجا گذرونده بود، یه رقیبی وجود داشت که هنور نتونسته بود از پسش بر بیاد.
« باشه...» ولی اگه کایل چیزی رو داشت که هنوزم بهش نگفته بود، نواه هم یه راز دیگه داشت که به کایل نگفته بود. صدای لنیا به ذهنش خطور کرد که میگفت:« فردا ساعت سه صبح تا پنج بعد از ظهر، اتاق ۴۰۹. من در اتاق رو براتون باز میذارم.»
تقریباً نزدیکای یازده شب بود که نواه از کابینش بیرون اومده بود. مهم نیست چند دقیقه اینجا مونده باشم، هنوزم سپیده دم نشده. نواه همراه موئل بلند شد و از کایل پرسید:« جناب، گفته بودین اون یه نفر دیگه رو تا قبل از سپیده دم بالا میفرستین.»
« بله. باید قبل از این که مسافرای این کشتی بیدار بشن و احساس عجیبی داشته باشن، کارش رو تموم کنم.»
گفته بودی ساعتت شکسته، ولی الان چطور میدونی سپیده دمه؟
ولی، به جای این که بیشتر از کایل جواب بخواد، یه ساعت کوچولو رو از جیبش بیرون آورد و به کایل دادش و گفت:« اینو بگیر.»
کایل به ساعت نگاه کرد و لبخند ملیحی زد.
نواه بهش دستور داد:« قبل از ساعت شیش بیاین بالا، متوجه هستین چی میگم؟»
کتابهای تصادفی

