من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 142
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۴۲:
بوم. وقتی نواه به طور وحشیانهای در دفتر وزیر جادو رو باز کرد، آدریان رو دید که کنار پنجره نشسته و داره در حالی که چندتا از مدارک رو زیر و رو میکنه، از نور خورشید لذت میبره.
آدریان بالا رو نگاه کرد و به موئل با علاقه نگاه کرد و از نواه پرسید:« الان اومدی؟»
نواه در حالی که بچه رو روی میز گذاشت، و نزدیک پنجره شد، زیر لبی گفت:«... ببخشید، یکم دیر اومدم.»
آدریان که به نظر میومد نمیتونست جلوی خودش رو از به دست گرفتن دست نواه که زیر چونهش بود بگیره، به اژدهای جوون با دید کنجکاوی نگاه کرد. چشماش به رنگ علفزار توی روز بهاریای بود که به شکل هلال ماه خم شده بود.
« این یکم غیرعادیه؟ این قدر بهم نزدیک شدی؟»
« فکر کردم ازش خوشت میاد.»
آدریان که انگار میتونست دست نواه رو حس کنه که از لپش بالا میره، چشمش رو پایین آورد و گفت:« البته که نه.»
نواه با خودش فکر کرد، پشت اون صورت خوشکل چی پنهان شده؟ حالا که کایل نتونست سرنخی از نویسکوشا پیدا کنه، نواه فقط یه چیز رو میتونست به دست بیاره.
بیا با این مردی که به نظر میاد توی هر پروندهای بهش برمیخوریم شروع کنیم. درست قبل از این که آدریان بتونه دستش رو دور دست نواه بپیچه، نواه دستش رو از لپ آدریان بلند کرد. بعدش، آدریان یه قدم به عقب برگشت.
نواه ناگهان گفت:« بیا کلاسمون رو شروع کنیم.»
« مگه به خاطر این از اینجا فرار نکردی که نمیخواستی کلاسمون رو شروع کنیم؟»
« حالا نظرمو عوض کردم. خیلی چیزا دارم که باید ازت یاد بگیرم.»
« حتماً بالاخره ارزش منو فهمیدی.»
« به خاطر این اینو گفتم چون به هر حال، تا اندازهای درست میگفتی. نمیتونم برای کنترل نیروی جادویی اژدها صبر کنم.»
آدریان که بهش خیره شده بود، لبخند زد و گفت:« اگه چیزی رو دریافت میکنی، نباید در عوضش چیزی هم به بقیه بدی؟»
« فرصت زیر نظر گرفتن مو. تو اینو میخواستی، مگه نه؟»
جو اتاق ناهموار شد و باد مصنوعیای رو خلق کرد. موئل که روی گوشهی میز وایساده بود، در یه چشم به هم زدن، روی میز آدریان پدیدار شد.
چشمای آدریان نواه رو انداز برانداز کرد و با دقت به اژدهای جوون دست زد. نواه میتونست از چشمای سبز آدریان واضح ببینه- چشمش نسبت به نگاهی که به نواه میندازه یه میل کاملاً متفاوت رو نشون میداد.
اون چیزی که آدریان میخواست موئل بود. اگه نواه از همچین چیز تابلویی خبر نداشت، حتماً یه احمقه.
نواه دستش رو به داخل موهای فرفری سیاه بچه برد و دروغ سادهای از بین لبش بیرون اومد. «آره. اون قراری که بینمون توی باتوآنو با هم گذاشتیم رو بیا به واقعیت تبدیل کنیم.»
***
«... بنا به دلایلی حس پریشونی دارم.»
« چی؟ منظورتون چیه، کاپیتان؟» پائول با حالت عجیبی به کاپیتانش نگاه کرد. وقتی نگاه تیزی که روی چهرهی مافوقش بود رو دید، شروع به ارائهی کلماتی برای آروم شدنش کرد.
« آم، لازم نیست زیادی نگران باشین، کاپیتان. مگه پنلوپه توی قرارگاه نیست؟ البته که این دفعه، پنلوپه اشتباه کرده، ولی در اصل، اون آدم قابل اعتمادیه-»
کایل حرفش رو قطع کرد و گفت:« من درمورد پنلوپه حرف نمیزنم.»
