من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 117
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۱۷:
«...ادامه بدین.» وقتی اجازه از طرف قاضی بهش داده شد، لبهای آدریان به صورت یه خط در اومد. چشمای سبز گویمانندش درست روی نواه نگه داشته شده بودن. آدریان اعتراف کرد:« تقریباً پنج روز از دوم ماه مه تا هفتم ماه مه، من کنار الیونورا آسیل بودم و اونو زیر نظر داشتم.»
« چی؟ هی، تو کی...» نواه مکث کرد. اوه، آره، اون کنارم بود. من و اون با هم توی یه قطار از لونازل به باتوآنو رفتیم... در حالی که نواه نمیدونست چی باید بگه، کلمات به روونی از بین لبهای آدریان به جریان در اومدن.
« تاثیر جادوی خالص و بینظیر اژدهایی که با جادوی قدرتمند و منحصر به فرد الیونورا آسیل ترکیب بشه و به مسیر منفی میره، به نظر میاد غیر قابل اندازهگیریه. حتی خود مدعی علیه هم نمیدونه چطور باید با نیروی جادویی اژدها کار کنه.»
نواه در حالی که آدریان فقط شونههاش رو بالا مینداخت، در کمال دیر باوری بهش خیره شده بود.
« من فکر میکنم توی این دو سال الیونورا آسیل با قدرت جادویی خودش به مشکل برخورده. به خاطر همینم، سعی کرده تخم اژدها رو بدزده و نیروی جادویی خودش رو تامین کنه، ولی اون طور که میخواست پیش نرفت. اوه، مثلاً مثل الان.»
نواه که جا خورده بود، دستهای خودش رو از روی میز بلند کرد و خراشی رو دقیقاً زیر جایی که دستش رو روش گذاشته بود مشاهده کرد. به علاوه، همین طور که به ازدحام جمعیتی که بالای سرتاسر دادگاه پخش شده بودن و آه میکشیدن نگاه کرد، چلچراغ دادگاه به حالت خطرناکی شروع به تاب خوردن کرد.
نواه که وحشت کرده بود، سعی کرد خودش رو آروم کنه. به چیزی فکر نکن، چیزی رو نشکن، توی دردسر نیوفت... آروم باش. آرامش خودت رو حفظ کن. نواه در حالی که زندگی تنبلانه و زیبای خودش رو توی سورنت به خاطر آورد، به سختی ذهن ناراحتش رو تونست خالی کنه.
ولی همین که موئل احساساتش رو حس کرد و شروع به جنب و جوش خوردن کرد، تلاشش خرد و خاکشیر شد.
«...!»
نردهای که موئل بهش دست گرفته بود، به غبار و پودر تبدیل شد و توی هوا ناپدید شد. امپراتور که پشت بچه نشسته بود، در حالی که چشمش از تعجب باز شده بود، از این که جا خورده بود آه کشید. در حالی که نگهبانا برای محاصره کردن امپراتور به طرفش هجوم بردن، موئل فوراً از روی صندلیش پایین پرید.
جرنگ! غرش مهیبی به طوری که دیوارها و زمین رو میلرزوند، کل اتاق دادگاه رو در بر گرفت.
گزارشگری که وسط اتاق دادگاه نشسته بود، وحشت کرد و همراه یه ماشین تحریر از اتاق فرار کرد. از اون دورا، هراس از قیافهی کایل تابلو بود. ولی آدریان به آرومی آب روون بود.
«مو!» بدون هیچ فکر دیگهای، نواه از روی میزش بلند شد و به طرف مرکز دادگاه رفت. نواه در حالی که محکم موئل رو بغل کرده بود، اونو توی دستش گرفت و در همون لحظه آدریان شروع به حرکت کرد.
« سکوت، سکوت!» جیغ و داد قاضی بین فریادهای حضاری که داشتن سعی میکردن فرار کنن مدفون شد. همین طور که کایل میخواست نزدیک نواه بشه، نواه به نشونی مخالفت به طرفش اخم کرد. بعدش رو به آدریان کرد و گفت:« دیوونه، این کارا دیگه چیه؟ میخوای منو بندازی زندان؟»
« امکان نداره.»
نیروی جادویی موئل به طور تهدید آمیزی توی هوا شروع به چرخیدن کرد. وقتی نواه به حالت چهرهی بیتفاوت آدریان نگاه کرد، یه چیزی درونش بیدار شد. چند روز پیش، وقتی توی زندان زیر زمینی ادارهی تحقیقات و امنیت به لنیا برخورد کرد، یه چیزی باعث تحریک اون شد و براش خیلی رو مخ بود.
موئل که دستش رو به دور گردن نواه انداخته بود، توی گوشش زمزمه کرد:« میخوای بکشمش؟» دقیقاً این گزینه، یه گزینهی شیرین و وسوسه انگیز بود. آدریان که هنوزم لبخند به صورتش بود، بهش نزدیک شد. بعدش، پیشونی نواه رو با انگشتش فشار داد و گفت:« نزدیکه به اژدها غذا بدم.»
«چی...؟»
آدریان لحظهای مکث کرد. در حالی که داشت از گیج شدن نواه سوءاستفاده میکرد، یه چیزی رو زیر پای نواه انداخت، که به طرف انگشتش پرید. لحظهی بعد، مانع ناملموسی دورشون رو فرا گرفت، و کمر نواه به طرف دیوار نامرئی هل داده شد.
«آه...!»
آدریان شونههای نواه رو گرفت و مجبورش کرد روی صندلیش بشینه. نواه در حالی که دندون قروچه کرده بود، ایش کرد و گفت:« این چیه؟ چیکار کردی؟»
« این یه راه حل موقته و کاری که الان میخوام بکنم...» آدریان زانوش رو به شونهی نواه فشار داد که اعتراضش رو خاموش کنه و دستش رو قاپید. قفل سنگینی با صدای تیک وحشتناکی به دور دست نواه بسته شد. نوارهای سیاهی که از نیروی جادویی موئل بودن و داشتن به طرف کمر آدریان میرفتن، و به جای این که به آدریان آسیب بزنن، برای یه لحظه لرزیدن و زمینی که کنار پای نواه بود رو خراش دادن.
آدریان در حالی که گردن نواه رو با چنگش گرفته بود، تو گوشش زمزمه کرد:« احیاناً، اسم زنجیرهای اوبِلیث به گوشت خورده؟»
« هی، عوضی کثافت!»
« الیونورا، اینم یکی از اختراعات توئه.»
فلز سرد به پوست گردنش برخورد کرد. نواه بلافاصله این حس رو تشخیص داد. «دور گردنم چی گذاشتی؟»
آدریان در حالی که یه بار دیگه بهش لبخند زده بود، از جاش بلند شد و گفت:« نگران نباش، چیزی نیست که بهت آسیب بزنه.»
کتابهای تصادفی

