من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 144
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۴۴:
اوه، چقدر دلم برای نوکرم تنگ شده.
از اون موقعی که کایل برای رفتن به ادمان مرکزی از پیشش رفته، سه روز میگذره. وقتی رفتار مقاومتی نواه به همراه بچه کوچولو، صد و هشتاد درجه تغییر کرد، پیشرفت فوراً شروع به رخ دادن کرد.
فقط یه تمرین مونده بود که باید انجامش میداد که تحت تاثیر بیرحمی ذاتی اژدها، بدون این که دور گردنش زنجیر ببنده قرار نگیره. این روش نیروی جادویی اژدها رو جوری کنترل میکنه که مثل این که نیروی جادویی اربابشه، توی بدن نواه نریزه.
آدریان در حالی که دستش رو به طرف گردن نواه میبرد، گفت:« باید جوری تمرین کنی که بدنت تو و اژدها رو به عنوان دو شخص کاملاً مجزا در نظر بگیره. موضوع فقط درمورد سلامت روان نیست. سلامتی برای بدنت هم صدق میکنه.»
همین طور که آدریان قسمتی که نبض قرار داشت رو به آرومی فشار میداد، نواه حس آهن داغی که داشت توی رگهای خونیش ریخته میشد رو احساس کرد. نواه با حیرت نفس کشید و آدریان به شونهش دست زد.
« باهاش بمون. وقتی نیروی جادویی شخص دیگهای توی بدنت جریان پیدا میکنه، به جای این که هیچ واکنشی نشون ندی، به طرز عجیبی اونو جذب میکنی. باید مثل یه کاغذ سفید باشی که مهم نیست چقدر رنگ روش میپاشن، اصلاً لکهدار نمیشه. پس، فقط با فکر کردن بهش، نیروی جادویی واکنش نشون میده. تو باید یه اژدها رو توی دستت بگیری و قدرتش رو به حرکت در بیاری، ولی خودت نباید به اسلحهی اژدها تبدیل بشی. اونو جذبش نکن، ولی برای این که از بدنت بیرونش کنی، مراقبش باش.»
اون طور که نواه انتظارش رو داشت آسون نبود. بیشتر از هر چیز دیگهای، وقتی نیروی جادویی آدریان که خودش گفته بود بهتر از تمرین با نیروی جادویی اژدهاس، کل بدنش رو گرم کرد، نواه دیگه کاری از دستش برنیومد.
نواه که نتونسته بود نبضش رو پایدار نگه داره، نفس نفس زد. آدریان با تعجب زیر لبی گفت:« چت شده؟ اصلاً مهم نیست چقدر کم باشه، جذبش به این آسونی برای یه آدم عمل کمیابیه.»
این بدن من نیست- نواه این فکر رو تو گلوش قورت داد. ولی آدریان که به نظر میومد همچین فکری که اون داشته رو داره، یکم لبخند زد و با مهربونی زیادی روی این موضوع بهش دلداری داد.
« آره، خب، نمیشن کاریش کرد. فقط امیدوارم که بهتر بشه.»
شاید میدونست که نواه، الیونورا نیست؛ و فقط تظاهر به ندونستنش میکرد. نواه که میتونست تشخیص بده که چه اتفاقی داره میوفته، با عصبانیت اونو به طرف دیگه هل داد.
همون طور که آدریان گفت، نیروی جادویی که اولش به گرمی آب جوش بود، یواش شروع به سرد شدن کرد و خیلی زود جوری که انگار نیروی جادویی خودش بوده، به بدنش جذب شد.
مهم نیست چقدر سخت تلاش میکنه، هر وقت نیروی جادویی بقیه وارد بدنش میشه، نمیتونه اون لحظه رو متمایز کنه. نواه به طور ذاتی متوجه شد که تا زمانی که توی بدنی که مال خودش نباشه گیر افتاده باشه، هیچ راهی برای درست کردنش وجود نداره.
« بذار فعلاً تا اینجا بس کنیم. بقیهش رو فردا انجام بده.» آدریان وقتی نواه قصدش برای متوقف شدن کلاس رو ابراز کرد، یواش چند قدم از نواه فاصله گرفت.
