من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 143
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۴۳:
کایل از روی عصبانیت برگهها رو تکون داد و پائول که اونو زیر نظر گرفته بود، چند کلمهای از دهنش پرید بیرون. «بیخیال، کاپیتان. من فقط دارم محض-»
« اگه قراره سوالای بیفایده بپرسی، بهتره دهنت رو باز نکنی.»
پائول که اصلاً تحت تاثیر این جواب تیز کایل قرار نگرفته بود، با قاطعیت پرسید:« واقعاً با خانم آسیل توی اون جور رابطهای هستین، مگه نه؟»
کایل بدون این که به حرفش فکر کنه، حاضر جوابی کرد، «اگه این طور باشه، چیکار میخوای براش بکنی؟» ولی بعدش وقتی بیمیلی زیردستش رو دید، متوجه شد اشتباه کرده.
« اوه، خدای من، دوباره وزیر یه تصوری کرده...»
« برنگرد پایتخت و این چرت و پرتا رو بگو، پائول.»
« تو حتی انکارش هم نکردی!» این دفعه صدای پائول از قبل بلندتر شده بود. کایل به جای این که جاخوردن زیردستش رو از بین ببره، سرش رو به طرف پنجره برگردوند. در یک آن حس ناراحتی پیدا کرد.
با این که این کلمات بدون اراده از دهنش بیرون پریدن، کایل هم نمیدونست رابطهی خودش و نواه چیه. پیدا کردن واژهی مناسب برای رابطهشون سخت بود. همکار هم بودن؟ یا شاید همون طور که نواه همیشه اصرار میکرد، خدمتکار و ارباب بودن؟
« فعلاً، خدمتکار رو مرخص میکنم.»
کایل با خودش فکر کرد، خب، شخصی که از کسی مراقبت میکنه، خدمتکار اون شخص محسوب میشه... هنوزم هیچ تفاوتی توی سلسله مراتب نواه داده نشده. به علاوه، با توجه به این که بیش از حد به نواه اهمیت میداد و با یه کلمهش از جاش تکون میخورد، به نظر نمیومد که کایل وضعیت پرقدرتی رو داشته باشه.
وقتی از نواه دوره، طبیعی بود براش نگران باشه؟ حتی اگه نواه درست کنارش بود، هر چیزی به سادگی کایل رو مضطرب میکرد.
"خوب خوابیدی؟ خوب غذا خوردی؟ با مرد سرسختی ملاقات کردی؟ یا نکنه از روی یه قالی لیز خوردی؟" اینا نگرانیهایی بودن که ذهن کایل رو تحتالشعاع قرار داده بودن. حتی به نظر میومد که هیچ وقتی نداره که نگران خودش باشه.
در حالی که کایل غرق در فکر و خیال بود، صدای پائول که شوکه شده بود، بدون وقفه تو گوشش زنگ میزد. «آخه از چی اون زن خوشت اومده؟ به نظر میومد اخیراً یکم آروم شدی، ولی تا همین دو سال پیش، اولین مرد سرسخت لاورنت بودی!»
« اون شخص الیونورا آسیل نیست.» کایل بالاخره مجبور بود جملهی پائول رو قطع کنه و اونا رو تصحیح کنه. پائول با شک و تردید ازش پرسید:« نیست؟»
« آره. با وجود این که یه جورایی با خانم آسیل قاتی شدم، اون چیزی که تو بهش میگی 'اون جور رابطهس'، من نسبت به کس دیگهای این حسو دارم...»
« اون کیه؟»
« اون شخص یه... زن بیحال و تنبله.» زنی که از یه شخص سختکوش و تمیز فاصلهی زیادی داره، که وقتی شروع به حرف زدن میکنه، دیگه به هیچ کلمهای گوش نمیده، و اگه تنبلی مسابقه داشت، اون جایزهش رو میبرد.
از سلیقهی من خیلی فاصله داره، ولی چرا دارم حرفای دلم رو براش میریزم بیرون؟ ولی با توجه به این شرایط، حدس میزنم فقط باید قبولش کنم...
« حالا انقدر سوالای مسخره نپرس. اگه سرکار این جور رفتاری داشته باشی، به کارت لطمه میزنی.» کایل که به گفتگوشون پایان داد که مبادا سوالای بیشمار بیشتری رو پشت بندش بپرسه، کمرش رو صاف کرد. سرعت قطار یواش یواش داشت کند میشد. بعد از ایستادن مختصری توی آخرین ایستگاه تزبا، قطار تا ساعتها قرار نبود بایسته.
« منظورت از بیفایده چیه؟ این مشکل خیلی مهمیه. پس داری بهم میگی که کس دیگهای هست که قایمش کرده بودی... آه، کاپیتان. چیکار داری میکنی؟» پائول که داشت برای خودش حرف بلغور میکرد، از رفتار مافوقش، چشمش گرد شد و پرسید:« چرا داری نشونت رو در میاری؟ آه...»
کایل نشانش رو که نشون دهندهی سرپرست ادارهی تحقیقات و امنیت بود رو از لباسش کند و به طرف پائول پرتابش کرد. بعدش، کاملاً ژاکت فرمش رو در آورد.
پائول به رییسش که به جای لباس فرم همیشگیش یه کت مشکی پوشیده بود، در حالی که بدون حس خاصی پلک میزد، خیره شد. بعد از این که کایل کلاه و عینکش که نواه قبلاً بهش داده بود، رو روی سرش و روی قوس بینیش درست کرد، سر پا ایستاد.
تا اون زمان، کایل شک داشت. «کاپیتان...؟ نمیخواین کاری بکنین که من فکر میکنم، مگه نه؟»
« به چه کاری فکر میکنی؟»
« یه حسی بهم میگه که به ادمان مرکزی نمیرید، ولی به جایی که در طول مسیره میرید...»
« دقیقاً.»
درست به موقع، قطار وارد ایستگاه شد. کایل در حالی که چمدونش رو از روی قفسهی اون طرفش بیرون میآورد، با آرامش به پائول دستور داد:« باید این مسئله رو از نخست وزیر و معاونش مثل یه راز نگه داری. اگه دستگیر بشم، تو هم با خودم پایین میکشم، پس درست رفتار کن.»
« واقعاً این کارتون جواب میده؟»
« به خودت بستگی داره.»
« حالا کجا دارین میرین؟»
کایل به جای این که جوابش رو بده، زمانبندی وقایع رو تکون داد و گفت:« ناپدید شدن انبوه مردم توی معدن نویسکوشا. میرم ته و توی این قضیه رو هم بیارم.»
از همون وقتی که وزیر بهش تنزل مقام داد، کایل اصلاً قصد نداشت به ادمان مرکزی بره. آدریان احمق بود که اونو به خاطر یه رسوایی نادرست گیر بندازه که نواه و موئل رو برای خودش داشته باشه.
« کاپیتان!»
کایل در حالی که به جیغ و داد پر از غم و اندوه زیردستش پشت کرد، از اتاق خارج شد. کایل که از قبل جدول زمانبندی رو چک کرده بود، متوجه شده بود که قطار نویسکوشا دو ساعت دیگه حرکت میکنه.
اگه بفهمن از دستورات وزیر سرپیچی کردم، این دفعه ممکنه اخراج بشم. خب، یه نفر که اهل یه جایی بود، بهم گفته بود که بهم یه شغل جدید میده. این شغله یه قرارداد مادامالعمر خدمتکاریه؟
کایل با خندهی ملیحی از قطار پیاده شد.
کتابهای تصادفی

