فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 95

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۹۵: قدرت مطلق

نفس کشیدن نسبت به قبل حس متفاوت‌تری داشت. نواه موئل رو پایین گذاشت. عجیب بود. فقط چند ثانیه قبل، قلبش جوری می‌تپید که انگار نزدیک بود از گلوش بیاد بیرون، ولی در یک آن به تپش نرمالش برگشت.

اون حسی که وقتی به طور خلاصه با موئل توی اتاق عملیات نیروی جادویی طنین کرده بود احساس کرده بود که توی کل بدنش پخش شده، داشت به جای جای بدنش نفوذ میکرد.

اکلیل‌های نوری که به نوک انگشتای موئل پیچیده بودن همون طوری به دور انگشتای نواه هم چرخیده بودن. نواه که به دستاش خیره شده بود روی یه صندلی لم داد. اون میتونست نیرویی که سرتاسر بدنش پخش شده بود رو حس کنه که با ریتم تپش قلبش می‌رقصیدن. نواه میتونست به طور مشخصی شدت نیروی جادویی‌ای که هیچوقت تا حالا تجربه‌ش نکرده بود رو حس کنه و به طور غریزی میدونست، که اون نیرو قدرت مطلقه.

یک نیروی برتری که توی عصر حاضر دیگه وجود نداشت- قدرت قادر مطلقی که میتونست بارون راه بندازه، طوفان ایجاد کنه، زمین‌ها رو از هم جدا کنه، و یه اقیانوس کامل رو بخشکونه.

موئل داشت مثل نواه به این تغییر واکنش نشون میداد. اون در حالی که به دست‌هاش نگاه میکرد، پلک زد. بعدش، در حالی که گوشه‌های لبش برای ایجاد یه لبخند شیرین بالا رفت، ادعا کرد:« بالاخره پیداش کردم.»

نواه تو فکر رفت که چیو پیدا کرده؟ ولی با عجله نمیتونست ازش چیزی بپرسه. اون میدونست اژدهایی که براش اسم انتخاب کرده اصلاً مثل یه بچه‌ی آدم نیست، ولی این موضوع تا الان به این اندازه براش عجیب نبود. شدت نیروی جادویی به طور طبیعی‌ای روی نوک انگشتای نواه فشار ایجاد میکرد. بعدش، نواه تلاش کرد کف اتاق رو خراش بده.

این تموم کاری بود که نواه کرد، ولی نتیجه‌ی اون کار وحشتناک بود.

وقتی ناخنش به زمین برخورد کرد، خراش و ترک‌هایی به طور مداوم روی زمین ایجاد شد، ولی وقتی نواه متوجهش شد، کار از کار گذشته بود و آسیب به زمین وارد شده بود. اتاق جوری به لرزه در اومد که انگار زمین لرزه اومده و کف اتاق به دو قسمت تقسیم شد.

تها چیزی که نواه تونست به زبون بیاره که احساسات پریشونش رو نشون بده این بود. «... اوه خدای من، مامانی.» نواه پر از نیروی جادویی شده بود که نمیتونست کنترلشون کنه، و انگار که نمیتونست درون خودش نگهشون داره چون داشت از دور و برش بیرون میریخت.

زمزمه‌ی ‌مبهمی از بین لبش خارج شد. «من...»

دیگه کارم تموم. خدا نگهدار زندگی آروم و بی‌دغدغه‌ی من... تا ابد ازت خداحافظی میکنم.

***

در شیشه‌ای که به طرف عرشه میرفت، همین طور که گلوله‌ها ازش عبور میکردن، خرد شد و شکست و تنها چیزی که شکسته شد در نبود. سایه‌ی تیره‌ای که داخل سالن افتاده بود، در مسیر گلوله نصف شده بود. اون یه جادوی گیج کننده بود که متخص جادوی پیشرفته بود.

کایل همین طور که گلوله‌های داخل هفت تیرش رو چک میکرد، نوچ کرد. وقتی از طبقه‌ای که مخصوص مسافران بود بالا رفت، تموم سعیش رو کرده بود که از اسلحه‌ش استفاده نکنه. ولی، همین طور که کل کوریدور با جادویی که مثل یه معدن بود، افسون شده بود، هیچ چاره‌ی دیگه‌ای جز این که با همون نوع جادو باهاش مقابله به مثل بکنه نداشت.

تا اون موقع، شک کایل لئونارد به اوجش رسیده بود. از زمان حمله‌ی قطاری ادمان مرکزی، اون از قبل اینو متوجه شده بود که یه جادوگر منحصر به فرد توی این وقایع دست داشته، ولی با جمع کردن اون اتفاقی که دیشب پشت سر گذاشته، اون جادوگر تنها یه جادوگر منحصر به فرد نبوده.

همه‌ی احساسش از پنج سال پیشی که الیونورا آسیل رو تعقیب میکرد، بیدار شده بود و داشت بهش هشدار میداد. رقیبش نسبت به اون زن شرور رتبه‌ی دوم رو داشت، یا شاید حتی از الیونورا آسیل فراتر هم میتونست بره.

بنگ! کایل آخرین گلوله‌ای که داشت رو شلیک کرد و هفت تیرش رو به غلافش برگردوند و بعدش از سالن بیرون دوید. لکه‌های خون سرتاسر شیشه‌ی شکسته شده پخش شده بودن.

بعدش، اون شونه‌ی اون مرد رو گرفت. اون مردی که گلوله به پای چپ و شونه‌ی راستش خورده بود، چرخید و برای نفس کشیدن لَه له میزد. «ارباب، ارباب، ارباب!»

وقتی اون مرد شروع به گریه کرد، کایل اونو از یقه گرفت و به نرده‌ی عرشه کوبیدش. اون کلمات اولین کلماتی بودن که اون مرد به زبون آورده بود. اون مرد که با دست چپش که زخمی نشده بود، دست کایل رو گرفته بود، بهش خراش داد. اون موقع کایل دستش رو گرفت و پیچوندش. اون مرد جیغ دردناکی رو سر داد. کایل از اصرار اون مرد برای خلاص شدن از مدارک، اونم توی این موقعیت وحشتناک، حیرت زده شده بود.

«بیا به قرارگاه بریم و بقیه‌ی کارا رو انجام بدیم. اون جا خودم بازجوییت میکنم و اظهاریه‌ت رو میگیرم.» کایل دستبندش که به کمرش بسته بود رو گرفت، و اونا رو به دستای اون مرد بست.

یه دفعه، باد سردی پشت سرش بهش برخورد کرد، و همین طور که کایل به پشت سرش نگاه کرد، چشمای بنفشش از تعجب باز شد.

کتاب‌های تصادفی