فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 102

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۰۲: ورود جادوگر

«... من میتونم حرفایی که تو ذهنت داری میگی رو بشنوم.» صدای کایل، قطار افکار نواه رو مختل کرد. همین طور که به واقعیت برگشت، یه جفت چشم بنفش رو دید که بلافاصله از نگاهش طفره رفت.

کایل زیر لبی گفت:«من نمیدونم داری به چی فکر میکنی، ولی... خانم نواه، میتونی الان دستت رو بکشی.»

وقتی صدای کایل رو شنید، متوجه شد دستاش هنوز روی صورتش بودن. نواه که جا خورده بود، به سرعت دست‌هاش رو از روی لپ‌های کایل بلند کرد و گفت:«اوه، ببخشید. من چرا دستم رو لپتون بود؟»

کایل در حالی که پیشونیش چروک افتاده بود، از سوالی که نواه پرسید، اخم کرد و گفت:«با تموم احترامی که براتون قائم...»

«چی؟»

«هیچی.» کایل که با حالت ناخوشایند زیرکانه‌ای بهش نگاه میکرد، شونه‌هاش رو گفت و نواه رو به طرف دیگه چرخوند. «حتما بعد از این که الگو پذیری رو انجام دادی پر از انرژی شدی. فکر کنم با این سرعت سی دقیقه‌ی دیگه به لنگرگاه تزبا میرسیم، پس خواهش میکنم اول از همه چی مو رو صدا بزنین. اگه به این صورت برسیم به لنگرگاه، بندر رو داغون میکنه.»

«درسته.»

همین طور که نواه به پنجره نزدیک شد، به انعکاس تصویر کایل روی پنجره نگاه کرد. همین که نواه چرخید، نوک گوش کایل به نظر میومد به رنگ قرمز ملایمی در اومده.

چی، آخه چرا...؟ تا الان که خوب منو بغل کرده بودی. مشکلت چیه؟

نواه اون پایین به دست‌هاش که زخم کایل رو مداوا میکرد، نگاه کرد و اونا رو مالید، چون به طور عجیبی، به نظر میومد گرما از نوک انگشتانش داره بلند میشه.

ولی گرمای روی انگشتش از بین نرفت، پس در پنجره رو باز کرد و در حالی که باد خنک اقیانوس رو حس میکرد، دستش رو به بیرون از پنجره تو هوا دراز کرد.

«مو، همین الان بیا اینجا.» اژدهای سیاه، که دوردست‌ها خیس آب شده بود، فوراً حالت دست نواه رو تشخیص داد و در حالی که توی هوا پرواز میکرد، بال‌های خودش رو کامل باز کرد.

بدن بسیار بزرگ اون موجود که داشت با سرعت مهیبی به طرف نواه پرواز میکرد، در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. لحظه‌ی بعد، یه پسر بچه‌ی سه ساله با موهای فرفری مشکی به طرف نواه دوید.

«نواه، دریا خیلی باحاله!»

نواه چندین کشتی به اندازه‌ی یه ناخن رو پشت بچه‌ای که شادی میکرد، دید. کشتی‌ای که سرتاسر دریا رو با سرعت بالا طی میکرد، به تدریج به خشکی نزدیک میشد.

بعد از سه هفته‌ی کاملی که از سورنت بیرون زده بودن، پایتخت لاورنت، تزبا، همون شهری که دو سال بعد از این که وارد این جهان شده بود، فقط یه بار بهش برگشته بود، درست جلوی روش بود.

***

پایتخت، یا شهر تزبا، توی شمال غرب امپراتوری لاورنت قرار داشت.

قرارگاه‌های شهر امپراتوری، که از فرهنگ اصیل و برازنده‌ای که توی خونه‌های اصلی اشراف زاده‌ها ساخته شده بود، لذت میبردن، به نام یاقوت لاورنت مشهور بودن و با شهر صنعتی آرال که اختراعات جدید، هر روز ازش فوران میکرد، هم جوار بود.

لنگرگاه، که معمولاً با کشتی‌های تجاری و مسافربری‌ای که صدها مسافر رو جا به جا میکردن و با کشورهای بزرگ و کوچیک بخش‌های مرکزی و شمالی اقلیم قرار داشتن، تجارت میکردن غلغله بود، امروز توش پشه پر نمیزد. به خاطر کایل که زودتر برای تخلیه‌ی بندر پیام زده بود، حتی یه کشتی هم توی لنگرگاه وجود نداشت.