این چند روز، هر روز برای دیدن آدریان به کاخ سلطنتی سر میزد. قراردادشون که وجههی کلاس رو به خودش گرفته بود، با تمرین نواه شروع میشد و با زیر نظر گرفتن موئل توسط آدریان تموم میشد.
اون گوشه، پسر بچهی کوچولویی که دهن و چونهش پر از خرده چیز بود، داشت روی میز آدریان تارت توت فرنگی میخورد. وقتی نواه دستش رو آروم بهش تکون داد، موئل با عجله به سمتش رفت. بعدش، نواه یواشکی بهش زمزمه کرد:« مو، میدونی که امروز باید چیکار کنی، درسته؟»
موئل با حالت شیطونی لبخند زد و نواه که داشت لبخند پرشوری میزد، لپهاش رو گرفت. بعدش، بچه رو به آدریان داد. «خب، امروز موفق باشی، آدریان.»
« ممنون.»
آدریان این چند روز طول موج نیروی جادویی موئل رو ضبط میکرد. آدریان موئل رو توی دستش نگه داشت و دری که سمت چپ دفتر اوال بود رو باز کرد. درست کنار دفتر وزیر یه مرکز تحقیقات بزرگ بود که اعضای دپارتمان جادو توش کار میکردن.
نواه قبل از این که به آرومی از روی صندلیای که روش نشسته بود، بلند بشه، به آدریانی که از در عبور کرد و موئل رو روی میز گردی که وسط آزمایشگاه بود نشوند، رو کرد.
« چه چیزی قابلیت تصفیه رو داره، کدوم اجناس قدرتیای میتونن تا جای ممکن در برابر نیروی جادویی اژدها مقاومت کنن؟ یا اگه نیروی جادویی اژدها به جای این که شخصی باهاش الگو پذیری رو انجام بده، بهش تزریق بشه، تا چند وقت اون نیروی جادویی براش دووم میاره...»
به نظر میومد آدریان داره به جادوگرا توضیح میده، ولی از اونجایی که نواه دور وایساده بود، براش واضح نبود چی میگه. بعدش نواه چرخید و به اون طرف آزمایشگاه رفت. این سومین باری بود که نواه به آزمایشگاه میرفت.
اتاق آزمایشگاهی که توی طبقهی بالای ساختمون دپارتمان جادو قرار داره، یه سقف بلند و یه زمین پهن داشت که طبقهی پنجم و شیشم رو با هم تلفیق میکرد. طبقهی پایین پر از انواع دستگاههای خلق نیروی جادویی و طرحشون بودن، و در طبقهی بالا یه کتابخونه پر از قفسهی کتاب، قرار داشت.
این دو روز گذشته، نواه به طرز مخفیانهای اتاق لابراتور کوچولوی طبقهی پنجم آزمایشگاه رو زیر و رو کرده بود، ولی نتونسته بود چیز جالبی رو ازش پیدا کنه. نواه به اطراف طبقهی شیشم نگاه کرد.
هدف امروز کتابخونهی طبقهی شیشه.
در همون لحظهای که نواه پاشو توی کتابخونه گذاشت، گرمای داغی از کنار آدریان و محققها بیرون زد. موئل که داشت توپهای آتیشی به اندازهی سرش رو به این طرف و اون طرف پرتاب میکرد، شروع به بازی کرده بود.
« موئل! آروم باش!»
« باهام بازی کن!»
« آه!»
محققهای غافلگیر شده جیغ و داد میکردن. نواه وقتی حتی آدریان رو دید که به طرف بچه تکون میخوره، گوشههای لبش به شکل لبخند به بالا پیچ خورد.
کارت خوب بود، مو. پس، بهتره برم اون بالا؟
نواه که داشت از شعلههای سیاهی که ورودی راه پلهها رو پوشونده بود، به نفع خودش استفاده میکرد، خیلی زود شروع به بالا رفتن از پلهها کرد.
کتابهای تصادفی



