فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 96

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۹۶: اژدهای سیاه

تقریباً نیم ساعت بعد، نواه اتاق لنیا رو همراه موئل ترک کرد. لنیا اصرار کرده بود با وجود فشار طاقت فرسای قدرت اژدها، دیگه نمیمیره، ولی با وجود این نواه که نمیدونست با قدرت ناگهانی‌ای که بدست آورده چیکار کنه، وحشت کرد.

بعدش، وقتی بالاخره عقلش سر جا اومد و به طرف سالن اومد بیرون، مسافران فرست کلاس رو دید که گیج شده بودن و صدای جیغ و داد تو کل کشتی منعکس میشد. یه جایی صدای گلوله شنیده میشد، و افرادی که اونجا بودن ادعا میکردن اون طرف روی دیوار لکه‌های خون پیدا شده.

نواه به ساعت پاندولی که وسط نردبون بود نگاه کرد. ساعت از چهار صبح گذشته بود. نواه شروع به قدم زدن توی کوریدوری که از مسافر پر شده بود کرد، و بر خلاف قبلاً، لازم نبود برای این که جلوتر بره بقیه رو هل بده. فشاری که دورش بود مردم رو وادار میکرد ازش دور بشن.

خب، این شبیه ظهور حضرت موسی نیست...؟

در همون حین، بعضی از مسافرا چهره‌ی اونو شناختن. یه مرد صدا زد:« الیونورا آسیل؟»

وقتی اسم جادوگر منفور شنیده شد، پچ پچ سرتاسر سالن رو فرا گرفت.

« کی؟ الیونورا؟»

« همون جادوگری که بازنشسته شده بود و رفته بود که توی روستا زندگی کنه؟»

« همون جادوگری که پونزده بار مجرم شناخته شده؟»

« آره، میدونی، همون مظنون... گم شدن تخم اژدها.»

ولی همین جور که نواه از بینشون عبور کرد، صدای مردم به تدریج پایین اومد، و خیلی زود دیگه هیچ صدایی رو نمیشنید. مردم به دو نفر نگاه میکردن، یکی به نواه و اون یکی به بچه‌ی مو فرفری‌ای که پشت سرش راه میرفت.

نواه زیر لبی گفت:«... ممکنه دیوونه بشم.» و بعدش همراه موئل جلوی آسانسور وایساد. باید در آسانسور رو باز کنم...

تیک.

«...» در آسانسور بدون این که بهش دست بزنه باز شد؛ اون به افکار نواه عمل کرده بود. همون موقع نواه که فکر میکرد حتی از موئل ترسناک‌تر شده، وارد آسانسور شد. دکمه‌ی نقره‌ای که قبلاً خراب شده بود، همینطور که نواه بهش خیره شد روشن شد. بعد از یه مدت کوتاه، نواه انگشتش رو به دکمه‌ای که به طبقه‌ی پنجم که محل عرشه‌ی قایق بود، میرفت فشار داد.

« مو، فایده‌ای نداره هویتت رو مخفی کنی، درست میگم؟»

همین طور که آسانسور بالا میرفت، نواه سرش رو پایین آورد و با موئل تماس چشمی برقرار کرد. چشمای قرمز تیره‌ی اون بیشتر از هر وقت دیگه‌ای میدرخشیدن، و انگشتای مشت شده‌ش به نظر میومد برای امتحان خیلی کارا مصمم بودن، و در همون زمان، به نظر میومد جلوی خودش رو از انجام کاری که میخواد بکنه داره میگیره.

شاید چون الگو پذیری کامل شده بود، نواه میتونست اون چیزی که موئل میخواست رو کامل بفهمه.

تنها کسی که از الگو پذیری ناکامل مضطرب بود، نواه نبود؛ بچه کوچولو هم ناکامی‌های خودش رو تجربه کرده بود. تازه، الان نواه به اوج خستگی ذهنی رسیده بود. قدرت اژدها خستگی بدنیش رو فوراً از بین برد، ولی شرایط کسالت‌بار ذهنیش همون جور مثل قبل باقی مونده بود.