نواه به گروه کلانتران و بازپرس‌هایی که لباس سیاه پوشیده بودن و به اندازه‌ی یه دست از هم روی نرده‌ی کشتی فاصله داشتن، نگاه کرد. نصفشون داشتن به مسافرانی که روی قایق بودن کمک میکردن که صحیح و سالم ازش پایین بیان، و بقیه‌شون...

داشتن به نواه نگاه میکردن.

نواه در حالی که لبه‌ی پهن کلاهش رو برای پوشوندن صورتش میکشید پایین، غرغرکنان گفت:«قراره چهار سوراخ گلوله یا بیشتر رو بدنم ایجاد بشه. چرا با این حالت ترسناک دارن نگاهم میکنن؟»

«ظهور دوباره‌ی تو برای اونا به معنی اضافه کاریه. حداقل یه ماه اضافه کار میخورن.»

«پس... من دیگه حرف بیشتری برای گفتن ندارم.»

اون موقعی که نواه یه کارمند دفتر بود، یه بار به این فکر کرده بود که اگه یکی از آرزوهاش توانایی بر آورده شدن داشته باشه، اون آرزوی یه کارفرمای مهربون و با ملاحظه‌ای رو داره که مجبورش نمیکنه بیشتر از اون مقداری که باید کار انجام بده. نواه در حالی که تسلیتش رو به کارمندانی که مجبور بودن اضافه کاری کنن میفرستاد، کمرش رو صاف کرد.

«فکر نکنم بتونم انجامش بدم. منظورم مثل الیونورا رفتار کردنه.»

«تا حالا که خوب انجامش دادی. بعضی وقتا، یه نگاه ترسناک به خودت میگیری که شبیه همونیه که اون زن با قیافه‌ش انجام میداد.»

نواه از حرفی که کایل لئونارد زده بود اخم کرد. شبیه الیونورا... بعدش به خاطر آورد که وقتی آدریان بهش نگاه کرد هم همینو گفته بود. من کی شبیه الیونورا شدم؟ وقتی اونو با عصبانیت پس زدم؟

خوشبختانه، از اونجایی که نواه همیشه همون نگاه خصمانه رو به خودش میگرفت، این حالت چهره نیازی به نقش بازی کردن نداشت. به هر حال نواه یه زن تنبل بود، و تا الان آرامشش زیادی مختل شده.

کایل به پایین نگاه کرد و بعدش به نواه خیره شد. «برو پایین. دیگه از الان به بعد نمیتونم دستت رو بگیرم. مراقب قدم‌هایی که برمیداری باش. مراقب قدم‌هات باش...»

«اطاعت، بازپرس غرغرو.»

مرد ناتوانی که وقتی یه زن به صورتش چند دقیقه پیش دست زد خجالت کشیده بود، از بین رفت و بازپرس سخت‌گیر به جاش برگشته بود. نواه از کنارش رد شد و از روی پلی که به خشکی وصل شده بود پایین رفت.

«کاپیتان!»

در طرف دیگه‌ی پل بازپرس‌هایی که لباس مشابه کایل لئونارد رو پوشیده بودن به حالت انتظار وایسادن بودن. شخصی که جلودار صف بود راه نواه رو سد کرده بود. نواه از زیر کلاهش یه کفش‌های بازپرس نگاه کرد.

«پِنِلوپِه.»

اونی که انگار زیردست کایل لئونارد بود، پشت سرش جواب داد. اون زن زیبایی بود که موهای کوتاه مشکی داشت که مانع حرکاتش میشد. اون یکم از نواه کوتاه‌تر بود، ولی موهای کوتاه، چشمای گرد و هیکل لاغر اندامش نواه رو به یاد یه ماده شیر مینداخت.

تو خیلی خوشگلی.

نواه که از درون داشت از ظاهر اون زن تعریف میکرد، به طور خلاصه‌ای بهش خیره شد و سپس سعی کرد از کنارش رد بشه. ولی انگشت بازپرس که روی ماشه‌ی هفت تیرش مونده بود، نواه رو مجبور به ایستادن سر جاش کرد.

بعدش، پنلوپه با صدای محکمی دستور داد:«یه لحظه، بانو آسیل. میخوام ازتون درخواست کنم خودتون رو خلع سلاح کنین.»

کتاب‌های تصادفی