« اوه، به خاطر تنزل مقامتون درموردش حرف نمیزنین؟ حالا که حرفش شد، یه کاپیتان باید چند وقتی هم استراحت کنه، کاپیتان. اگه همهی کمک هزینهی سفرتون که برای پنج سال کامل روی هم تلنبار شدن رو جمع کنین، تا سه ماه کامل رو پر میکنن. به این به عنوان یه تنزل رتبه فکر نکنین، بهش به عنوان پاداش سفر برای این همه سالی که سخت کار کردین فکر کنین-»
« پائول، لطفاً دهنت رو ببند.» کایل با گفتن این حرف به وزوزهای پر از اضطراب زیردستش خاتمه داد.
سرش به خاطر همهی پروندههایی که مجبور بود متوقفشون کنه، به درد افتاده بود، وراجیهای چرند پائول درمورد سفر سرش رو بیشتر از قبل به درد میآورد.
قطاری که از تزبا میرفت به طرف ادمان مرکزی حرکت میکرد. آخرین ایستگاه تزبا درست اون گوشه بود.
کایل دستش رو به طرف پائول که بهش نگاه میکرد، تکون داد و گفت:« اون چیزی که بهت گفتم برام بیارش رو بهم بده.»
« آم، کاپیتان. وزیر بهم گفته بودن که هیچ دادهی محرمانهای رو در این حین به شما نباید بدم-»
« پائول الزاریو. میخوای بقیهی روزای تعطیلت رو که انقدر عاشقشونی، ازت بگیرم؟»
دیکتاتور! صورت پائول انقدر پر از اشک شده بود که بالاخره مجبور شد اون مدارک رو بیرون بیاره. اون پرونده، که زمانبندی رفت و اومد رسمی این ماه وزیر جادو توش بود، کپی مدارکی بود که پائول از عشقش خواسته بود که یواشکی براش اونا رو بدزده.
«اگه میدونستم جدول زمانی وزیر رو دزدیده، حداقل میدونستم عشق عزیزم قراره تنبیه بشه، مگه نه؟»
همین طور که کایل اون کاغذها رو بررسی میکرد، به التماسهای پائول بیمحلی کرد. خوندن جدول زمانبندی آدریان راسینل یه شکنجه بود، شاید برای نتیجهی فلج شدن شبکهی راه آهن قطار لاورنت که ماه گذشته، درست بعد از مسافرت طولانیش، اتفاق افتاده بود، این طور شده بود.
اگه زمانبندی رسمی به شدت پر بود، اون وقت کافی برای این که در اون حین توی آزمایشگاه باشه نداشت. اگه این طور باشه، خوشبختانه کایل میتونست زمانی پیدا کنه که خودش شخصاً درموردش تحقیق کنه.
سپس، یه زمانبندی دو-سه ساعته توجه کایل رو به خودش جلب کرد.
مصاحبهی الیونورا آسیل.
منم مضطربم. از اون موقعی که تزبا رو ترک کردن، افکارش به هم ریخته بود. آدریان راسینل، داری به چی فکر میکنی؟ میخوای با فرستادن من به یه جای دیگه، توی پایتخت چیکار کنی؟
هیچ چیز مشکوکی توی زمانبندی آدریان راسینل وجود نداشت، ولی اگه برای به دست آوردن دوبارهی تراشههایی که حاوی مدرک بود مجبور میشد به ادارهی تحقیقات و امنیت برگرده... آدریان در مورد این که حتماً کایل در مورد وقایع عجیب آنجلیک، مخصوصاً درمورد اون دستگاههای آدمنما مشکوک شده، قبلاً خبردار میشد.
پخش کردن خبر رسواییای که منجر به مرخص شدن از پایتخت به ادمان مرکزی بود، که هر جوری بهش نگاه کنی، جلوگیری از پیشرفت تحقیقات به هر نحوی بوده، همش کار آدریان بوده.
ولی، اون کسی که کایل نگرانش بود، خودش نبود. بازیها و نمایشهای فریبانه برای گول زدن کایل کافی نبود. کایل در حالی که حس میکرد سرش داره درد میگیره، پیشونیش رو فشار داد.
در واقع، مشکلش نواه بود. با توجه به رفتار نواه که همیشه پیش کایل بیدقت برخورد میکرد، هیچ ضمانتی وجود نداشت که همچین کاری رو با مرد دیگهای انجام نمیده.
البته، کایل به عنوان سرپرست ادارهی دفاع، کمی از قدرتش رو از دست داده، پس اگه نواه همین جور به پیشرفت توی پایتخت ادامه بده، این موضوع به تحقیقاتشون کمک میکنه…
ولی ناخوشایند بود. یه حس حسادت مسخرهای داشت درون سینهی کایل رو پر میکرد، این دفعه، این حس به منطقش غلبه کرده بود.
« من تا این اندازه به کسی اهمیت نداده بودم.»