نواه میخواست یه فنجون کاکائوی گرم بخوره و تا زمانی که میلش میکشه بخوابه، و وقتی بیدار میشه، یه نوکری به اسم کایل لئونارد هست که اونو به دستشویی ببره. وقتی حموم کردنش تموم میشه، یه غذای خوشمزه جلوی روش سرو میشه.

دینگ. آسانسور ایستاد. در دوباره به خودی خود باز شد. به نظر میومد شایعات به مسافران طبقه‌ی بالا رسیده.

وقتی نواه روی عرشه رفت، همین جور که چشمای زیادی بهش خیره شده بودن، سکوت ملال آوری تو کل فضا پخش شده بود. نواه در حالی که دور عرشه رو نگاه میکرد، اخم کرد و گفت:« فکر نکنم اینجا باید باشم... نمیشه کاریش کرد. بیا بریم بالا.»

در دوردست، دکل بسیار بلندی وجود داشت که حتی نگاه کردن بهش باعث میشد نواه حالش به هم بخوره. اونجا مناسب‌ترین مکان هم به نظر میومد. نواه به طرف پایه‌ی دکل قدم برداشت، و با این که یه راهرویی وجود داشت که به طرف دکل میرفت، نواه خودش تنهایی نمیتونست ازش بالا بره.

نواه با بی‌میلی اخم کرد و گفت:« من میخوام برم بالا.»

فقط با گفتن یه جمله‌ی ساده، یه پله‌ی نیمه شفاف زیر پاهاش پدیدار شد. بعدش یه پله‌ی دیگه جلوی پاش‌سبز شد. خیلی زود، پله‌های شیشه‌ای به شکل یه راه پله در اومدن و مسیر بالای دکل رو برای نواه هموار کردن.

همین طور که نواه و موئل به بالای پله‌ها میرسن، درست به موقع باد وزید. موهای نواه که توی باد خنک بالا و پایین میشد، به رنگ قرمز روشنی میدرخشید.

نواه نگاهش رو کج کرد و نور سپیده دم رو که از افق اون طرف‌تر بود، تماشا کرد. خورشید که دریای آبی عمیق آروم رو با سایه‌های قرمز شدید لکه‌دار میکرد، داشت سرش رو بالا می‌آورد. نور خورشید روی صورت اونا هم نقش آفرینی کرد.

«... خورشید طلوع کرده.» نواه موئل رو بغل کرد و اونو روی نرده‌ی دکل گذاشت و یه بار دیگه موافقتش رو اظهار کرد. «همون طور که همیشه میگم، تو نباید کسی رو بکشی یا به کسی صدمه بزنی. اوه، تازه یه امتیاز دیگه هم هست، بدون اجازه‌ی کایل هم نباید هیچکدوم از این کارا رو بکنی.»

بچه به طور معصومی سرش رو تکون داد و چشمانش با انتظار بسیار میدرخشید. بالاخره، نواه موهای لطیف مواج موئل رو که همراه موهای خودش توی باد بالا و پایین میشد، ناز کرد و بهش اجازه داد. «مو، برو پایین و کمکش کن.»

نواه به چشمای گوی‌مانند قرمز تیره‌ی موئل خیره شد، ولی در یه چشم به هم زدن، بچه کوچولو که روی نرده نشسته بود، بدون هیچ ردپایی ناپدید شد.

یه چیز دراز و پهنی توی آسمون پخش شد. اونجایی که نواه روی دکل وایساده بود، یه سایه‌ی بزرگ وجود داشت.

نواه که موهای مواج پر و پخشش رو کنار میزد، سرش رو بالا کرد. بالای دکل، اون موجود روی یه ستونی که چندتا کابل توش پیچیده شده بودن وایساده بود- همون کسی که خودش اسمش رو گذاشته بود و با وجدان بیدار و از روی اراده قبولش کرده بود.

اژدهای سیاه بال‌های بزرگش رو باز کرد و سرتاسر آسمون صورتی پرواز کرد. این همون روزیه که اولین ظهور اژدها بعد از پونصد سال ثبت میشه.

کتاب‌های تصادفی